زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

نسخۀ صوتی [با اندکی تفاوت از متن] به‌انتهای پست ضمیمه شده است.

چند نفر گروهی در یک پیام‌رسان تشکیل دادند تا بتوانند بیش‌تر و بهتر با هم در ارتباط باشند، و بگویند و بشنوند و بخندند و اوقاتشان را به‌خوبی و خوشی سپری کنند. کم‌کم دیگرانی هم به‌گروهشان اضافه شدند و عددشان به ده پانزده نفر رسید. چندی بعد صاحب این پیام‌رسان گفت "بیاییم و یک حرکتی بزنیم و برای این دوستان خوب و گروه‌های خوب، اسباب سرگرمی و بازی بیش‌تری فراهم کنیم تا بیش‌تر دور هم خوش باشند". این شد که پیام‌رسان برایشان یک مکعب مجازی درست کرد که روی هر وجهش بین یک تا شش دایره داشت، و هر کسی می‌توانست با لمس‌کردن بخش‌هایی از صفحۀ تلفن همراهش آن را ول بدهد در گروه، تا بچرخد و بچرخد و روی یکی از وجه‌هایش بایستد. این مکعب در اصل تاس نامیده می‌شد، ولی در آن زمان تاس در جهان واقعی منقرض شده‌بود و هیچ‌کسی با آن آشنایی قبلی نداشت. اوایل همگی مجذوب این پدیدۀ جالب بودند و با هیجان و خوشحالی مکعب را ول می‌دادند و به‌هرعددی که می‌آمد می‌خندیدند، و هیچ حس خاص دیگری نسبت به نتیجه‌ای که به‌صورت تصادفی رایانه برای مکعب ول‌شدۀشان در نظر گرفته‌ بود، نداشتند.

 

 

این وضعیت، اما دیری نپایید. یک‌بار یک‌نفر به‌خاطر این‌که برایش تک‌دایره یا همان یک آمد و تک‌دایره یا همان یک کم‌ترین مقدار روی تمام این شش وجه بود، با ارسال یک شکلک ابراز ناراحتی کرد. در ادامه یک‌بار هم یک‌نفر دیگر به‌خاطر این‌که برایش شش آمد و شش بیش‌ترین مقدار روی تمام این شش‌وجه بود، با ارسال چند شکلک و استیکر ابراز خوشحالی کرد.

کم‌کم این حس در کل گروه و گروه‌های دیگر هم جریان یافت و هر کسی به‌تناسب تعداد دایره‌های روی آن وجهی که برایش می‌آمد خوشحال یا ناراحت می‌شد، و همه امیدوار بودند که در یکی از این موارد برای آن‌ها هم شش بیاید. از ته قلب آرزو می‌کردند که مثلاً برای حفظ آبرو یا کم‌کردن روی فلانی هم که شده این‌بار شش بیاورند، و از شش‌آوردن خیلی خوشحال می‌شدند. کسانی که برایشان شش نمی‌آمد دچار احساس ناراحتی و غم می‌شدند و نسبت به‌خودشان حس بدی داشتند. بعضی‌ها دعا می‌کردند و از خدایشان می‌خواستند که وقتی تاس می‌اندازند برایشان شش بیاید، و اگر شش به‌هردلیلی برایشان خوب نیست، حداقل پنج بیاورند.

این ماجرا ادامه پیدا کرد تا جایی که یک‌نفر از اعضای گروه تصمیم گرفت سر بقیه را گول مالیده، و خودش را با دوز و کلک برندۀ تاس‌اندازی نشان دهد. برای این‌کار در قسمت saved messages خودش این‌قدر تاس انداخت تا شش آورد، و سپس آن‌را در گروه forward کرد. اما متأسفانه پیام‌رسان حواسش بود و بالای تاس forwardشده‌اش عبارتی را مبنی بر این‌که این تاس از جای دیگری forward شده درج کرد، و این‌چنین دست تاس‌انداز کلک‌باز رو شد و رسوایی بدی به‌بار آمد.

