زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

من بودم و بهنام و صابر

من بودم و صابر و بهنام

صابر بود و من و بهنام

صابر بود و بهنام و من

بهنام بود و صابر و من

بهنام بود و من و صابر

از هر طرف که نگاه می‌کردی جز ما سه تا کسی دیگر آن‌جا نبود. شاید تصمیم گرفته‌بودیم آخرین شب تعطیلات نوروزی‌مان را خاطره‌انگیزتر از تعطیلی‌های گذشته کنیم. از غروب با هم بودیم، اولش در شهر چرخکی زدیم و بعد هم رفتیم خانه‌ی پدر صابر. پدر و مادر و تنها برادرش رفته‌بودند مهمانی. تنها بودیم. گفتیم و خندیدیم و هرآن‌چه از دستمان برمی‌آمد خوردیم. برای تسلی وجدانمان از این همه اتلاف وقت، شعر هم خواندیم و سعی کردیم حرف‌های حسابی هم بزنیم. آن شب قرار گذاشته‌بودم بروم خانه‌ی برادرم. برای یک دیدار نیم‌ساعته‌ی کوتاه برای خداحافظی. فردا داشتم می‌رفتم تهران. صابر از نبودن پدر و مادرش در خانه احساس راحتی می‌کرد. انگار آن‌جا را به تصرف خودمان درآورده‌بودیم. وقتی آن‌ها از مهمانی برگشتند، برای رفع محدودیت تصمیم گرفتیم بزنیم بیرون. بهانه‌ی رساندن ما به منزل می‌توانست کارساز باشد، خصوصا در آن موقع شب، اما به شرط آن‌که موتورم به چشم پدر و مادر صابر نیامده‌ باشد. من با موتور آمده‌بودم و بهنام را از خانه‌شان برداشته‌بودم و رفته‌بودیم خانه‌ی صابر و از آن‌جا با هم شده‌بودیم. موتورم را نزدیک خانه پارک کرده‌بودم. احتمالا دیده‌بودند. بهنام تماس نیم‌ساعت پیش مادرش را یادآوری کرد. سراغش را گرفته‌بودند و وقتی گفته‌بوده که آن‌جاست و دیروقت برمی‌گردد، سفارش کرده‌بودند که با موتور نیاید؛ به خاطر سردی هوا. هوا انصافا سرد شده‌بود. آن‌شب نمی‌شد با موتور بیش‌تر از بیست‌تا سرعت رفت. مانده‌بودم خانه‌ی داداش را چه کنم. صابر اصرار می‌کرد که کنسل کنم، با هم برویم بیرون و آخر شب هر کسی برود خانه‌ی خودش. من با داداش تماس گرفتم که دیدارمان را عقب بیندازم. داداش فردا می‌رفت سرکار، و بعد از ظهر آن روز هم من مسافر تهران بودم برای دانشگاه. من و من کردم و رساندم که امشب را می‌خواهم لغو کنم. داداش پذیرفت و قرارشد قبل از حرکتِ من جایی هم‌دیگر را ببینیم و خداحافظی کنیم.

ساعت حدود ده و نیم بود. پدر صابر به اتاق آمد و احوالی از ما گرفت و دقایقی با هم گپ زدیم. صابر به هر بهانه ماشین را تحویل گرفته‌بود. شاید برای این‌که بهنام را و یا حتی مرا هم به خانه‌مان برساند. دیدار سنگین و رسمی من و بهنام و پدر صابر، در غیاب صابر سنگین‌تر و رسمی‌تر شده‌بود. صابر که آمد، زود پدرش از ما خداحافظی کرد و رفت برای استراحت. به جز اتاق کوچک صابر در کنج خانه،‌ همه‌جا در خاموشی ملایمی فرورفت. نا خودآگاه سعی می‌کردیم آرام‌تر حرف بزنیم. قبل از رفتن صابر برایمان سفره‌ی شامی انداخت و بعد از شام هم باز بساط گعده گشودیم و سرگرم شدیم. بعد هم سر کامپیوتر صابر مشغول شدیم و طول کشید.

 

ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب،‌ از خانه زدیم بیرون. خیلی خیلی دیر شده‌بود. پیش از آن‌که قرارم با داداش کنسل شود به خانه گفته‌بودم که احتمال دارد شب را خانه‌ی داداش بمانم. حالا داداش فکر می‌کرد من خانه‌ی خودمان هستم و پدر و مادرم خیالشان راحت بود که خانه‌ی داداش خوابیده‌ام. خوابیده‌بودم روی صندلی عقب ماشین بابای صابر و به چراغ‌هایی که از بالای سرم رد می‌شدند نگاه می‌کردم. خستگی اذیتم می‌کرد. به صابر پیشنهاد دادم برگردیم خانه‌شان و بخوابیم. صابر اما برعکس من خیلی سرحال و قبراق می‌راند و می‌خواند. بهنام هم مثل همیشه کمی فکر می‌کرد و کمی حرف می‌زد و کمی به چیزهای آن دور و بر ور می‌رفت. بهنام در زاویه‌ی دید من نبود، اما کاملا می‌شد رفتارش را حدس زد! صابر پیشنهاد داد برویم قبرستان! گفت گلزار شهدا. بدم نیامد. بهنام هم قبول کرد. مردد بودم. اکراه داشتم اما پذیرفتم. راهش را کج کرد سمت قبرستان به نیت گلزار شهدا. بلند شدم و روی صندلی نشستم. درست وسط.

 

جز چراغ‌های کم‌نور سبزرنگ سقف گلزار شهدا،‌ نور چشم‌پرکن دیگری آن دور و بر نبود. چراغ‌های اطراف خیابان‌های قبرستان اگر نبودند، خودمان را در آن بیابان گم می‌کردیم. بادهای سرد و تندی می‌وزید. با هم پیاده شدیم و راه افتادیم. ترس مخفی‌ای در رفتار هر سه‌مان احساس می‌شد. گلزار شهدا روی یک سکوی یک متری بود که وسعت زیادی داشت. پای پله‌هایش ایستادیم. بهنام پرسید: شما نمی‌ترسید؟ صادقانه گفتم که کمی می‌ترسم و زود از این اعتراف بزدلانه پشیمان شدم. رفتیم و زیر نور سبز گلزار نشستیم بین قبر شهدا. کمی ترسم آرام گرفته‌بود. بهنام شروع کرد خواندن. صدایش در فضا می‌پیچید. انگار پای کوه ایستاده است. انگار همه‌ی مردگان همراه او می‌خواندند. صدایش می‌رفت و برمی‌گشت. صدایش در زوزه‌ی باد گم می‌شد. من بلند شدم و ایستادم. چرخی زدم و به اطرافم نگاه کردم. صابر گفته‌بود طوری بنشینیم که هر سه یک‌دیگر را ببینیم و من به راحتی داشتم از حرف صابر سرباز می‌زدم. در آن دور و بر هیچ‌کس را نمی‌دیدم.

من بودم و بهنام و صابر

من بودم و صابر و بهنام

صابر بود و من و بهنام

صابر بود و بهنام و من

بهنام بود و صابر و من

بهنام بود و من و صابر

از هر طرف که نگاه می‌کردی جز ما سه تا کسی دیگر آن‌جا نبود.


1- یادآوری: قسمت بعدی هم دارد...

