زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۳۳ مطلب با موضوع «درنگ» ثبت شده است

🔹 این مطلب در ارتباط با پست هنر شگفت‌انگیز روان‌گردانی است.

 

یکی از مؤیدهایی که برای ادعای طرح‌شده در مطلب گذشته به‌ذهنم می‌رسد، ماجرای افزایش شیردهی گاوهاست! حتماً خبرش را دیده‌اید یا شنیده‌اید که برای افزایش شیردهی، در برخی دامپروری‌ها اقدام به‌پخش موسیقی برای گاوها کرده‌اند و نتیجه گرفته‌اند. شاید اگر یک تصویر از طبیعت سرسبز و بکر را هم مقابل چشم گاوها بگذاریم، در افزایش شیردهی‌شان اثر داشته‌باشد. فرآیند این اثرگذاری نیازمند پژوهش‌های علمی است، اما هرچه‌باشد، به‌نظر می‌رسد هرچه‌قدر به‌سمت هنرهای مفهومی‌تر پیش برویم، امیدمان برای یک‌چنین اثرگذاری‌هایی بر دیگر موجودات زنده کم‌تر می‌شود. پس به‌نظر می‌رسد، موسیقی در تحریک‌های جسمانی زودتر و بهتر از خیلی چیزهای دیگر اثر می‌گذارد. مثلاً اگر یک قطعۀ ادبی در توصیف بهار برای گاو بخوانم، هیچ امیدی ندارم که تأثیری بر رویش بگذارد، در حالی که پیشاپیش دربارۀ تصویری واقعی از طبیعت در ابعاد بزرگ، و صدای موسیقی چنین امیدی دارم. چنین تمایزی را در میزان مفهومی‌بودن اثر می‌توان جست. این‌که یک‌چیز نیاز به «فهمیدن» دارد تا اثر بگذارد،‌ و یک‌چیز بدون آن‌که لازم باشد «فهمیده» شود، می‌تواند اثر بگذارد. البته در پست قبلی هم گفته‌بودم که این موضوع، نفی‌کنندۀ ارتباط موارد اثرگذار بر جسم با مفهوم نیست، همان‌طور که روان‌گردان‌ها می‌توانند برای انسان زمینۀ خلق مفاهیمی را فراهم کنند.

 

مؤید دیگر هوش مصنوعی است. تا به‌حال طیف وسیعی از کارها را به‌هوش مصنوعی سپرده‌اند. هوش مصنوعی شعر سروده، داستان نوشته، مقالۀ پژوهشی در حوزۀ مهندسی تدوین کرده و البته موسیقی نوشته و از طریق شبیه‌سازِ رایانه‌ای سازها آن را نواخته. بیش از یک‌دهۀ پیش، دیوید کوپ در دانشگاه استنفورد تعدادی از سونات‌های پیانویی راخمانینف را در اختیار یک دستگاه هوش مصنوعی قرار داد تا چیزی شبیه به‌آن بنوازد. دومینیک لوپس در کتاب فلسفۀ هنر رایانه‌ای می‌نویسد که خودش شاهد بوده، که کوپ دو سونات راخمانینفی را که یکی ساختۀ راخمانینف و دیگری نوشتۀ‌ هوش مصنوعی بود برای گروهی از اساتید موسیقی ارائه داد و آن‌ها نتوانستند تشخیص دهند که کدام برای راخمانینف است و کدام نیست. سال‌ها از آن ماجرا می‌گذرد، اما کیفیت داستان‌هایی که هوش مصنوعی ابداع می‌کند، در آن‌ حد بالا نیست. البته باید اعتراف کنم که مقالاتی که هوش مصنوعی در حوزۀ مهندسی رایانه نوشته‌است، در مواردی از مجلات پژوهشی پذیرش گرفته، و در واقع داوران مجله متوجه هیچ خللی در اثر نشده‌اند. اما مهندسی هم با هنر، ادبیات یا فلسفه متفاوت است. به‌نظرم هوش مصنوعی در زمینۀ اموری که تخیلی‌تر باشند و یا به‌ادراک مفاهیم نیاز جدی داشته‌باشند، راه دشوارتری در پیش دارد، و در یادگرفتن و بازآفرینی نحوۀ محاسبه‌ها یا تکنیک‌هایی که چندان به‌تخیل نیاز ندارند کاملاً موفق است، و با این‌حال، سال‌ها پیش به‌خوبی از عهدۀ موسیقی برآمده.

 

