زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۳ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

احسان ساعت هفت و نیم سه‌شنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشته‌بود، گوشی‌اش را برداشت و دید که نامزدش برایش پیامک فرستاده تا فردا با هم بروند یک‌جایی. به نظرم سینما خوب است. بله. آن‌ها با هم قرار داشتند که فردا بروند سینما. احسان بعد از غروب آفتاب، هر شب کار دارد و برای همین است که قرار سینما را گذاشته قبل از شب. فکر می‌کنم همان سانس‌های اول خوب باشد. دو و نیم بعدازظهر. لابد سینمای خوبی هم می‌روند، چون می‌خواهند از دوران نامزدی خاطرات خوشی جمع کنند.

 

احسان ساعت هفت و نیم سه‌شنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشته‌بود، گوشی‌اش را برداشت و دید که نامزدش پیامک فرستاده و گفته فرداظهر برای یک کار مهم باید برود خانه‌ی دوستش و یک امانتی را به دستش برساند. احسان برای سینما از پیش بلیت خریده‌بود و از این‌که نامزدش قرار را کنسل کرده، به شدت حالش گرفته شده بود. ولی آخر ساعت دو و نیم ظهر که دیگر رزرو بلیت لازم نیست، سر ظهر سینما تا نصفه‌ هم عمراً پر نمی‌شود. پس احسان هرگز برای آن روز ظهر بلیت نگرفته‌بود. و برای همین چیزی از دست نرفته‌بود و احسان می‌توانست قرار را به یک وقت دیگر موکول کند.

 

احسان ساعت هفت و نیم سه‌شنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشته‌بود، گوشی‌اش را برداشت و بلافاصله صفحه‌ی پیامک‌ها را باز کرد و نوشت که قرار فردا کنسل است، اصلا همه‌ی قرارها کنسل است. احسان تا صبح منتظر ماند تا نامزدش به او پاسخی بدهد، اما هیچ خبری نشد. آن‌شب، برای آخرین بار احسان برای نامزدش پیامک فرستاد. فردا صبح، دوست نامزدش به احسان تماس گرفت که خودش را سریع به بیمارستان برساند.

 

احسان ساعت هفت و نیم سه‌شنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشته‌بود، یک بار دیگر همه‌ی آن‌فکرهای مغشوش مخدوش مزخرف را مرور کرد، و از این‌که آن‌ها را مرور کرده‌بود نگران شد، سپس همه‌شان را مچاله کرد و خواست که در سطل آشغال بریزد، اما آن‌همه فکر بیخود در سطل آشغال جا نمی‌شد. احسان بار دیگر از خانه بیرون رفت و همه‌ی فکرهایش را ریخت وسط کوچه و کناری ایستاد و تماشایشان کرد. چند دقیقه بعد یک ماشین، همه‌ی فکرها را زیر چرخ‌هایش له کرد. احسان آرام‌تر شده‌بود.

 

احسان ساعت هفت و نیم سه‌شنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشته‌بود، روی مبل لم داد و گوشی‌اش را از جیب درآورد تا یک پیام برای نامزدش بفرستد و قرار فردا را قطعی کند. احسان هیچ‌وقت فرصت حداقل یک‌ساعت و نیم حرف‌زدن با نامزدش را پای یک فیلم هدر نمی‌داد. برای همین هرگز قرار آن‌ها در سینما نبود. احسان قرار پارک شهر را در ذهنش مرور کرد و امیدوار بود که بتواند روز خوبی را برای نامزدش رقم بزند. بعد خواست تا نامِ نامزدش را در بین نام‌های دفتر تلفن گوشی‌اش پیدا کند. اما هرچه فکر کرد، نامی به ذهنش نرسید.

 

احسان ساعت هفت و نیم سه‌شنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشته‌بود، قصه‌ی همه‌ی تنهایی‌هایش برایش تداعی شد. خانه‌ی تنها و خالی و سوت و کور. خدا بیامرزد مادر را، و پدر، تا ساعتی دیگر باید سرکارش بماند و بعد هم تا به خانه برسد خیلی دیر شده است،‌ و خواهر که درس خواندن را بهانه‌ی زندگی در شهر دیگری کرده‌است و برادر، که در گوشه‌ی دیگر این شهر درندشت، زندگی می‌کند و دود می‌خورد و شاید بعضی وقت‌ها به یاد آدم‌های زندگی گذشته‌اش بیفتد.

احسان، برای چاره‌ی تنهایی، هرگز آرزوی خیالات یک نامزد و قرارهای مکرر بیهوده و خوف و رجاهای بی‌سرانجام را مفید نمی‌پنداشت، اما بازهم چاره‌ای نداشت.