 

نفر بعدی کلک بهتری سوار کرد. یک‌وقتی که همه خواب بودند و هیچ‌کس در گروه نبود، آن‌قدر تاس انداخت تا بالاخره شش آمد، و سپس سایر موارد را پاک کرد. وقتی همه بیدار شدند و دیدند که یکی شش آورده، غمگین و ملول شدند و آرزو کردند که کاش آن‌ها هم شش می‌آوردند، اما مدیر گروه recent actions ِ گروه را نگاهی انداخت و از قضیه باخبر شد. بنابراین با عصبانیت و حرارت بالایی از مستندات عکس گرفت و در گروه منتشر کرد، و دوباره آبروریزی و رسوایی!

اما تلاش برای مارموزبازی متوقف نشد و حتی پیش آمد که مثلاً یکی از اعضای گروه animated sticker ِ قابلی طراحی کرد که عیناً مشابه همان تاسی بود که می‌چرخید و روی شش می‌ایستاد. این موضوع موجب برانگیختن خشم و نفرت کسانی شد که به‌خاطر این ظلم و خیانت به‌ستوه آمده‌بودند، و یا چون خودشان بلد نبودند از چنین فرصت‌هایی استفاده کنند برایشان زور داشت. بنابراین به‌این کلک‌کاران و دودوزه‌بازان حمله‌ور شدند و بدترین خطاب‌های تاریخِ آن پیام‌رسان را سویشان روانه کردند، و در نتیجه مرافعه‌ای تمام در گرفت. در این میان کسانی هم بودند که بدون کلک خودبه‌خود شش می‌آوردند. اما این موضوع هم بر آنان که شش نمی‌آوردند گران می‌آمد و در نتیجه یا این افراد را متهم به دوز و کلک می‌کردند و یا آن‌که از نظام ناعادلانۀ هستی شکوه داشتند. عده‌ای هم بودند که فرصت را غنیمت شمردند و کانال‌های آموزشی برای این‌که «چگونه شش بیاوریم» یا «شش راز مهم در شش‌آوردن» یا «شِشَت را باور کن» یا «چگونه شش آوردم» ترتیب دادند و حتی از این‌طریق پول‌های زیادی به‌جیب زدند.

در شبکه‌های اجتماعی، عده‌ای بودند که مدام از شش‌های خودشان عکس می‌گرفتند و آن را با دیگران به‌اشتراک می‌گذاشتند و دوستانشان از دیدن این موفقیت‌ها مدام حسرت می‌خوردند و حسادت می‌کردند و در همان‌حال لایک‌هایشان را پای این عکس‌ها ثبت می‌کردند و در کامنت با شکلک‌های گل و بوسه و قلب آرزو می‌کردند که دوستشان همیشه شش بیاورد. بعضی‌ها در پروفایل‌های پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی‌شان مثلاً می‌نوشتند «آورندۀ سه‌بار شش پیاپی در گروه صدهزارنفری»، یا مثلاً جای عکسشان یک تصویر انگیزشی با الهام از تاس قرار می‌دادند که کنارش نوشته بود «برای شش‌هایت بجنگ». عده‌ای هم از طریق وب‌سایت‌ها و صفحه‌ها و کانال‌ها و کارگاه‌های آموزشی مجازی سعی می‌کردند تا روش‌های مختلفِ شدنی و نشدنی را برای شش‌آوردن بیازمایند.