گفته‌بودم که پیشنهادهای دستۀ دوم زود اثر می‌گذارند و زود اثرشان از بین می‌روند. طبق بازخورد یکی از دوستان، این ادعا دقیق نیست و مورد نقض دارد؛ باکتری‌هایی در روده هستند که در کاهش افسردگی مؤثرند، و اگر مثلاً یک‌بار مصرف شوند، برای مدتی بسیار طولانی خودشان را تکثیر می‌کنند و باقی می‌مانند و اثرشان دوام دارد. می‌توانم توجیه کنم که تکثیر و حضور مداوم باکتری‌ها، به‌منزلۀ مصرف مداوم آن باکتری است، و به‌فرض «از بین رفتن سریع اثر» لطمه نمی‌زند، زیرا در این مثال، حتی اگر اثر زود برطرف شود، مجدداً اثرگذاری اتفاق می‌افتد. ولی با این‌حال، می‌پذیرم که شواهد کافی برای مدعای من وجود ندارد. بهتر است به‌جای هر اظهار نظر وسیعی، صرفاً خودم را مثال بزنم. برای من موسیقی پدیده‌ای است که با سرعت خوبی می‌تواند احوالم را دگرگون کند، و البته اثری که بر احوالم می‌گذارد ماندگار نیست. اگر دغدغه‌های ذهنی را شبیه شیئی تصور کنیم که با کش به ذهن من بسته شده‌باشند، موسیقی می‌تواند با قدرت خوبی آن‌ها را به دوردست پرتاب کند، و یا حتی در طول اجرا، آن‌ها را دور نگه‌دارد، اما به‌محض آن‌که حضورش پایان بپذیرد، کش کار خودش را می‌کند و دغدغه‌ها با سرعت به‌جای خودشان برمی‌گردند، اما راه‌کارهایی از جنس اندیشه، به‌کندی تلاش می‌کنند تا کش‌ها را پاره کنند. این سخن هم به‌منزلۀ ارزش‌داوری این دو دسته از راهکار نیست. هر راهکار می‌تواند در جایگاه خودش و به‌اندازۀ خود مؤثر واقع شود، و احتمالاً بهترین شیوه‌ها، تلفیقی باشد از همۀ راهکارها، با توازنی معقول و مناسب.

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۰۸
طاها

زمانی که حالتان گرفته‌است، دمغ هستید، بی‌حوصله هستید، غمگین هستید یا مواردی شبیه به‌این‌ها چه‌کار می‌کنید؟ اگر کسی چنین وضعیتی داشته‌باشد و بیاید سراغ شما و کمک بخواهد، چه‌پیشنهادی برایش دارید؟ شاید پیشنهادهایی از جنس معنا و فکر و اندیشه باشند. مثلاً توصیه به‌ریشه‌یابی آن حس‌وحال و درک بی‌اهمیتی آن نسبت به‌گسترۀ هستی. راستی که اندیشیدن گاهی می‌تواند تأثیر خوب و عمیقی روی احوال انسان بگذارد. اما پیشنهادهای دیگری هم می‌توان داد؛ مثلاً پیشنهادهایی از جنس قدم‌زدن، تنفس عمیق، نوشیدن یک‌جور دمنوش یا حتی خوردن نوعی دارو. تحرک جسمی، یا خوردنی‌ها و آشامیدنی‌هایی که روی حس‌وحال انسان تأثیر می‌گذارند. از این دو دسته مثال‌های دیگر هم می‌توان زد. گاهی ممکن است کسی برای شما شعری بخواند و حال شما عوض شود، و گاهی ممکن است فرد مقابلتان عطری به‌خود زده‌باشد و تأثیر آن را بر احوالتان احساس کنید. گروه اول که از جنس معنا و اندیشه هستند، توجه شما را به‌سمت خاصی سوق می‌دهند یا جرقۀ مفهومی را در ذهن شما روشن می‌کنند تا از طریق آن حالتان بهتر شود. می‌توان گفت آن‌ها مستقیماً روان شما را نشانه می‌گیرند. اما گروه دیگر آن‌هایی هستند که به‌طور مستقیم نه با روان شما، که با بدن شما کار دارند. تأثیرشان از طریق جسم است.

اغلبِ دانشمندان تأثرات روانی را چیزی جز فرآیندهای جسمی نمی‌دانند. در مقابل، فیلسوفان و متفکران زیادی هم هستند که نه‌تنها پا را از فرآیندهای جسمانی بالاتر می‌گذراند، بلکه اصل قضیه را همان چیز غیر جسمانی می‌دانند. من فکر می‌کنم هر کدام این دیدگاه‌ها را که بپذیریم، دسته‌بندی بالا را درک می‌کنیم. حتی اگر نگاهمان هم‌چون اغلب دانشمندان، فیزیکالیستی باشد، بین چیزی که مستقیماً تغییرات جسمی ایجاد می‌کند، با چیزی که از طریق مفاهیم به‌پالس‌های الکتریکی یا سیگنال‌هایی در مغز یا چنین‌ چیزهایی تبدیل می‌شود، فرق می‌گذاریم. دستۀ اول با دستۀ دوم تفاوت‌هایی دارند. دستۀ اول دیرتر تأثیر می‌گذارند، اما تأثیراتشان می‌تواند ماندگارتر باشد. دستۀ دوم معمولاً سریع اثر می‌کنند، و غالباً اثرشان هم سریع از بین می‌رود. این‌دسته، می‌توانند اعتیادآور هم باشند.