2- این داستان را کاملاً خیالی و دروغ محض و هرگونه تشابه اسم و زمان و مکان و فلان، همه و همه را تصادفی بدانید. اگرچه ماجرا آمیخته‌ای است از واقعیت و خیال.

3- همراهان و دوستان عزیز، عذرخواهی که مدتی نبودم. از توجه و نظراتتان سپاسگزارم و امیدوارم تأخیرم را در پاسخگویی نظرات به بزرگواری ببخشید.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۲۷
طاها

آرزو دارم به آن مقامی برسم

که هرگز حرفی نزنم

که بعد، از گفتنش پشیمان شوم.

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۰۴
طاها

تصور کن کسی را که عزیزش سکته‌ی مغزی کرده و به کما رفته و در بخش مراقبت‌های ویژه، به زور چند دستگاه زنده نگه‌ش داشته‌اند. مثلاً می‌تواند پسری باشد که مادرش در چنین حالی است. برای این پسر فراهم‌کردن هزینه‌های سنگین بیمارستان سهل‌تر است از آن امضایی که باید پای برگ رضایت بزند تا دستگاه‌ها را از مادرش جدا کنند. این پسر برای بهبود مادرش دعا می‌کند، هزینه می‌کند، سختی می‌کشد، امید دارد...

حالا تصور کن این پسر، برادر بزرگ‌تری داشته‌باشد که مدتی گذاشته‌بوده و رفته‌بوده و حالا دوباره در این شرایط به یاد مادر و برادرش افتاده باشد و از راه رسیده‌باشد. برادر بزرگ‌تر طرز فکرهای خاص خودش را دارد. برای او این هزینه‌های بیمارستان بی‌معنی و غیرمنطقی است و هیچ توجیهی ندارد. برای او، بود و نبود این‌ دستگاه‌ها تفاوتی نمی‌کند. او مثل برادرش نیست که فرق زنده‌بودن و نبودن مادر را در این شرایط درک کند. پس می‌رود و راست امضا می‌زند پای برگ رضایت‌نامه و مقدمات جداکردن دستگاه‌ها از پیکر مادر فراهم می‌شود.

و حالا تصور کن که برادر کوچک - که دیگر کاری از دستش برنمی‌آید - دمی که دارند دستگاه‌ها را جدا می‌کنند پشت‌ شیشه‌ی بخش مراقبت‌های ویژه ایستاده و لحظه‌لحظه امیدهایش را تک‌تک از قلبش می‌کَند و به کناری می‌اندازد. از پشت شیشه نگاه می‌کند که یکی‌یکی، آرام‌آرام دستگاه‌ها را جدا می‌کنند. نگاه می‌کند و در سکوت فریاد می‌کشد و در خودش می‌سوزد. نگاه می‌کند با حسرت، نگاه می‌کند با اشک، نگاه می‌کند با آه،‌ نگاه می‌کند و با بغضی که دارد خفه‌اش می‌کند کلنجار می‌رود، نگاه می‌کند و دل می‌کَند،‌ دل می‌کند از آن‌همه امید، از آن همه خاطرات خوب، از آن‌همه عشق، از آن‌همه زندگی...

 

می‌دانی؟ وقتی داشتم عکس‌هایش را می‌دیدم، که آمده‌اند و دارند پلمپ1 می‌کنند، یک حس مشابهی داشتم. با حسرتی مشابه، با آهی مشابه، با بغضی مشابه، با احساسی مشابه.

 


تذکر: این صرفاً ابراز صادقانه‌ی یک احساس است، نه اظهار نظر سیاسی و از این‌حرف‌ها. امیدوارم واگویه‌ی آن‌چه در قلبم می‌گذرد کسی را نرنجاند.

نیمه‌مرتبط: اگرچه این یک تشبیهی بود برای تداعی بهتر یک احساس، اما می‌تواند بهانه‌ای هم باشد برای یک دعای خوب: خدا سایه‌ی ‌عزیزانمان را بر سرمان حفظ کند. آن‌هایمان که هنوز از نعمت مادر برخورداریم، خدا کمکمان کند که قدرشان را بدانیم. مادر آفریده‌ی شگفت‌آوری است، از شکوه‌مند‌ترین مخلوقات خداوند مادر است. صفات متعددی از خدا را می‌توان در مادر متجلی دید. حق مادری مادرها هرگز توسط فرزندان ادا نمی‌شود. چون اصلا توان چنین‌ چیزی از عهده‌ی بشر خارج است. کوتاه کنم؛ به قول میلاد عرفان‌پور: مظلوم‌ترین عاشق دنیا، مادر...

 


1- در پی تذکر دوستان برای روشن‌تربودن مطلب این پاورقی را اضافه می‌کنم که منظور پلمپ دستگاه‌های سانتریفیوژ در تأسیسات هسته‌ای برای جلوگیری از غنی‌سازی بیش از پنج درصد است، مطابق توافق‌نامه‌ی ژنو.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۰۲
طاها

احسان ساعت هفت و نیم سه‌شنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشته‌بود، گوشی‌اش را برداشت و دید که نامزدش برایش پیامک فرستاده تا فردا با هم بروند یک‌جایی. به نظرم سینما خوب است. بله. آن‌ها با هم قرار داشتند که فردا بروند سینما. احسان بعد از غروب آفتاب، هر شب کار دارد و برای همین است که قرار سینما را گذاشته قبل از شب. فکر می‌کنم همان سانس‌های اول خوب باشد. دو و نیم بعدازظهر. لابد سینمای خوبی هم می‌روند، چون می‌خواهند از دوران نامزدی خاطرات خوشی جمع کنند.

 

احسان ساعت هفت و نیم سه‌شنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشته‌بود، گوشی‌اش را برداشت و دید که نامزدش پیامک فرستاده و گفته فرداظهر برای یک کار مهم باید برود خانه‌ی دوستش و یک امانتی را به دستش برساند. احسان برای سینما از پیش بلیت خریده‌بود و از این‌که نامزدش قرار را کنسل کرده، به شدت حالش گرفته شده بود. ولی آخر ساعت دو و نیم ظهر که دیگر رزرو بلیت لازم نیست، سر ظهر سینما تا نصفه‌ هم عمراً پر نمی‌شود. پس احسان هرگز برای آن روز ظهر بلیت نگرفته‌بود. و برای همین چیزی از دست نرفته‌بود و احسان می‌توانست قرار را به یک وقت دیگر موکول کند.

 

احسان ساعت هفت و نیم سه‌شنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشته‌بود، گوشی‌اش را برداشت و بلافاصله صفحه‌ی پیامک‌ها را باز کرد و نوشت که قرار فردا کنسل است، اصلا همه‌ی قرارها کنسل است. احسان تا صبح منتظر ماند تا نامزدش به او پاسخی بدهد، اما هیچ خبری نشد. آن‌شب، برای آخرین بار احسان برای نامزدش پیامک فرستاد. فردا صبح، دوست نامزدش به احسان تماس گرفت که خودش را سریع به بیمارستان برساند.