 

مدتی بعد یک‌نفر که تازه به فضای مجازی دسترسی پیدا کرده‌بود، وارد این پیام‌رسان شد و به‌گروهی پیوست. در صحبت‌ها سخن از تاس به‌میان آمد، و بالأخره یک‌نفر او را دعوت به تاس‌اندازی کرد. او هم تاس انداخت و یک آمد. او که با شکل‌وشمایل و چرخش بامزۀ تاس خیلی حال کرده بود، خندید و ابراز کرد که این پیام‌رسان واقعاً جالب است و خوشحال است که وارد آن شده. همه از واکنش او شگفت‌زده شدند و احساس کردند که دارد تظاهر می‌کند به بی‌خیالی و اهمیت‌ندادن، تا اندوه این شکست را برای خود التیام بدهد. بعضی به‌او گفتند «عیبی ندارد، فرصت‌ها زیاد است و تو هم می‌توانی، خودت را باور کن و امیدوار باش»، اما او متوجه منظورشان نشد و گفت «ها؟»، و سپس عده‌ای پشت سر او و در خصوصی به‌یک‌دیگر گفتند که از این حرکت‌های متظاهرانه بدشان می‌آید و مگر می‌شود کسی از این‌که شش نیاورده و یک آورده ناراحت نباشد؟

 

نسخۀ صوتی:

 
+ تصاویر پست تزیینی است و اختصاصاً برای این پست ساخته شده‌. :)
موافقین ۱۹ مخالفین ۱ ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۳۰
طاها

این مطلب برای فراخوان فصل پایان نوشته شده‌است.

 

شانزده روز از تأیید خبر می‌گذرد. کم‌تر از سه‌ماه دیگر پیش رو داریم. فکر می‌کنم برای خیلی‌ها، زندگی معنای خودش را به‌یک‌باره از دست داده. دیگر هیچ هدفی وجود ندارد که دنبال شود. ساختمان‌هایی که از خیال و آرزوها ساخته شده بود و قرار بود در آینده‌ای برای سکونت اختیار شود، همگی فروریخته. دیگر زندگی برای چه؟! چه‌چیزی قرار است به‌زندگی ارزش ببخشد؟ البته کسانی هستند که هم‌چنان زندگی را دوست دارند، یا برایشان معنا دارد؛ مثلاً کسانی که زندگی شورمندانه‌ای دارند و خودِ زندگی بدون هیچ افزودنی برایشان مطلوب است، و یا کسانی که به زندگی بعد از مرگ معتقدند. دیگران، اما روزهای پوچ و عبثی را از زندگی می‌گذرانند. آیا می‌شود برایش کاری کرد؟ نمی‌دانم.

من وقتی خبر را شنیدم، در همان‌لحظه بسیار خوشحال شدم. شبیه کسی بودم که تا پیش از آن برای گریز تلاش می‌کرده، اما پایش با طنابی بسته شده بوده. او سعی داشته تا با کشیدن طناب، آن را سست کند، ولی قدرتش برای بریدن طناب کافی نبوده؛ و آن‌خبر، یک‌باره طناب را پاره کرد و من آزاد شدم. در لحظه حس سرخوشی وجودم را فراگرفت. حتی برایم جالب بود که خبر پایان دنیا می‌تواند این‌چنین مرا رها کند. برایم نکتۀ مهمی داشت. گویی تازه واقعاً فهمیده باشم که آزادیِ دلم را چه‌چیزی گروگان گرفته! حالا تمام نگرانی‌ها و دغدغه‌ها و حسرت‌هایم جملگی رخت‌ بربسته‌اند. جالب است. می‌توانم بیش از هر زمان دیگری -به‌قول معروف- شور زیستن داشته باشم. احساس آزادی خوشایندی دارم. مثل کسی که از بند گریخته باشد و از دور برای زندان‌بان دست تکان بدهد! پیش‌تر به ذهن خالی از گذشته و آینده و تعلقات دست‌وپاگیر زندگی دنیا فکر کرده‌بودم، ولی حالا فهمیدم که همۀ آن تصورات غلط یا ناقص بوده‌اند. تجربۀ الان، تجربۀ ناب در اکنون زیستن و قدر این لحظه را دانستن است. چون دیگر هیچ‌چیزی مهم نیست! گذشته واقعاً مهم نیست، و آینده‌ای هم وجود ندارد. زمان حال، تمام دارییِ ماست. البته پیش از این‌هم همین بود، ولی باور نمی‌کردیم. گویی باورش برایمان ممکن نبود. حالا ولی ناگزیر، طعم خوشش را عمیق می‌چشیم.
این روزها، خودم را زیر بار هیچ‌فشاری له نمی‌کنم، ولی برایم مهم است که دست‌کم روزهای پایانی را خوب سپری کنم، و در واپسین نفس‌های این تنها فرصت زندگی، تجربه‌ای نسبتاً کامل‌تر از قبل در خوب زندگی‌کردن از سر بگذرانم. معنای خیلی از چیزها عوض شده، اولویت‌ها جابه‌جا شده و سخت‌کوشی به معنای سابق خودش کاری بیهوده است. مثلاً چه‌کار کنم؟ کتاب بخوانم؟ از کتاب‌ها به‌جز اندکی بقیه را کنار می‌گذارم. فرصت شنیدن انبوه حرف‌هایی که قبل از این، وقت را به‌خاطرشان هدر می‌دادم، دیگر نیست؛ حتی اگر در کتاب‌ها باشد! خواندن خیلی از کتاب‌ها ضرورتی ندارد، چه برسد به بقیۀ حرف‌ها. کتاب‌ها و حرف‌هایی که ای بسا قرار بود جنبه‌های سرگرمی یا دانستنِ بی‌هدف یا چنین چیزهایی داشته باشد، یا بعضی از کتاب‌ها که قرار بود برای چندسال آیندۀ کار و زندگی، چراغ برایم بکارند در مسیر، و خب دیگر مسیری نیست! البته کتاب‌هایی هم هستند که می‌خواهمشان. مثلاً آن‌ها که همین لحظه را درخشان می‌کنند، و حتی اگر یک روز از زندگی مانده باشد، آن روز را جلا می‌بخشند.