در بین پیشنهادهایی که می‌شود، موارد جالب لب‌مرزی هم می‌توان یافت. مثلاً موردی است که گرچه جزء هنرهاست، ولی از نظر من به‌دستۀ دوم شبیه‌تر است. موجود شگفتی به‌نام موسیقی! یک قطعۀ موسیقی چه‌معنایی دارد؟ چه‌مفهومی از آن به‌ذهن شما منتقل می‌شود؟ چه‌حرف مشخص و چه‌باور بین‌الاذهانی‌ای در آن نهفته‌است؟ هیچ! موسیقی صرفاً یک‌سری ضرب‌آهنگ منظم است، اما به‌شدت در حس‌وحال انسان اثر می‌گذارد. درباره‌اش دانش تخصصی ندارم، ولی می‌توانم حدس بزنم که موسیقی از آن دسته است که مستقیماً بر جسم -و به‌طور خاص مغز- اثر می‌گذارد، و حس‌وحال انسان را عوض می‌کند. گویی بی‌واسطه پالس‌هایی در مغز تولید می‌کند. چیزی شبیه به‌اتصال الکترود به‌مغز برای تحریک آن یا خوردن دارو، ولی با قدرت و شدتی متفاوت. موسیقی شبیه ادبیات نیست، چون حرفی نمی‌زند، واژه‌ای در دل خود ندارد، مفهوم روشنی را بیان نمی‌کند. شبیه به‌آثار نمایشی نیست که بتوان دربارۀ مفاهیم و حرف‌هایی که می‌زنند فکر یا چون‌وچرا کرد. گذشته از این، موسیقی تقریباً بر همۀ مخاطبانش به‌سادگی -گرچه با شدت کم و زیاد- تأثیرات مشابهی می‌گذارد. در هر سنی که باشند، با هر مقدار دانش و تجربه‌ای که داشته باشند، و بدون آن‌که اصلاً لازم باشد به‌آن دقت آگاهانه‌ای بکنند. موسیقی به‌داروی روان‌گردان شبیه‌تر است. داروی روان‌گردان می‌تواند منجر به‌تجربه‌هایی از جنس مفهوم شود، ولی می‌پذیرید که اثرگذاری آن بی‌واسطه از طریق جسم است. موسیقی اثرگذاری سریعی دارد، اما زود هم اثرش از بین می‌رود، شاید اعتیادآور هم باشد، گرچه صرف این تشابه برای چنین ویژگی‌ای کافی نیست.

در صدد این نیستم که بر اساس این مقدمات حکمی ارزش‌داورانه دربارۀ موسیقی صادر کنم. این مقدمات اصلاً نمی‌توانند به‌یک ارزش‌داوری مشخص منتهی شوند. آن‌چه جالب توجه است، فرآیند شگفتی است که در شنیدن یک‌ قطعۀ موسیقی رخ می‌دهد. گاهی اتفاق می‌افتد که ساعت‌ها کلنجار ذهنی برای کنار زدن یک حس‌وحال چندان مؤثر نیست که شنیدن اتفاقی یک قطعۀ موسیقی! چگونه یک قطعۀ صوتی خالی از معناهای گزاره‌ای، درگیری فکری با معانی گزاره‌ای مرتبط به‌یک مسئله را به‌حاشیه می‌راند و حس‌وحال ناشی از آن را کم‌رنگ می‌کند؟ از این‌جهت، به‌نظرم کاملاً شبیه یک دارو یا فعالیت جسمی و غیر مرتبط با ذهن است، که البته روی مشغله و حالات ذهنی اثر می‌گذارد، و گرچه جزء هنرهاست و موقعیتی لب مرزی دارد، اما به‌دستۀ دوم شبیه‌تر است تا دستۀ اول.

موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۴۸
طاها

دیوارهای مسجد آن محله را شبیه مسجد جامع کاشی‌کاری کرده‌اند. همان طرح و همان اندازه. زیبا و تروتمیز، کاشی‌ها را مشابه همان ساخته‌اند و چسبانده‌اند به دیوار. بدون هیچ پریدگی یا تَرَکی در لعاب کاشی‌ها. همه‌چیز نو و زیباست. خوب نگاهش می‌کنم. بیش از چند دقیقه. با صبر و حوصله نگاهش می‌کنم. فردایش می‌روم مسجد جامع و روبه‌روی همان دیوار قدیمی می‌ایستم و آن را هم خوب تماشا می‌کنم. انگار تفاوتشان بیش از چیزی است که به‌چشم می‌آید!

کاشی‌های مسجد جامع کهنه شده‌اند. گوشه‌های بعضی‌هایشان شکسته و لعاب‌های بعضی‌ها ترک برداشته. جای رفو و مرمت این‌طرف و آن‌طرفش به چشم می‌آید. اصلاً نو و تروتمیز نیست. پر است از کهنگی. پر از خاطره. پر از آدم‌هایی که آمدند و کنارش به نماز ایستادند. پر از معتکف‌هایی که به آن تکیه دادند. پر از بچه‌هایی که ظهر تابستان صورتشان را به آن چسباندند تا اندکی خنک شوند. پر از پیران و جوانانی که در این سال‌ها گذرشان به آن‌جا افتاده، و حتی پر از گردشگران تازه‌ای که بی‌توجه، فقط لحظه‌ای ایستاده‌اند و با آن عکس گرفته‌اند. کاشی‌های کهنه‌ی مسجد جامع، عمق زیادی دارند. بوی تازگی و نویی نمی‌دهند، اما بوی زندگی می‌دهند.