 

احسان ساعت هفت و نیم سه‌شنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشته‌بود، یک بار دیگر همه‌ی آن‌فکرهای مغشوش مخدوش مزخرف را مرور کرد، و از این‌که آن‌ها را مرور کرده‌بود نگران شد، سپس همه‌شان را مچاله کرد و خواست که در سطل آشغال بریزد، اما آن‌همه فکر بیخود در سطل آشغال جا نمی‌شد. احسان بار دیگر از خانه بیرون رفت و همه‌ی فکرهایش را ریخت وسط کوچه و کناری ایستاد و تماشایشان کرد. چند دقیقه بعد یک ماشین، همه‌ی فکرها را زیر چرخ‌هایش له کرد. احسان آرام‌تر شده‌بود.

 

احسان ساعت هفت و نیم سه‌شنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشته‌بود، روی مبل لم داد و گوشی‌اش را از جیب درآورد تا یک پیام برای نامزدش بفرستد و قرار فردا را قطعی کند. احسان هیچ‌وقت فرصت حداقل یک‌ساعت و نیم حرف‌زدن با نامزدش را پای یک فیلم هدر نمی‌داد. برای همین هرگز قرار آن‌ها در سینما نبود. احسان قرار پارک شهر را در ذهنش مرور کرد و امیدوار بود که بتواند روز خوبی را برای نامزدش رقم بزند. بعد خواست تا نامِ نامزدش را در بین نام‌های دفتر تلفن گوشی‌اش پیدا کند. اما هرچه فکر کرد، نامی به ذهنش نرسید.

 

احسان ساعت هفت و نیم سه‌شنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشته‌بود، قصه‌ی همه‌ی تنهایی‌هایش برایش تداعی شد. خانه‌ی تنها و خالی و سوت و کور. خدا بیامرزد مادر را، و پدر، تا ساعتی دیگر باید سرکارش بماند و بعد هم تا به خانه برسد خیلی دیر شده است،‌ و خواهر که درس خواندن را بهانه‌ی زندگی در شهر دیگری کرده‌است و برادر، که در گوشه‌ی دیگر این شهر درندشت، زندگی می‌کند و دود می‌خورد و شاید بعضی وقت‌ها به یاد آدم‌های زندگی گذشته‌اش بیفتد.

احسان، برای چاره‌ی تنهایی، هرگز آرزوی خیالات یک نامزد و قرارهای مکرر بیهوده و خوف و رجاهای بی‌سرانجام را مفید نمی‌پنداشت، اما بازهم چاره‌ای نداشت.

 

احسان ساعت هفت و نیم سه‌شنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشته‌بود، کادو را روی کمد آشپزخانه گذاشت و به نظرش این‌طور به همسرش ثابت می‌کرد که هرگز سال‌گرد بهترین روز عمرش را فراموش نخواهد کرد. همسرش کادو را باز کرد و از دیدن گلدان کوچک پلاستیکی و کاکتوسی که در آن نشسته‌بود، ذوق‌زده شد. همسرش می‌دانست که احسان برای خریدن این گلدان زحمت زیادی کشیده است.

ساعت هشت و بیست‌ دقیقه، وقتی احسان و همسرش سر سفره نشسته‌بودند و نان خشک مرطوب را با پنیر می‌خوردند و می‌گفتند و می‌خندیدند، احسان لحظه‌ای سکوت کرد و لب‌خند از صورتش پرید. بعد، از همه‌ی اتفاقات بدی که در زندگی‌شان نیست یاد کرد و بعد، هر دوشان تصدیق کردند که چه‌قدر خوشبختند.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۲ ، ۲۳:۲۵
طاها

مثل پرنده‌ی بخت‌برگشته‌ای که در یک قفس تنگ گرفتار است ولی...

 

پدرش برایش خریده. یک قفس کوچک خوشگل و یک پرنده‌ی ساده‌ی ساکت توی آن. برای مثلاً تولد بچه‌ش خریده. بچه‌ش مثلاً یک دخترک مهربان خوش‌قلب چهارپنج‌ساله است. دخترک پرنده‌اش را در همان قفس، روزها می‌برد بیرون. مثلاً می‌بردش پارک. می‌بردش سر خیابان. پرنده از این‌که بیرونِ خانه را تماشا می‌کند خوشحال می‌شود. آن‌قدر خوشحال که حواسش از آن‌همه دودی که تنفس می‌کند هم پرت می‌شود.

بعضی روزهای تعطیل که هوا خوب باشد، دخترک، قفس پرنده را بغلش می‌گیرد و می‌نشیند وسط صندلی عقب ماشین و با بابا و مامان می‌روند بیرون شهر برای تفریح و گردش. دخترک با پرنده‌اش حرف می‌زند. برایش قصه می‌گوید. دخترک واقعاً پرنده‌اش را دوست دارد، خیلی دوست دارد، لااقل خودش خیال می‌کند که دوستش دارد، ولی...

 

دخترک هر روز برای پرنده‌اش دانه می‌گذارد، آب می‌گذارد. بهش سرمی‌زند. انگشت کوچکش را روی سرش می‌کشد، که یعنی نوازش.

پرنده خیال می‌کند که خیلی خوشبخت است، چون فکر می‌کند بقیه‌ی پرنده‌ها همیشه توی خانه‌‌های چاردیواری دربسته و تاریک هستند و هیچ‌وقت بیرون نمی‌روند. پرنده وقتی درختان را می‌بیند به وجد می‌آید و حس غرور می‌کند و افسوس می‌خورد به حال بقیه‌ی پرندگان که درختان را نمی‌بینند.

 

مثل پرنده‌ی بخت برگشته‌ای که در یک قفس تنگ گرفتار است ولی...

ولی از اول در آن گرفتار بوده، چون در همان‌جا متولد شده. پرنده‌ی بخت برگشته یک مشکل اساسی دارد. این‌که وقتی با دخترک و بابا و مامانش به صحرا و کوه و دشت و دمن و چمن می‌رود، یادش می‌رود به آسمان‌نگاه کند و آزادی پرنده‌های دیگر را ببیند، یا آن‌که می‌بیند و خیال می‌کند که آن‌ها موجودات دیگری هستند که این‌جور می‌توانند رها باشند، یا آن‌که حتی این‌هم نه، اما جرأت ندارد که تصمیم بگیرد مثل آن‌ها آزاد باشد و رها باشد و از اسارت، خودش را برهاند.

مشکل اساسی پرنده‌ی بخت‌برگشته این است که خیال می‌کند خوشبختی یعنی همان که او دارد.

 

می‌دانی؟

مثل این پرنده‌ی بخت برگشته‌ای که دل‌خوش کرده‌است به... به هیچ...

مثل همین پرنده،

گاهی فکر می‌کنم مثل همین پرنده هستم.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۲ ، ۱۸:۲۷
طاها

آرام،

صبور،

مهربان،

پاک،

بی‌شائبه،

بدون هیچ‌کدام از این‌ رنگ‌های فریبنده‌ی دروغین.

در این هوای سرد، باز هم جنبشی دارد، برایت دست تکان می‌دهد،

متواضع است که با طمأنینه فرود می‌آید و خاکسارانه بر زمین می‌نشیند.

با آن‌که این‌همه زیباست، اما هرگز خودش را به رخت نمی‌کشد.