نگران لذت‌هایی که نچشیده‌ام نیستم. هر سناریویی را که برای بعد از برخورد در نظر بگیریم، باز لذت‌های از دست‌رفته اهمیتی ندارند. اگر آن لذت‌ها را چشیده‌بودم هم قرار نبود الان چیز شگرفی در دستم گذاشته‌باشند. الان، لذت‌بردن برایم اولویت ندارد، خوب زندگی‌کردن اولویت دارد. این‌ خوب‌زندگی‌کردن، البته خودش لذت‌بخش است. همین‌که چشیدن طعم هر لحظه را واقعاً تجربه کنم.
باید حدومرز رسانه‌ها و محفل‌های مجازی‌ای هم -که مردم شبانه‌روز در آن‌ها حرف می‌زنند- درست‌حسابی مشخص شود. آن‌ها را کنار می‌گذارم، و جز یک راه ارتباطی، کاری با بقیه نخواهم داشت. دیگر هیچ‌خبری اهمیت ندارد. مطلقاً اخبار را دنبال نمی‌کنم. تمامی خبرها دربارۀ رویدادهایی است که مربوط به این دنیاست، چیزی که قرار است اندکی بعد به‌پایان برسد. چه‌اهمیتی دارد؟ چه‌اهمیتی دارد که واکنش‌ها نسبت به‌خبر برخورد سیارک چیست و قدرت‌ها و دولت‌ها و شرکت‌ها چه‌تصمیمی می‌گیرند؟ تنها خبری که در این مدت می‌تواند مهم باشد، تکذیب خبر برخورد است، که اگر هم چنین شود، کم‌تر از سه ماه دیگر خودبه‌خود خواهم فهمید، و ترجیح می‌دهم که زودتر نفهمم؛ چون این خبر زندگی خوبی را برایم فراهم کرده.