فقط کاشی‌ها نیستند که قدمت و فرسودگی‌شان بر آن‌ها چیزی می‌افزاید. زمانی‌که تازه لپ‌تاپم را خریده بودم، دلم می‌خواست تا همیشه آن را مثل روز اول نگه دارم. اما دارایی‌های دنیا به‌شدت در معرض فرسودگی هستند. لپ‌تاپ من هم کهنه شده. چندتا از پیچ‌هایش درآمده و گم شده، گاهی یک‌طرف قابش باز می‌شود و باید با دست محکمش کنم. حتی یک نقص فنی هم دارد که وقتی یک‌جا ثابت نباشد، خود به خود روشن می‌شود، و برای جلوگیری از این اتفاق مجبورم بعد از هر استفاده باتری‌اش را درآورم. اما با همه‌ی این اوصاف، این لپ‌تاپ حالا مثل یک رفیق قدیمی است. خم‌وچمش آشنا است و کار با آن آسان‌تر است. بله، کار با یک وسیله‌ی نو و تروتمیز لذت خاص خودش را دارد، ولی وسایل کهنه و قدیمی هم به اندازه‌ی سال‌های با هم ‌بودنمان، حس خوب مخصوص به خودشان را به ما منتقل می‌کنند. لپ‌تاپ من موقع تولید یکی از هزارانی بود که در این مدل ساخته شد و جز شماره‌ی سریال، تفاوتی با دیگر موارد این مدل نداشت؛ اما الان دیگر منحصر به‌فرد است، مثل هر کدام از لپ‌تاپ‌های دیگر آن خط تولید که حالا هزار قصه پشت سر گذاشته‌اند و هزار خاطره برای صاحبانشان رقم زده‌اند.

چند وقت پیش بخشی از «اعترافات یک کتابخوان معمولی» را می‌خواندم. آنه فدیمن نوشته بود که از یک‌جایی به بعد شد طرفدار کتاب‌های دست دوم. حتی گفته بود که یک‌بار کتابی هدیه گرفت که چندین سال از چاپش گذشته بود، ولی هنوز نو بود، و برای همین قبل از خواندن تا می‌توانست به این و آن امانت داد تا جبران این همه سالی بشود که نوازش نشده‌اند. حرفش مرا به‌یاد کتاب‌های پابه‌سن‌گذاشته‌ی کتابخانه‌ها انداخت. یک‌بار رمان مشهور سلین را از کتابخانه گرفتم، و دیدم به اندازه‌ی دو تا رمان گوشه و کنار صفحاتش قصه‌های واقعی نوشته شده. شاید جای اشک خوانندگان قبلی را هم می‌شد لمس کرد. صفحه‌ی اولش مثل دیوارهای پنهان از نگاه مردم، پر از خاطره و نظر و یادگاری بود. گویی هر کسی کتاب را امانت گرفته بود، کامنتی هم صفحه‌ی اول ثبت کرده بود. احتمالاً نفر اول با نوشتن نظرش، جسارت این بحث را در انجمن تک‌صفحه‌ای اول کتاب در دل بعدی‌ها هم ایجاد کرده. گرچه به نظرم امانت‌گیرندگان کار خوبی نکرده‌اند، ولی در کل اتفاق جالبی افتاده. حالا انگار من با یک کتاب چندین کتاب امانت گرفته بودم! کتاب‌‌های کهنه‌ی کتابخانه می‌تواند چنین خاصیتی داشته باشد. هر وقت که به‌دست می‌گیری‌شان، احساس کنی آدم‌هایی را که در سرما و گرمای روزگار، آن‌ها را به‌دست گرفته‌اند و ورق زده‌اند.

 

من هم مثل خیلی‌های دیگر، از فرسوده‌شدن بعضی از چیزهایی که دارم نگرانم و می‌خواهم جلویش را بگیرم، و اگر اتفاق بیفتد ناراحت و مغموم می‌شوم. اما مرور این حرف‌ها یادآوری می‌کند که کهنه‌شدن نه تنها ناگزیر است، بلکه حتی لزوماً چیز بدی هم نیست. می‌تواند نشانی دوست‌داشتنی از این باشد که خوب ازشان استفاده شده. کهنه‌شدن‌ها زیبایی‌های خاص خودشان را دارند. شاید بیش از آن‌که چیزی از اشیاء بکاهند، چیزهای بسیاری بر آن‌ها می‌افزایند و حس و حال و خاطره و زندگی به آن‌ها ضمیمه می‌کنند. اگر قبول نداری، این‌بار با دقت بیش‌تری به کاشی‌های مسجد جامع نگاه کن.

موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۶:۵۲
طاها

چند وقت پیش با احسان داشتیم یکی از قسمت‌های مستند-مسابقۀ «ضدگلوله» را می‌دیدیم. یک مسابقۀ هیجان‌انگیزِ میدانی که شبیه‌سازی بسیار خوبی با یک رویارویی نظامی واقعی داشت؛ با تصویربرداری شایسته و تدوین خوب و افزودنی‌های جذاب. احسان که اتفاقاً پای کار دنبال‌کردن خوب‌های سینمای جهان هم هست، می‌گفت در ایران اگر بخواهیم برای جذب مخاطب به رقابت با غول‌های سینمایی و رسانه‌ای دنیا برخیزیم، راه درست فقط همین‌جور برنامه‌هاست. یک نمونۀ دیگرش را هم نمایش بزرگ «شب آفتابیِ» بهزاد بهزادپور مثال می‌زد که جلوه‌های ویژۀ میدانی -مثل انفجار- در اطراف محل نشستن تماشاگران واقعاً اجرا می‌شد و تکنیک‌های میدانی خوب دیگری را هم در اجرای پروژۀ بزرگ نمایشی خود به کار گرفته بود. به نظر احسان در این حوزه کار درست این است که یک‌راست برویم سراغ خلاقیت‌های این‌شکلی. به بیان دیگر، این نقطه جایی‌ست که داخل محدودۀ دایرۀ شایستگی ما برای کار نمایشی و تلویزیونی است؛ وگرنه در سینمای داستانی، به پای گنده‌ها رسیدن کار این یکی دو روزِ ما نیست.