 

دوستشان داری، مثل بهترین دوست‌هایت؛

همه‌شان را دوست داری، تک‌تکشان را؛ تک‌تک بلورهایِ امیدوارِ برفِ اول زمستان را.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۲ ، ۰۸:۴۱
طاها

دیروز که داشتم از نمایشگاه کتاب دفاع مقدس برمی‌گشتم، در ایستگام مترو شهید بهشتی، مواجه شدم با تصویری از آن‌چه خیلی پیش‌تر نمونه‌اش را در بیوتن امیرخانی خوانده‌بودم، یا مشابهش را از کرخه تا راین حاتمی‌کیا نشانم داده‌بود. همان سیلورمن، یا چیزی در همین مایه‌ها.

دو آدم بخت‌برگشته‌ی سرتاپا نقره‌ای که مثل مجسمه ایستاده‌بودند و مردم تماشایشان می‌کردند و آن‌ها که دوربین داشتند ازشان عکس می‌گرفتند و گاهی هم می‌رفتند بیخ صورتشان و فلاش می‌زدند در چشمانشان تا ببینند چه‌قدر در ادای یک مجسمه درآوردن مرد هستند!

حالا از اینش که بگذریم، جالبش این‌جا بود که یک نفر می‌رفت و در دست این دو مجسمه‌نما، برگه‌های لمینت‌شده‌ای قرار می‌داد و آن دو شبیه یک ربات با کم‌ترین حرکت ممکن دستانشان را دو طرف یا بالاوپایین برگه‌ها قفل می‌کردند و آن‌ها را نگه می‌داشتند. حدس می‌زنید روی برگه‌ها چه نوشته‌بود؟ نوشته‌بود: مرگ بر آمریکا، و جملاتی و عباراتی با این مضمون.

نمی‌فهمیدم! علی‌القاعده در آستانه‌ی روز مبارزه با استکبار جهانی یا همان سیزدهم آبان، این حرکت را از خودشان ابداع کرده‌بودند و خلاقیت به خرج داده‌بودند. ولی یک سؤال اساسی در چرایی این رفتار کاملا متناقض‌نما وجود دارد. یک المان غربی، یک نمادی که انسان را بی‌بروبرگشت یاد غرب می‌اندازد، چرا با شعارهای اصیل انقلاب تلفیق شود؟ نچسبی این دو با هم‌دیگر کار را بیش‌تر شبیه یک مسخره‌بازی می‌کند تا اثرگذاری فرهنگی.

نکته‌ی دیگری هم این‌جا هست. این آدم‌های نقره‌ای در کشورهای غربی، در واقع چه‌کاره‌اند؟ اگر اشتباه نکنم، متکدیانی هستند که در این لباس خودشان را مورد توجه قرار می‌دهند و بهانه‌ای برای پول خرد از این و آن گرفتن فراهم می‌کنند. حالا آن گدایان غربی را آورده‌ایم این‌جا که برایمان شعار مرگ بر آمریکا بدهند؟

دردناکی قضیه آن‌جایی بیش‌تر می‌شود که جایگزین بسیار مناسبی برای چنین کاری داشتیم و باز هم رفته‌ایم از آن‌جا نماد فرهنگی وارد کرده‌ایم، جایگزینی کاملا ایرانی و ریشه‌دار در فرهنگ اصیل خودمان.

یک‌بار در شبکه‌ی مستند با پیرمرد هنرمندی مصاحبه می‌کرد که به نظرم یه هشتادوپنج‌سالی داشت. استاد نقاشی قهوه‌خانه‌ای بود. گلایه می‌کرد که کسی برای تداوم و ترویج این هنر ایرانی که بعداً با آموزه‌های اسلامی‌ هم ترکیب شده، تلاش نمی‌کند و اصلا کسی به فکر این‌ها نیست. می‌گفت که اگر او بمیرد، دیگر هیچ‌کسی نیست که نقاشی قهوه‌خانه‌ای بلد باشد، هیچ‌زمینه‌‌ای برای آموزش و انتقال این هنر و یا معرفی آن فراهم نشده‌است.

خب، چرا به جای پیوند زدن یک شعار انقلاب اسلامی به یک موجود غربی مسخره، آن را به پیشینه‌ی فرهنگی و هنری ایرانی خودمان مرتبط نکنیم؟ یعنی دقیقاً چرا به جای کاشتن دو آدم سرتاپا رنگ‌شده شبیه مجسمه، از یک نقال در ایستگاه‌های مترو استفاده نکنیم؟ آیا مرگ بر آمریکا شعار مجسمه‌های ساکت و بی‌روح است؟

از همه‌ی آن‌چه گفته‌شد گذشته، این سیلورمن‌ها و مشابه‌های آن با روحیه‌ی بانشاط و گرم و صمیمی ایرانی جور در نمی‌آید. این آدم نقره‌ای، موجودی ساکت و بی‌روح و سرد است که نه به هیچ‌کدام از این‌آدم‌ها نگاه می‌کند و نه با آن‌ها حرف می‌زند. صرفا جلب توجه می‌کند. اما نقال یک پدیده‌ی کاملا ایرانی است. با همان نشاط و با همان صمیمیت. بلندبلند با تو حرف می‌زند، به چشمانتان نگاه می‌کند، می‌خندد و اخم می‌کند و روی تو اثر می‌گذارد، حتی ممکن است روی سرت دست بکشد. لباس‌هایش به رنگ‌های گرم است و شور و صمیمت ایجاد می‌کند. به نظر من شعار مرگ‌برآمریکا و قصه‌ی آن‌ را و هرآن‌چه را در این رابطه و در رابطه با تقابل حق و باطل در انقلاب اسلامی با هنر دیرین نقالی پیوند دهیم، بسیار سازگار خواهد بود و اتفاقا تطور و استمرار این هنر مردمی دوست‌داشتنی از همین طریق شدنی است.

مخلص کلام، هنوز هم از داشته‌های خودمان غافلیم و فکر می‌کنیم مرغ همسایه غاز است، تا آن‌جا که برای مرگ بر آمریکا هم از خود آمریکا الگو وارد می‌کنیم.

فتأمل...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۲۲:۳۴
طاها

روی پله نشسته‌ام و ساعدم را زیر چانه‌ ستون کرده‌ام و به یک نقطه خیره‌شده‌ام و به آینده‌ها و آرزوها و برنامه‌هایم فکر می‌کنم.

خواهرزاده‌ی هشت-نه ساله‌ام هم کنارم نشسته‌است و ساعدش را زیر چانه‌ ستون کرده‌است و احتمالا به یک نقطه خیره شده‌است و احتمالا به آینده‌ای یا آرزویی یا برنامه‌ای فکر می‌کند.

می‌گویم: می‌دانی؟ می‌خواهم کاری کنم که مثل بمب صدا کند!

می‌گوید: خب، برو ترقه‌بازی!!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۲ ، ۲۲:۲۸
طاها

برخوردیم به یکی از همین تندیس‌های بزرگِ شهری،

ازم پرسید: این مجسمه یعنی چه؟ اصلاً هم که قشنگ نیست!

گفتم: بله؛

این، نه زیباست، و نه هیچ معنایی دارد،

این یک اثر هنری است!

 

 


«هنر در جامعه‌ی ما، تا آن‌حد تباه شده‌است که هنر بد، نه‌تنها هنر خوب به‌شمار می‌رود، بلکه مفهوم خود هنر نیز از میان رفته‌است؛ از این‌رو، برای آن‌که سخن از هنر جامعه‌ی خود گوییم، پیش از همه لازم است که هنر حقیقی را از تقلبات هنری جدا کنیم.»