طبیعتاً دیگر هیچ‌نگرانی هم از بابت کار و معاش ندارم. به‌قدر نانِ شب باید پول دربیاورم، تازه اگر پس‌اندازی به‌این‌مقدار نداشته باشم. پس‌انداز‌کردنِ از این پس هم که طبعاً کاری عبث است. فراغت از این دغدغه بسیار آرامش‌بخش است. پول برای چه؟ در این‌مدت پول فقط به‌قدر خوردن برای نمردن کافی است. از امکانات، هیچ‌چیز دیگری را از آن‌چه ندارم، نمی‌خواهم. نخواستن را دارم تجربه می‌کنم. وه که چه احساس با‌شکوه و لذت‌بخشی است. عین پادشاهی است! دوست دارم صبح‌ها پنجره را باز کنم و دست‌هایم را به‌روی شهر بگشایم و فریاد بزنم که «من هیچ نمی‌خواهم، آزادم از خواستن. هیچ، هیچ...» اما این‌کار را نمی‌کنم، چون در وضعیت فعلی، چنین چیزی چندان قهرمانانه نیست، و من در خود خجلم که تا الان به‌تعویق افتاده.

برای تأمین آن مایحتاج اولیه هم شاید دیگر نیازی به پول، و سازوکارهای «کار کن - پول بگیر - بخر» نباشد. هفتۀ پیش که برای خرید جزئی رفته‌بودم، هیچ فروشگاهی در محل ندیدم که باز باشد. اغلب مغازه‌ها بسته بودند. یک فروشگاه اینترنتی هم بود که فعلاً کرکره‌اش پایین بود. به‌نظرم منطقی آمد. چرا باید از صبح تا شب دنبال کاسبی باشند؟! بالأخره یک‌جایی را در محلۀ مجاورمان پیدا کردم و کارم راه افتاد. اما کم‌کم و در روزهای اخیر اوضاع عوض شده. بعد از تأییدهای چندبارۀ خبر، و این‌که دیگر همه پذیرفته‌اند که واقعی است، اتفاقات جالبی دارد می‌افتد. دیروز که برای خرید چندی از حبوبات و لبنیات از خانه بیرون رفتم، بیشتر مغازه‌ها باز بودند. وارد نزدیک‌ترین فروشگاه شدم. دیدم هیچ‌کسی در مغازه نیست. صدا زدم و این‌طرف و آن‌طرف را نگاهی انداختم. روی پیشخوان یک کاغذ چسبیده بود: «فروشگاه صلواتی است. هر چیز که نیاز دارید، بردارید.» چه عجیب. البته کمی که فکر کردم، دیدم چندان عجیب هم نیست، اتفاقاً کار معقولی کرده. شاید عجیب این باشد که کسانی این‌کار را نکرده‌اند! شاید امیدی دارند به این‌که خبر تکذیب شود. حتماً عده‌ای هستند که صبح‌ تا شب را در شبکه‌های خبری و کانال‌های خبرگزاری‌ها می‌گذرانند تا بلکه خبری از تکذیب موضوع به‌دست بیاورند. آن لابه‌لا هم در گروه‌های خانوادگی و دوستی و کاری،‌ به‌بحث سر این موضوع می‌پردازند، و آخرین جرعه‌ها را هم هدر می‌دهند. و البته از سوی دیگر مطمئناً کسانی هستند که خیلی خوب و بسیار بهتر از من می‌دانند که چگونه می‌توانند خوب زندگی کنند. به‌حالشان غبطه می‌خورم، ولی به‌هرحال چندان مهم نیست. باید قدر همین ‌زمان را بدانم. از آن‌چه نیاز داشتیم، به‌همان‌قدر متعارف همیشگی از مغازه برداشتم و برگشتم.

 

آحاد وبلاگ‌نویسان را دعوت می‌کنم، حتی شما دوست عزیز! جلوی جمع اسم نبرم دیگه! در این میان، به‌‌طور ویژه‌تر از اهالی یا علاقه‌مندان به مباحث علوم انسانی دعوت می‌کنم تا از جوانبی غیرشخصی و متفاوت هم به‌موضوع بپردازند. مثلاً از منظر اجتماعی و اخلاقی، مناسبات سیاسی، سازوکارهای اقتصادی، پیامدهای روان‌شناسانه، و مواردی از این قبیل.

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۰۸
طاها