رولف دوبلی برای داشتن زندگی خوب بحث «دایرۀ شایستگی» فرد را مطرح می‌کند؛ یعنی هر کسی تمرکز کند روی کاری که آن را از عموم مردم خیلی بهتر انجام می‌دهد. اگر چنین کنیم، انرژی‌مان هدر نمی‌رود و زودتر به مطلوب می‌رسیم. به‌نظرم دایرۀ شایستگی «ملی» هم داریم. برای مثال، از نظر احسان در زمینۀ رسانه دایرۀ شایستگی ما آثار غیرسینمایی است، نمونه‌اش همان برنامه‌هایی که گفتم.

دربار‌ۀ ادبیات هم می‌توانیم بپرسیم که دایرۀ شایستگی ملی ما شامل چیست. در کشور ما کلاس،‌ کارگاه، کتاب، استاد و علاقه‌مند به داستان‌نویسی تا دلتان بخواهد داریم. اتفاق تازه‌ای هم نیست و سال‌هاست که ماجرا همین است. اما با این حال چند درصد دنبال‌کنندگان این راه آثار ماندنی و واقعاً خوب ارائه داده‌اند؟ قله‌های ادبی معاصر ما که دوباره فتح‌کردنشان کار ساده‌ای به نظر نمی‌رسد؛ با بزرگان داستان‌نویسی جهان چه‌قدر توانستند یا می‌توانند رقابت کنند؟ این موضوع در زمینۀ فیلمنامه‌نویسی چه وضعیتی دارد؟ رمان‌هایی که به دست نویسندگان خوش‌قلم ما نوشته می‌شود،‌ در همین کشور خودمان، نسبت به رمان‌های ترجمه‌ای چه‌طور بازاری دارند؟ حالا بر اساس تجربه‌ها و هر محاسبۀ علمی و اقتصادی و فرهنگی که می‌دانید، به نظرتان اصرار و رؤیاپردازی برای نوشتن رمان، در کشور ما قدم‌زدن در محدودۀ دایرۀ شایستگی هست یا نیست؟
فارغ از پاسخی که به این سؤالات می‌دهید، اصلاً چرا رمان‌نوشتن و داستان‌نویسی در جامعۀ ما طرفدار بیش‌تری از سایر سبک‌های نویسندگی جذاب دارد؟ شاید چون آسان‌تر به نظر می‌رسد! اما می‌دانیم که چنین نیست و تجربه‌ای هم که ازش یاد شد می‌تواند این را نشان بدهد. پس چرا به شکل‌های دیگر نوشتن و حرف‌زدن و فکرکردن چندان توجهی نمی‌شود؟ مثلاً می‌توانیم مطالعات و تأملات خودمان را چند‌برابر بیش‌تر و عمیق‌تر کنیم و به دنبال آن جستارهای علمی یا روایی جذاب و مفید و خواندنی بنویسیم. می‌توانیم تأملاتی را در آثار کهن بیابیم و به زبان امروز بازنویسی کنیم و اثر مفیدی بازبیافرینیم. اگر بلد باشیم حرف‌های قلمبه‌سلمبه را طوری بزنیم که همه بفهمند، هیچ بعید نیست که حرف‌هایمان از بسیاری رمان‌ها خریدار بیش‌تری داشته باشد، و از شما چه پنهان، من فکر می‌کنم به شرط بیش‌تر و بهتر خواندن و اندیشیدن و صبرکردن و قدردانستن سنت ژرفِ علمی و ادبیِ خودمان، یک چنین کارهای غیرداستانی بیش از داستان در دایرۀ شایستگی ما قرار دارند.

احسان خلاقیت سازندگان آن آثار نمایشی و جسارتشان را برای دست‌‌کشیدن از تولید اثر سینماییِ داستانی تحسین می‌کرد. چه اشکالی دارد که علاقه‌مندان به نوشتن هم دست از اصرار برای داستان‌نویش‌شدن بکشند و گسترده‌تر بیندیشند؟ فکر می‌کنم خوب باشد که پیش از هر چیز دایرۀ شایستگی فردی و ملی-میهنی‌مان را به خوبی بشناسیم، و بعد هم تمرکز کنیم روی زدن حرف‌های خوب و راهگشا برای خودمان یا دیگران، در هر شکل و قالبی که بهتر از پسش برمی‌آییم و خواندنش هم به قدر یک داستان می‌تواند حال خوب بیافریند یا لذت ببخشد.

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۵۲
طاها

دو سه سال پیش، محمدحسین شده بود مسئول یک اردو برای جماعتی از دانشجوهای دانشگاه تهران. همین ورودی‌های بزرگوار جدید که نشاط جوانی از سروکولشان بالا می‌رود! چندتا اتوبوس دانشجوی تازه‌وارد را سپرده‌بودند دستش و همه‌ی کارهای اردو را هم باید رسیدگی می‌کرد. این را بعد از سفرش فهمیدم، وقتی که با دوستان دور هم جمع شده بودیم و گپ می‌زدیم. محمدحسین -که فکر کنم پیش از آن تجربه‌ی چنین کاری را در این حد و اندازه نداشت- هی از پیچیدگی و سختی کارها و هماهنگی‌ها می‌گفت، و هی تأکید می‌کرد که چه‌قدر گوشی همراه چیز خوبی است، و اساسی شگفت‌زده بود از این‌که وقتی این موجود را اختراع نکرده بودند، چه‌طوری جماعتی را می‌برده‌اند اردو! شگفت‌زدگی هم دارد صد البته. خود من هم که بعدش به موضوع فکر می‌کردم، می‌دیدم برای بعضی از هماهنگی‌ها و کارهای اردو که هیچ، اگر بخواهیم دو سه تا ماشین با هم مسافرت خانوادگی هم برویم، برای هماهنگی‌های بین راهی به جز استفاده از این وسیله، هیچ راه دیگری به ذهنم نمی‌رسد. امکانات خیلی کارها را آسان کرده. قبول ندارید؟ بیایید این را ببینید:

سعید در تحلیلش نوشته است که برای درست فهمیدن این مطلب لازم است مقدمات مربوط به آن مطالعه شود حرف سعید تمام شد این حرف سعید از جهاتی درست به نظر می‌رسد مسعود در ارزیابی حرف سعید به نکات مهمی اشاره می‌کند می‌گوید تمامی مقدماتی که برای فهمیدن مطلب لازم دانسته شده ضروری نیستند حرف مسعود تمام شد من فکر می‌کنم نقد مسعود بر حرف سعید به‌جا باشد

عجله نکنید! هم ربطش را می‌فهمید، هم معنای نداشته‌اش را! تازه هوایتان را داشتم و برای این‌که خیلی هم سخت نباشد، در این نمونه‌ی غیرواقعی -یعنی همان بند قبلی- اجازه دادم حروفْ نقطه‌هایشان را نگه‌دارند! آن بند برای این است که شما را به یاد زمانی بیندازد که هنوز علامت‌های ویرایشی وجود نداشت، و برای رساندن درست منظور و پیش‌گیری از برداشت‌های غلط، مجبور بوده‌اند توضیح بدهند. گیومه باز را توضیح بدهند، گیومه بسته را توضیح بدهند، همه‌چیز را توضیح بدهند. می‌بینی در همین فقره چه‌قدر جای خالی گیومه‌های کوچک و عزیز احساس می‌شود؟! کاتب بی‌چاره برای این‌که امانت‌داری خودش را در نقل‌قول‌ها سرسختانه مراعات کند، چاره‌ای نداشته جز این‌که با جمله‌ای عبارتی توضیحی چیزی شروع و پایان جمله‌های نقل‌شده را توضیح دهد. من نمونه‌های این‌طوری را در آثار عربی‌زبان دانشمندان ایرانی زیاد دیده‌ام. حالا غیر از گیومه، همه می‌دانند که علامت تعجب و علامت پرسش و بقیه‌ هم خیلی به‌دردبخور هستند. من که تا به حال هیچ‌وقت مسئول کل برگزاری اردو برای جماعتی از دانشجوهای تازه‌وارد نبودم تا فواید گوشی را آن‌چنان درک کنم که محمدحسین فهمیده‌؛ ولی در عوض خیلی‌وقت‌ها به این فکر کرده‌ام که وقتی هنوز این علامت‌های نگارشی اختراع نشده بود، واقعاً چه‌طوری سؤالی یا خبری بودن یک عبارت همیشه درست تشخیص داده می‌شده، یا چه‌طوری وقتی نویسنده‌ای می‌خواسته اغراق کند یا چاشنی شوخی بپاشد به متنش یا خالی ببندد یا این‌جور چیزها، بدون گذاشتن علامت تعجب در پایان جمله، جلوی سوءتفاهم‌ها را می‌گرفته.

من، به نظر خودم یکی از جواب‌هایی که می‌شود داد این است که وقتی امکاناتی را در اختیار داشته باشیم و عادت کرده باشیم که هی ازش استفاده کنیم، نمی‌توانیم تصور کنیم که بدون آن چه‌طوری می‌شود زندگی کرد. مثلاً آیا می‌توانید تصور کنید که یک زمانی چند خانواده با هم با خودروهای شخصی به سفر می‌رفته‌اند، یا اردوهای بزرگ دانشجویی و دانش‌آموزی برگزار می‌شده، و هیچ خبری هم از تلفن همراه نبوده؟! من و محمدحسین که نتوانستیم! یعنی اگر یک امکاناتی را نداشته باشیم، خوب می‌دانیم که بدون آن‌ چه‌طوری نیازها را برطرف کنیم، و در عین حال می‌توانیم تصور کنیم که وقتی فلان امکانات باشد چه‌قدر خوب می‌شود و کار‌ راه می‌اندازد؛ ولی وقتی امکانات در اختیارمان قرار گرفت و به آن وابسته شدیم، دیگر بدون آن‌ها نمی‌توانیم زندگی کنیم، و حتی تصور نبودنش هم آزارمان می‌دهد.