[تولستوی، لئون؛ هنرچیست؟، ترجمه‌ی کاوه دهگان، فصل پانزده، ص166]

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۲ ، ۱۲:۴۱
طاها

گور بابایت ای‌ دنیا.

به کوری چشم تو،

دل من بزرگ‌تر از آن است که هجوم مشکلات و تشویش‌ها و غم‌ها و زجرهایت، به تسخیرش درآورد.

دل من سهم تو نمی‌شود،

پشتش به خدایی گرم است که صلاح دانست بیافریندم،

خدایی که لیاقتم بخشید برایش سجده کنم.

تو نه ارزش آن را داری که به خاطر آن چه درت می‌گذرد غم بخورم، و نه توان آن که مرا پژمرده‌ی غصه‌های دروغین شب و روزت بکنی.

می‌دانم که ظرف تو کوچک‌تر از آن است که خوشبختیم در آن ریخته شود. تو حقیرتر از آنی که محمل سعادت من باشی.

به هر حال هر چیزی گنجایشی دارد. ظرفیت خوشبختی ما را هم دادند به بهشت، نه به تو!

همان بهتر که تو را به حال خودت واگذاریم و خیال خودمان را از تلاطم امواج دردسرهایت نجات دهیم.

ما بهشت را به قدر وسعمان چشیدیم و دانستیم که خوشبختی نه این است که تو برایمان بیاوری.

خوشبختی ما همان سه‌شنبه شب‌هایی است که اجازه‌مان می‌دهند صدا بزنیم حضرت بی‌کران آسمان را،

خوشبختی ما لذت بی‌کران و وصف‌نشدنی همان قطره‌ اشک‌هایی است که گاهی رزقمان می‌شود.

خوشبختی این است، که قرین آرامش است، و قرین غنا، و قرین همه‌ی آن‌چه که برخی در تو می‌جویند، و می‌جویند،‌ و نمی‌یابند، و نمی‌یابند.

این‌ها،‌ از همه‌ی آن‌چه در تو می‌گذرد بهتر است. عطایت را به لقایت بخشیدیم.

گور بابایت ای دنیا.


فکر: خداییش خوشبختی و سعادت و آرامش با خوشی و خوشحالی دنیایی هیچ ربطی به هم ندارند، دارند؟

مگر نه این‌که ائمه سعادت‌مندترین‌های تاریخ بشریت هستند. آن‌ها دنیا را چگونه تجربه کردند؟

موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۵۶
طاها

بعضی‌‌وقت‌ها که خیلی دلم می‌گیرد،

دنبال فرصتی می‌گردم که اشک بریزم و زار بزنم و مثل مرد گریه کنم!

 

در خلوتی زیر آسمان، سرم را بالا می‌گیرم

- بالاتر از همیشه -

و مثل مرد،

در آغوش خدا

سیر گریه می‌کنم...

 


نکته: مرد که گریه نمی‌کند، جز در آغوش خدا!

توشیح: مخصوصاً پنج‌شنبه‌شب‌ها، وقتی جملاتِ یک مرد را تکرار می‌کنی... و چه‌قدر این جملات بر دل می‌نشیند،، و چه‌قدر تو را بالا می‌برد، و چه‌قدر تو را زمین می‌زند، و چه می‌کند با تو... آیا برایت همین یک نعمت بس نیست که اذن یافته‌ای جمله‌های مولایت را پیش خدا ضجه بزنی...؟ اصلاً از همان اولش بوی رحمت واسعه می‌دهد، صفای بی‌بدیلی دارد دعای کمیل... خدایی!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۴۹
طاها

گوشی را از جیبم درآوردم و پیامک را باز کردم.

اوه! ناگهان یادم افتاد که چند سال پیش چنین روزی اولین ساعت‌های زندگیم را در این دنیا تجربه می‌کرده‌ام.

و بعد یادم افتاد که روزی هم آخرین ساعت‌های زندگیم را در این دنیا ...

و بعد... خدا کند از آن‌پس هم هر سال برایم پیامک تبریک بیاید!


دیروز، اقوام و رفقا بزرگواری کردند پیامک تبریک فرستادند.

هرکدام به شکلی و با هنرمندی خلاقانه‌ی نهفته در جمله‌بندی‌های بدیع که پیامک‌شان را تبدیل می‌کرد به هدیه‌ای متمایز و ماندنی. اما خلاصه یک مفهوم مشترک بین همه‌شان بود:

تولدت مبارک!

و من مدام به این فکر می‌کردم که راستی تولدم چه‌قدر برای خودم و دیگران اتفاق مبارکی بوده‌است؟

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۱۳
طاها

از کنج انباری زیرزمین خانه‌، خواهرم یک کیسه نوار ویدیویی قدیمی وی‌اچ‌اس پیدا کرده‌بود. بعد دستگاه پخش عتیقه را هم از کنج دیگری بیرون آورده و راه انداخته‌بود و یک‌روز که همه جمع بودیم، نوارها را یکی‌یکی رو می‌‌کرد و می‌فرستادمان به ده، دوازده سال پیش‌تر. بیش‌تر فیلم‌ها را خودم گرفته‌بودم. با یک هندی‌کم امانتی که عشق فیلم‌برداری مجابم کرده‌بود به هر قیمتی شده آن را در دستانم نگه‌دارم. از جوانی‌های بزرگ‌ترها و کودکی‌های کوچک‌ترها، و گاهی هم -در آینه- از اوایل نوجوانی خودم لحظه‌های ماندنی ثبت کرده‌بودم. بی‌شک هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم که یک روز فیلم‌ها چنین نبش قبر خواهند شد و مرا این‌قدر به فکر وا خواهند داشت...

در فیلم‌ها -گاهی- کسانی هم بودند که امروز جایشان خالی است. وقتی آن قسمت‌ها روی تلویزیون نقش می‌بست، لب‌های همه شروع می‌کرد به تکان‌خوردن: فاتحه.

و این‌چنین، دقیقه‌ها خیره‌ شدم به آینه‌ای که گذشته را قاب گرفته‌بود. خودم را به رخم می‌کشید، خیلی صریح، بی‌پرده، بی‌زحمت و کاملاً شفاف. بدون ذره‌ای رودربایستی.

این‌که دقیقاً در برهه‌ای حساس، به یاد بیاوری که روزی چه کسی بودی، با چه کسانی زندگی می‌کردی و دغدغه‌‌هایت را چه‌قدر زیبا و ناخواسته از پشت یک دوربین دستی کوچک در تصاویر نفوذ داده‌ای، تو را به فکر وامی‌دارد. تو خودت را با خودت مقایسه می‌کنی، - نه هیچ‌کس دیگر - امروزت را با دیروزت، و حتی شاید فردایت را با این‌روزها. و این -به نظرم- خوب است!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۰۳
طاها

مجموعاً سه واحد درسی با عنوان‌های زبان و ادبیات فارسی 1 و 2، نصیب ما بود از آن چه در مجموع دویست و چهل واحد درسی‌ به زبان مادری‌مان فارسی و ادبیات غنی‌ آن مربوط می‌شد. یکی از این دو تا، دو واحد داشت و دیگری تک‌واحدی بود. در اغلب قریب به اتفاق موارد، ماجرای تلخ این درس به گونه‌ای است که دانشجوی محترم، اگر در رشته‌ی ادبیات تحصیل نمی‌کند، از این که در این رشته تحصیل نمی‌کند خدا را سپاس‌گزارد و هر زمان اسم مبارک فارسی و پارسی و ادب و ادبیات و شعر و شاعری را می‌شنود، از جا بجهد و یاد خاطرات تلخ آن دوران بیفتد و بعد نفسی بکشد که واحدش پاس شد یا آهی، که نشد [واحدش پاس]. بعد هم ضمیمه‌اش کند به آن‌چه از سختی‌های حفظ‌کردن لغات کتاب ادبیات در دبیرستان و خصوصا در آستانه‌ی آزمون بزرگ علمی کشورمان، کنکور به جان خریده‌ و رنج‌هایی که در آن راه کشیده‌ بوده -.