 

احسان ساعت هفت و نیم سه‌شنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشته‌بود، کادو را روی کمد آشپزخانه گذاشت و به نظرش این‌طور به همسرش ثابت می‌کرد که هرگز سال‌گرد بهترین روز عمرش را فراموش نخواهد کرد. همسرش کادو را باز کرد و از دیدن گلدان کوچک پلاستیکی و کاکتوسی که در آن نشسته‌بود، ذوق‌زده شد. همسرش می‌دانست که احسان برای خریدن این گلدان زحمت زیادی کشیده است.

ساعت هشت و بیست‌ دقیقه، وقتی احسان و همسرش سر سفره نشسته‌بودند و نان خشک مرطوب را با پنیر می‌خوردند و می‌گفتند و می‌خندیدند، احسان لحظه‌ای سکوت کرد و لب‌خند از صورتش پرید. بعد، از همه‌ی اتفاقات بدی که در زندگی‌شان نیست یاد کرد و بعد، هر دوشان تصدیق کردند که چه‌قدر خوشبختند.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۲ ، ۲۳:۲۵
طاها

مثل پرنده‌ی بخت‌برگشته‌ای که در یک قفس تنگ گرفتار است ولی...

 

پدرش برایش خریده. یک قفس کوچک خوشگل و یک پرنده‌ی ساده‌ی ساکت توی آن. برای مثلاً تولد بچه‌ش خریده. بچه‌ش مثلاً یک دخترک مهربان خوش‌قلب چهارپنج‌ساله است. دخترک پرنده‌اش را در همان قفس، روزها می‌برد بیرون. مثلاً می‌بردش پارک. می‌بردش سر خیابان. پرنده از این‌که بیرونِ خانه را تماشا می‌کند خوشحال می‌شود. آن‌قدر خوشحال که حواسش از آن‌همه دودی که تنفس می‌کند هم پرت می‌شود.

بعضی روزهای تعطیل که هوا خوب باشد، دخترک، قفس پرنده را بغلش می‌گیرد و می‌نشیند وسط صندلی عقب ماشین و با بابا و مامان می‌روند بیرون شهر برای تفریح و گردش. دخترک با پرنده‌اش حرف می‌زند. برایش قصه می‌گوید. دخترک واقعاً پرنده‌اش را دوست دارد، خیلی دوست دارد، لااقل خودش خیال می‌کند که دوستش دارد، ولی...

 

دخترک هر روز برای پرنده‌اش دانه می‌گذارد، آب می‌گذارد. بهش سرمی‌زند. انگشت کوچکش را روی سرش می‌کشد، که یعنی نوازش.

پرنده خیال می‌کند که خیلی خوشبخت است، چون فکر می‌کند بقیه‌ی پرنده‌ها همیشه توی خانه‌‌های چاردیواری دربسته و تاریک هستند و هیچ‌وقت بیرون نمی‌روند. پرنده وقتی درختان را می‌بیند به وجد می‌آید و حس غرور می‌کند و افسوس می‌خورد به حال بقیه‌ی پرندگان که درختان را نمی‌بینند.

 

مثل پرنده‌ی بخت برگشته‌ای که در یک قفس تنگ گرفتار است ولی...

ولی از اول در آن گرفتار بوده، چون در همان‌جا متولد شده. پرنده‌ی بخت برگشته یک مشکل اساسی دارد. این‌که وقتی با دخترک و بابا و مامانش به صحرا و کوه و دشت و دمن و چمن می‌رود، یادش می‌رود به آسمان‌نگاه کند و آزادی پرنده‌های دیگر را ببیند، یا آن‌که می‌بیند و خیال می‌کند که آن‌ها موجودات دیگری هستند که این‌جور می‌توانند رها باشند، یا آن‌که حتی این‌هم نه، اما جرأت ندارد که تصمیم بگیرد مثل آن‌ها آزاد باشد و رها باشد و از اسارت، خودش را برهاند.

مشکل اساسی پرنده‌ی بخت‌برگشته این است که خیال می‌کند خوشبختی یعنی همان که او دارد.

 

می‌دانی؟

مثل این پرنده‌ی بخت برگشته‌ای که دل‌خوش کرده‌است به... به هیچ...

مثل همین پرنده،

گاهی فکر می‌کنم مثل همین پرنده هستم.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۲ ، ۱۸:۲۷
طاها

آرام،

صبور،

مهربان،

پاک،

بی‌شائبه،

بدون هیچ‌کدام از این‌ رنگ‌های فریبنده‌ی دروغین.

در این هوای سرد، باز هم جنبشی دارد، برایت دست تکان می‌دهد،

متواضع است که با طمأنینه فرود می‌آید و خاکسارانه بر زمین می‌نشیند.

با آن‌که این‌همه زیباست، اما هرگز خودش را به رخت نمی‌کشد.

 

دوستشان داری، مثل بهترین دوست‌هایت؛

همه‌شان را دوست داری، تک‌تکشان را؛ تک‌تک بلورهایِ امیدوارِ برفِ اول زمستان را.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۲ ، ۰۸:۴۱
طاها