الان هم نسبت به گذشته امکانات بیش‌تر شده و کتاب‌های زیادی داریم که با علائم نگارشی مثل نقطه و ویرگول و نقطه‌ویرگول و دونقطه و گیومه و علامت تعجب و علامت پرسش، به خوبی نوشته و ‌ویرایش شده‌اند و کاملاً قابل فهم هستند. گرچه قبلاً که این امکانات نبود به هرحال یک‌جوری مشکلشان را حل می‌کردند؛ ولی الان که این امکانات را داریم، تصور نبودنشان برایمان سخت است. خب حالا یک سؤال بپرسم. به نظرتان آیا می‌شود امکانات دیگری هم فراهم کرد که کار از اینی هم که هست راحت‌تر شود؟ اگر از شما بخواهند برای ساده‌تر شدن نوشتن و انتقال منظور درست در متن و پیش‌گیری از سوءتفاهم و همه‌ی این‌ها که گفتم، چیزهای دیگری به قواعد نوشتاری اضافه کنید، چیزی به ذهنتان می‌رسد؟ من که نه تنها چیزی به ذهنم می‌رسد، بلکه می‌خواهم در این‌باره یک حدس باحال هم بزنم! این‌که بعید نمی‌دانم سال‌ها بعد، کسانی که دستشان به آثار چاپ‌شده در زمان ما می‌رسد، با تعجب و شگفتی و دهان بازمانده و چشم‌های خیره‌شده به مطبوعات و منشورات مفصلِ دوران ما، بپرسند که چه‌طور آن زمان بدون علامت‌های :) و :( و :| و :/ و D: منظورشان را می‌رساندند و هیچ برداشت اشتباه یا سوءتفاهمی هم در کار نبوده!

بله! اگر اهل فضای مجازی باشید یا حتی گاهی در آن پرسه زده باشید،‌ حتماً خوب احساس کرده‌اید که چه‌قدر جای پای شکلک‌ها یا این علامت‌های شبیه شکلک‌ها بین حرف‌ها و جمله‌ها محکم شده، و انگار بدون آن‌ها نمی‌شود حرف زد و منظور را درست منتقل کرد. خب، حالا این خوب است؟ بد است؟ هم خوب است، هم بد است؟‌ بیایید کمی راجع به‌ش حرف بزنیم.

این علامت‌ها در گفت‌وگوهای مکاتبه‌ایِ سریع و کوتاهِ فضای مجازی خیلی به کار می‌آیند و کارها را راحت می‌کنند. احتمالاً زادگاه علامت‌ها و شکلک‌ها، سرزمین عجیب و نسبتاً جدیدی است به نام «چت». در چت، تعدادی آدم می‌خواهند با سرعتِ یک مکالمه‌ی واقعی با هم گفت‌وگو کنند و پیام‌ها و احساس‌ها و واکنش‌هایشان را انتقال بدهند. وقتی با کسی رودررو صحبت می‌کنی، کلمات تنها ابزارهای توصیف حس و حال‌هایت نیستند. حتماً قبول دارید که سر و شکل و قیاقه و طرز نگاه و کلاً هر چیزی که در چهره پیداست، قسمت‌های خیلی مهمی از یک گفت‌وگو است، و در انتقال پیام نقش مهمی دارد. در گفت‌وگوی تلفنی، جای این بخش‌ها خالی است، اما لحن و سرعت کلام و طنین صدای طرف مقابل، تا اندازه‌ی خوبی این جای خالی را جبران می‌کند و فرآیند انتقال حس‌ و حال و پیام را، با سرعت قابل قبولی سرپا نگه‌می‌دارد. اما وقتی قدم در سرزمین چت می‌گذاری، دیگر نه طرفت را می‌بینی و نه صدایش را می‌شنوی. به نظر کاملاً هوشمندانه می‌آید که شکلک‌ها و علائم متناظر آن‌ها، به یاری‌تان بشتابند و نگذارند هیچ نقصی در سرعت و کیفیت انتقال عواطف و واکنش‌ها احساس شود. بنابراین باید به فایده‌ی این علامت‌ها اعتراف کنیم و نقششان را در سرعت‌بخشی به انتقال پیام در چت‌ها به رسمیت بشناسیم. این‌کار را می‌کنیم، اما این یک‌سوی قضیه است! شایسته است که هوشمند باشیم و ببینیم در این بازی چه چیزی را به دست می‌آوریم و چه چیزی را از دست می‌دهیم.
سی‌سال پیش، وقتی که یک عاشقِ به‌سفررفته برای معشوقش نامه‌ای می‌نوشت، فرصت کافی داشت تا پروبال خیالش را باز کند و تعبیرهای جورواجور و دل‌انگونک بسازد، تا به شکل غافلگیرانه‌ و دلچسب و خفنی معشوق نازنینش را از علاقه یا خوشحالی یا غم یا دلتنگی یا هر حس و حال دیگری که دارد، با خبر کند. می‌خواهم بگویم وقتی امکانات پیش‌رفته‌ی به‌روز در اختیار نداشته باشی، مجبور می‌شوی خودت چیزی سر هم کنی تا کارت را راه بیندازد؛ و وقتی با دقت و مواظبت این‌کار را بکنی، کم‌کم یاد می‌گیری که چیزهای درست و حسابی هم سر هم کنی. یعنی یک هم‌چین اتفاق ساده‌ای، باعث خلاقیت و هنرورزی می‌شود. زمانی که رسم نبود مردم همه‌ی لباس‌هایشان را از بازار بخرند، مادرها دست به قیچی می‌شدند و برای فرزندانشان لباس می‌دوختند. گرفتی؟‌ نبود امکانات، خلاقیت مادر را شکوفا می‌کرد. این‌کار از خیلی جهات خوب بود و شانصد فایده داشت، اما جامعه‌ی امروزمان آن‌ها را به قیمت فواید تولید صنعتی لباس شیک و باکلاس، از دست داده. این‌که معامله‌ی سودآوری بوده یا زیان‌بخش، اصلاً موضوع بحث ما نیست. می‌خواهیم درباره‌ی این صحبت کنیم که نبودن شکلک‌ها و علامت‌های شبیهشان، چه خلاقیت‌هایی را در نوشته‌ها و نامه‌نگاری‌ها سبب می‌شد، که حالا با این فراوانی امکانات جای خالی‌اش احساس می‌شود!