هم‌زمان - البته - دانشجویانی هم هستند که وضعشان دیگرگون است. آن‌ها تا همیشه شیرینی کلاس‌های به‌یادماندنی و جان‌دار ادبیات دانشگاهشان را به یادخواهندداشت، حتی آن وقت که فرزندانشان از دشواری و بی‌ثمری دروس عمومی دانشگاه - و از جمله همین درس مذکور - می‌نالند! برای آن‌ها کلاس ادبیات نوستالوژی ماندگاری است از زیباترین خاطرات دانشجویی. آن‌ها ادبیات را، پارسی را، شعر را و شاعر را دوست خواهند داشت، تا همیشه. تعجب می‌کنید؟

به زودی مصادیقش را مثال می‌زنم،‌ عجله نکنید. فعلا خوش‌حال باشید که در کشورمان چنین کلاس‌هایی هم هست. گذشته‌ از سپاس مسلمی که با احترام تمام، تقدیم این استادان بزرگوار بایست نمود و دستشان را به رسم خداقوت، گرم فشرد، از فهمیدگی آن مسئولی که نام این استاد را پای این‌درس نوشت و به رشته‌ و مدرک تحصیلی‌ش وقعی ننهاد نیز باید تقدیر کرد و آفرین گفت. البته من از آن دسته نیک‌بختانی نبودم که شیرینی شعر و ادب فارسی را جرعه جرعه سر کلاس‌های فاضل نظری و محمدمهدی سیار نوشیدند و چشیدند و دیدند و فهمیدند، ولی آن‌قدر شنیده‌ام از رفقا، که می‌توانم شکوه و لذتش را تجسم کنم.

یکی از بچه‌های حقوق 87 که رفاقتی داریم، از همان روز اول که مرا دید و آن روز پیش از ورود من به دانشگاه بود، سخن را به فاضل کشاند و فضایلش. او که نه شاعر است و نه چندان شیفته‌ی شعر، شیفته‌ی فاضل است. به هر قیمتی که باشد، نمی‌تواند از کتاب فاضل بگذرد،‌ و امسال هم که در نمایشگاه مجموعه‌ی تازه‌اش آمده‌بود، نتوانست و نگذشت.

یا آن‌یکی، محمدمهدی سیار که رشته‌اش مثل ما فلسفه و کلام است؛ اما بیش از آن‌که فلسفه درس دهد، پای تخته‌های کلاس ادبیات ایستاده‌است. و یک‌ترم که ما دیوار به دیوار کلاس او و در همان ساعت، کلاسی داشتیم، هر هفته می‌دیدم که پای یک شاعر درجه اول کشور را می‌کشاند سر کلاس، تا بچه‌ها از نزدیک ببییند شاعر چه شکلی است و اگر بین دانشجویان کسی کم‌ترین علاقه‌ای به شعر داشته‌باشد، وقتی با دو چشم خودش شاعری را سر کلاس ببیند، کسی که پیش از آن تنها پای برنامه‌های رادیو و تلویزیون شعرهایش را می‌شنید و در صفحات اینترنت و مجلات ادبی آثارش را جست‌وجو می‌کرد، حالش معلوم است و نیازی به وصف ندارد. دانشجو با شاعران بزرگ کشورش حرف‌ می‌زند، سؤال می‌پرسد، خوش و بش می‌کند، رفیق می‌شود، نکته می‌آموزد یا حداقل حداقل آشنا می‌شود؛ از نزدیک آشنا می‌شود.

این‌کار البته برای مهدی سیار و امثال او سختی دارد. هماهنگی‌اش حوصله می‌خواهد. هفت‌خوان دانشگاه را برای عبور دادن یک مهمان بیرونی از در دانشگاه، خودش به تنهایی برای انصراف استاد از این حرکت ستودنی‌اش کافی است. اما این استادانِ این‌شکلی چیزهایی دارند که ای کاش همه‌ی استادها داشتند. عشق، شما را یاد چه چیزهایی می‌اندازد؟!

بگذارید بحث را ببرم به سمت دیگر. می‌دانید یکی از دلایل مهم من برای انتخاب این رشته چه بود؟ چون معلم فلسفه‌ی پیش‌دانشگاهی ما به خاطر علاقه‌اش آن رشته را برگزیده‌بود،‌ نه از سر اجبار و ناچاری که مثلاً رشته‌ی دیگر قبول نشده‌‌باشد و رفته‌باشد فلسفه خوانده‌باشد - برای مدرک. نه، او فلسفه را دوست داشت و وقتی درس می‌داد، من هم همراه او به آسمان پرواز می‌کردم. به وجد می‌آمدم. ما ساعت آخر فلسفه داشتیم. من بعد از مدرسه - به جز جاهایی که سوار اتوبوس بودم - می‌دویدم. از شوق و از وجد می‌دویدم. حرف‌های معلم را مرور می‌کردم و در میانشان غوطه می‌خوردم. معلم برایمان تور عالم‌گردی می‌گذاشت! برای کسی که کم‌ترین علاقه‌ای به فلسفه داشت، شوقی که در نگاه استاد هنگام تدریس موج می‌زد کافی بود که دانشجویش را به آسمان ببرد. عشق را چه‌قدر می‌شناسید؟ عشق شما را یاد چه چیزهایی می‌اندازد؟

همین معلممان ما را نصیحت می‌کرد که نروید رشته‌ی فلسفه! چون پول ندارد و آینده‌ی شغلی ندارد. سال بعدش مرا دید که با آن رتبه،‌ چه کرده‌ام. نصیحت صریحش به گوشم فرو نرفته‌بود. آخر، وقتی به آسمان می‌رفتیم که دیگر حواسی برایمان نمی‌ماند تا نصایح را گوش کنیم! آن‌روز معلممان لب‌خندی به من هدیه داد، یک لب‌خند ساکت و زیبا، لب‌خندی که تحلیلش برایم مشکل بود!

*

و بعد، در پایان؛ عمیقاً متأسفم برای جوان بخت‌برگشته‌ای که با توجیهاتی مسخره، رفته‌است و نشسته‌است سر کلاسی که به آن علاقه‌ای ندارد... و بیش‌از او، برای جوانان بخت‌برگشته‌‌تری که ای‌بسا فردایی‌ باید سر کلاس این آدم بنشینند و از آن درس بیزار شوند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۵:۳۳
طاها

باز هم قسمتم شد قدمی بگذارم در کوچه‌ی نادر ابراهیمی، در همان محله‌ی باصفای ادبیات معاصر. این بار سر سفره‌ی نوشته‌ای که اگرچه ‌به‌قدر یک نویسنده‌ی کاردرست و مشهور امروز عمر دارد، اما چنان زنده‌ و روان است که گویی برای من نوشته‌شده و نه حتی برادر بزرگ‌ترم، با زبانی که برایم هیچ بوی قدمت نمی‌دهد و تنها تازگی دارد و طراوت، دوست‌داشتنی است و خواندنی.

و چه رازهایی را که باید از تار و پود واژه‌های نادر کشف کرد...! او چه می‌کند که من ساعت‌ها شیفته‌ و خاموش، در گوشه‌ای می‌نشینم و چشم‌هایم را با عجله پی کلمه‌هایش می‌دوانم که نکند دیر به پایانش برسم یا فرصت برای خواندن همه‌اش کم‌ آورم. و وقتی کسی مرا در چنین حالی می‌بیند نگاهِ - به خیال خودش - عاقل اندر سفیهی می‌اندازد و می‌پرسد که چه می‌خوانی؟ و می‌گویمش که زندگی‌نامه‌ی فلانی یا چیزی شبیه به آن. و او - بدون آن که مرا به این گندگی پای کتاب ببیند - سری به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌پرسد: در این دوره‌ و زمانه هیچ آدمی پیدا می‌شود این‌ها را بخواند؟!

نادر ابراهیمی در ابن‌مشغله و سیزده‌سال بعدش ابوالمشاغل، زندگی پرمشغله و - به بیان درست‌تر- قصه‌ی شغل‌هایش را روایت می‌کند. و این روایتی است که به خیال آن عده از عاقلان، خواندنش را چه فایده؟ اما چه می‌دانند که در سطرهای ردیف و موقرش، چه‌قدر واژگان به وسواس گزینش شده‌اند و چه‌قدر با احتیاط هم‌سایگانشان را انتخاب کرده‌اند؟ و چه می‌دانند که او چه تجربه‌ها از سال‌های جوانی در لابه‌لای این سطرها باقی گذاشته‌است، برای منی که بیش از نیم‌قرن دیرتر از او چشم به دنیا بازکرده‌ام و هنوز سرد و گرم زمستان‌های سخت و تابستان‌های داغ را نچشیده‌ام؟

اگر از من بپرسی، می‌گویم که هر جوان جویای کاری، واجب است ابن‌مشغله را بخواند، خاصه اگر مثل من یا مثل دوستانم یا مثل خود نادر، دغدغه‌ی فرهنگ داشته‌باشد و قلم را دوست(حذف فعل به قرینه!). و ابوالمشاغل را هنوز نخوانده‌ام که نظری بدهم.

ابن مشغله را لطافت روایتش، از آن‌چه برخی دنیادیدگان، خشک و بی‌روح بیان می‌کنند تا پند بگیریم، متمایز می‌کند. ابن مشغله دوست توست، برادری است که دستت را می‌گیرد و با خودش می‌بردت به دوران دشواری‌ها و تجربه‌هایش. او هرگز نمی‌خواهد مثل یک پدربزرگ یا ریش‌سفید نصیحتت کند که فرزندم، دنیا چنین است و روزگار با تو چنان خواهدکرد. می‌گویدت که برای من این‌طور بود. شاید برای شما هم اتفاق بیفتد!

از ابن مشغله چیزهای زیادی آموختم. تجربه‌هایش برای هم‌چو من‌ی - حداقل هم‌چو من‌ی - کمک‌های بسیار می‌کند و عزم‌های مستحکم دوران کودکی‌ام را باز به یادم می‌آورد. - همان‌هایی که برخی‌شان را بر سر غفلت، دم در دانشگاه همراه اشیای ممنوعه به نگهبانی تحویل دادیم- !

ابن‌مشغله فقط روایت و خاطره نیست. مثلاً جملات قصاری هم دارد، از همان‌دست که می‌خواهی قاب کنی و بزنی به دیوار اتاق. انگار درس‌های زندگیش را در آن‌ها خلاصه‌کرده و البته باز هم آن‌قدر به‌جاست که صمیمیت را از نوشتار نمی‌رباید و بار سنگین تکلف بر دوشش نمی‌نهد. هم‌چنان برادرانه‌ و صمیمی! هر جا سیْرِ کلامش حاشیه‌‌ای طلبیده، طلبش را اجابت کرده. لابه‌لای روایت و خاطره، درددل هم گفته‌است، نقد هم کرده‌است، زبان به گلایه گشوده‌، یا مثلاً از هم‌سرش تقدیرکرده‌ و اوصافی از فرزانه‌ی زندگیش گفته و بزرگش داشته‌است. و حرف‌هایی که در این حاشیه‌ می‌زند، مصرّم می‌کند که اگر هم‌سری گزیدم، همان روزهای اول به خواندن این کتاب ترغیبش کنم!

سخن بسیار است، شاید اگر پیش‌تر بروم، نقدهایی هم بیاورم و تذکر دهم که اگر پای حرف‌های ابن‌مشغله نشستید، به نظر من باید به چیزهایی توجه داشته‌باشید و آن چیزها را شرح دهم. باشد برای فرصتی دیگر. اگر خدا بخواهد و...

 

 


تذکر: مطالبی که بعد از خواندن کتابی، درباره‌اش می‌نویسم، خواسته یا ناخواسته، از قلم کتاب تأثیر گرفته‌است. گوشه‌های از لحن این نوشتار هم وامی است از ابن‌مشغله.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۲ ، ۰۱:۳۱
طاها

هوا بهاری است،

و بارانی،

و بسیار بسیار با صفا.

طراوت درختان جوان، زیر چتر بخشش اردیبهشتی باران، شکوه بی‌بدیل منظره‌ی امروز بهار را دوچندان کرده‌است.

لطافت نسیم، آن‌چنان روح افزاست که خستگی و دل‌مردگی‌ را فرسنگ‌ها از تن آدمی دور می‌سازد.

اما؛

     من -تنها- در اتاق نشسته‌ام و از پنجره، به سخاوت آسمان بهار چشم دوخته‌ام و آه حسرت می‌کشم.

آخر،

     هیچ‌کسی نیست که با هم برویم و زیر باران قدم بزنیم...


* کنایه‌فهم‌ها کجای مجلس نشسته‌اند؟!

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۴۷
طاها

تا آن‌جا که یادم می‌آید، جلسه‌ی کنکور تنها جایی بود که حداقل صدوهشتاد دقیقه به صورت مداوم، فقط روی یک‌کار تمرکز کردم!

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۰۹:۳۱
طاها

دیالوگی که در ادامه می‌آید کاملا واقعی است و دقایقی پیش بین من و یک کودک هشت ساله به وقوع پیوست.

لطفا توجه فرمایید:

 

من: سلام پسر خوب، حالت چه طوره؟

او: سلام، خوبم...

من: ...

او: ...

[دو سطر بالا یعنی چند سؤال جواب دیگر هم بینمان رد و بدل شد که مهم نیست.]

من: می‌خوای وقتی بزرگ شدی چه‌کاره بشی؟

او: سه تا کار می‌خوام داشته‌باشم. سه‌تا.

من: آفرین، چه کارایی؟

او: می‌خوام ورزشکار بشم و...

من: آفرین، خب...

او: دیگه دکتر بشم و    یکی دیگه‌ هم این‌که    برم تو بیمارستان!

من: بارک‌الله! خب، می‌خوای دکتر بشی که مریض‌ها بیان پیشت؟!

[البته بعدا خودم هم تردید کردم که این سؤال محلی از اعراب داشته‌ یا نه، ولی احتمالا می‌خواستم از طریقی سر بحث را باز کنم و ببینم که از سر جوگیری این حرف را می‌زند یا مثلا علاقه‌ای دارد واقعا، که احتمالا از اساس باز کردن این بحث برای کودک هشت ساله خیلی زود است، بگذریم...]

او: بله.

من: مریض‌ها را خیلی دوست داری؟!

او: نه، می‌خوام بکشمشون!

من: چی؟

او: [با حرکت دست صورتی از بریدن سر خودش توسط چاقو را به بنده نشان می‌دهد] می‌خوام بکشمشون... [یک لب‌خند ملیح می‌زند!]

 

خب، آن‌چه خواندید یک اتفاق واقعی است! شما چه نظری دارید؟!

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۲ ، ۰۰:۲۵
طاها

نوروز آمد،

و فصل جدید داستان هم خوب شروع شد،

اما من بیش‌تر نگران پایان‌بندی هستم...

 


فصل تازه‌تان پر از برکت!

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۲۴
طاها

نکته‌ این جاست که ما راست‌گو و صادق و درست‌کاریم و دیگران خطاکارند.

نکته این جاست که اگر پسرکی در سرمای سوزان زمستان در پیاده‌رو اسکاج می‌فروشد یا دخترکی محجب در مترو فال به دست مردم می‌دهد، حتما جزئی از یک باند مخوف خلاف‌کار میلیاردر است که دارند خون مردم را می‌مکند و نباید گول ظاهرشان را خورد.

بگذارید کمی به قبل‌تر برگردم.

گفته‌بودند مؤسساتی هست که به این افراد رسیدگی می‌کند، پس شما برای این‌که به اقتصاد این مملکت ضربه نخورد به این افراد کمک نکنید تا مانعی بر سر چرخ اقتصاد به وجود نیاید. ما هم آن زمان همین سادگی‌ای را داشتیم که الآن و هر زمان دیگر!

حرف‌ را روی چشم گذاشتیم و هر موقع کسی دست طلب جلومان دراز کرد و سر التماس خم نمود که کمکی کن، دست به سرش کردیم و فرستادیمش رفت، چرا که مؤسساتی هستند که به این افراد رسیدگی می‌کنند و کار ما در چرخ اقتصاد این مملکت خلل ایجاد می‌کند. و دیدیم که دستان یخ زده‌ی طفلکی که متعلق به آن باند مخوف بود چه ‌طور کار خودش را کرد و قیمت پراید و مرغ و پنیر را به کجا رساند!!! و دیدیم که مؤسسات چه قدر دل‌سوز این بدبخت‌ها هستند. زمانی که با چشمان خودم گریختن گل‌فروش سر چهارراه را از ماشین شهرداری و گریه‌های پسرک معصومی که مأموران پلیس دستمال‌کاغذی‌هایش را در ایستگاه مترو ازش گرفته بودند، دیدم؛ دل‌سوزی و فداکاری و پیگیری و چاره‌اندیشی درستشان را برای حل اساسی این‌ مسئله دانستم و برایم همه‌چیز ثابت شد.

[من الآن هم همان سادگی‌ای را دارم که آن موقع و هر زمان دیگر!]

چرا باید یک کارمند فلان مؤسسه دلش به حال این بدبخت‌ها بسوزد؟ آن مؤسسه و رئیسش و کارمندش، از بالا تا پایین تنها دغدغه‌اش‌ حقوق آخر ماه و اضافه‌کار و میز و جایگاهش هست و بس، نه دغدغه‌ی شکم گرسنه‌ی هم‌وطنش یا این اراجیف.

من نمی‌خواهم نقش این مؤسسات را انکار کنم، اما تصور می‌کنم اگر کار این‌ها بی نقص بود نتیجه قدری با آن چه امروز می‌بینیم فرق داشت. 

من دیگر از این که در این شهر شلوغ، این‌همه با فقر و بدبختی و گرسنگی و آه و اشک و فحشاء و فساد شاخ‌به‌شاخ باشم، خسته شده‌ام. کلافه‌ام، در شگفتی و حیرت و تحیر و نمی‌دانم‌ها غوطه می‌خورم. این‌جا واقعیت تلخ، واضح‌تر از هر زمانی در چشمان خیره می‌شود و آن‌چیزهایی که در دو دهه‌ی قبلی زندگیم حداکثر چند خطی درموردشان شنیده بودم، بی پرده و پیرایه، به رخم می‌کشد.

من به آن احتمال به قول شما یک درصدی که این بچه را گرسنه فرض می‌کند بیش‌تر احترام می‌گذارم تا احتمال آن باند مخوف. من می‌خواهم آن بچه لب‌خند بزند،‌حتی اگر دروغ می گوید. البته انکار نمی‌کنم که اگر دروغش ثابت شود مسئله رنگ دیگری دارد، ولی قضیه آن جاست که زمانی ما از کمک چند صد تومانی‌مان به این بدبخت‌ها دریغ می‌کردیم که مسئولانی که قرار بود به مشکلات این‌ها رسیدگی کنند داشتند کار دیگر می‌کردند...

چرا آن دست فروش در پیاده رو و گل‌فروش سر چهارراه و فال‌فروش در مترو، لباس کولی به تن نمی‌کند و دست گدایی دراز نمی‌کند تا التماس کند؟ چرا لباس‌های پاره پاره نمی‌پوشد و خودش را به مریضی نمی‌زند؟، که البته اگر لباس پاره هم بپوشد، و خودش را مریض بنمایاند، به کدام حجتی می‌خواهم ثابت کنم که دروغ می‌گوید، و وقی می‌دانم که اگر آن دم که دست حاجتش را به سمت من دراز کرده و کمک می‌خواهد،‌ من درحالی ردش کنم که واقعا محتاج باشد خشم خدا را خریده‌ام، چگونه جرأت کنم که بی‌اعتنا باشم و ردش کنم؟

من شب‌ها با شکم سیر می‌خوابم. تنقلات می‌خورم، به تفریح می‌روم، لباس‌های خوب می‌پوشم. من می‌خواهم آن‌ها را هم در شادی‌هایم شریک کنم، من می‌خواهم سهم خودم را از این همه نعمت با او هم تقسیم کنم، می‌خواهم ساعت‌ها با آن کودک حرف بزنم، دست بر سرش بکشم، به خانه‌شان بروم، از غذای خودم بگذرم و به او غذا بدهم. دوست دارم لب‌خندش را ببینم، و دیگر به چرخ اقتصادی که گندش درآمده وقعی نخواهم نهاد و به آن مؤسساتی که از عهده‌ی کارمندشان هم برنمی‌آیند اطمینانی ندارم. من دلم احساس نیاز می‌کند به لب‌خند فقیر یتیمی که هم‌راهی ناچیز من کمی دلش را گرم می‌کند.

من همیشه همان سادگی‌ای را داشته‌ام که الآن و پیش از این، و احتمالا آن را تا همیشه نگاه خواهم داشت، خوب یا بد!

باز هم اگر نصیحتی دارید، من حرف شنوی دارم، سراپا گوشم، بفرمایید!

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۳۱
طاها