وقتی فرصت کافی داشته باشی تا فکر کنی و ببینی چه‌طوری می‌توانی مثلاً حال خوبت را برای یارت توصیف کنی، و البته یک دونقطه‌پرانتز معنی‌دار هم در دست‌وبالت نداشته باشی، دایره‌ی واژگانت را شخم می‌زنی و به هر قیمتی که شده، جمله‌ای می‌سازی که کوتاه باشد و رسا، و در عین حال زیبا باشد و ترجیحاً بدیع و خلاقانه. چت، ناگزیر یک مکاتبه به حساب می‌آید، نه یک گفت‌وگوی تلفنی و نه یک‌ دیدار حضوری. وقتی صحبت از نوشتن است، آدم توقع دارد خلاقیت‌های ادبی، هم‌چنان عرصه‌ی ظهور داشته باشند. همین‌که بعد از خندیدن به لطیفه‌ای که دوستت برایت نوشته، بنشینی و فکر کنی که چه‌طور برایش بنویسم که چه‌قدر لطیفه‌اش را دوست داشتم، موتور واژه‌پردازی‌ات را راه می‌اندازد، و حتی از واژه‌پردازخانه‌ات به سراغ احساس‌خانه و عواطف‌دانی وجودت هم می‌رود! می‌گردی همه‌‌جایت را تا چندتا کلمه‌ی مناسب برای توصیف حس و حال خودت پیدا کنی. به نظر من که حسابی ارزشش را دارد، ولی می‌پذیرم که در چت باید خیلی زبردست باشی و چنته‌ات پر باشد تا هم‌پای سرعت گفت‌وگو، کلمه‌هایت از پس توصیف این‌جوری احساساتت بربیایند. خب خیلی وقت‌ها زورمان نمی‌رسد، بنابراین من حضور شکلک‌ها و علائم متناظرشان در سرزمین چت را نه تنها چیز بدی به حساب نمی‌آورم، که فکر می‌کنم در جای خود ابداع کارآمد و جالبی هم بوده؛ ولی چیزی که دوست ندارم اتفاق بیفتد، باز شدن پای این علامت‌ها به بیرون از چت‌هاست! مثلاً به نامه‌ها، مجله‌ها، کتاب‌ها یا هر جای دیگری که آدم دلش می‌خواهد ذوق و خلاقیت از بین کلمه‌ها پیدا کند. این نسل جدید نوجوانان برنا و گرامی که بعضاً نطفه‌شان هم در فضای مجازی منعقد شده، باید بالأخره کله‌ی مبارک را از دایره‌ی واژگان و ادبیات چتی گاهی فاصله بدهند و بلد باشند که بدون این شکلک‌ها هم احساسشان را بنویسند؛ وقتی عجله‌ای برای گفتن و ردشدن ندارند،‌ بتوانند خوب توضیح بدهند خوشحالی‌شان را، غمشان را، بی‌تفاوتی‌شان را، یا دلخورشدنشان را، بدون این‌که از شکلک‌های مرسوم فضای مجازی استفاده کنند.

تلفن همراه برای آسان‌شدن هماهنگی‌ها و ارتباطات در مسافرت‌های مفصل چند خانواده با خودروهای شخصی، یا برگزاری اردوهای دانشجویی و دانش‌آموزی، خیلی وسیله‌ی به‌دردبخوری است، ولی وقتی می‌روی خانه‌ی مادربزرگ و با خویشان دور هم می‌نشینید، آن وسیله را باید بگذاری کنار. امکانات، وقتی در جای خودشان استفاده شوند، خوب هستند؛ نگرانی وقتی آغاز می‌شود که سر و کله‌ی وابستگی پیدا شود. وقتی که دیگر هیچ‌جوره نتوانی بدون :) و :( جمله بسازی و مقصود و حس و حالت را کامل و کافی برسانی!

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۳۸
طاها

روز اول سال، درِ هر پیام‌رسان و پیامکی را که باز می‌کردم، فوج انشاها بود که درباره‌ی نوروز و بهار و طبیعت و گل و بوته و پروانه و زمین و آسمان و زندگی و موفقیت و خوش‌بختی و بالأخره تبریک و آرزوهای شیک‌وپیک پیش رویم قرار می‌گرفت و آخرِ همه‌شان هم به نام فرستنده و تاریخ یکِ یکِ نودوهشت ختم می‌شد. حالا اسم فرستنده را ممکن بوده که بعضی از کسانی که این انشا برایشان سند-تو-آل می‌شده ندانند، ولی تاریخ دیگر چرا؟! به چاپار هم می‌سپردند دو سه روزه تحویل می‌داد! حتماً از باب احتیاط بوده که گویند شرط عقل است و صلاحی دیده شده که تاریخ هم درج شود. مثلاً این‌که محکم‌کاری شود و کار هم که از محکم‌کاری عیب نمی‌کند، یا این‌که اگر کسی بعداً همه‌ی پیامک‌ها یا پیام‌های توی پیام‌رسانش را نشست و بازخوانی کرد و رسید به این پیام و نتوانست تاریخ میلادی گوشی یا پیام‌رسان خارجی را به تاریخ خورشیدی تبدیل کند، بتواند بفهمد که این، پیامِ تبریکِ فلان سال نو بوده! بالأخره درج تاریخ را می‌شود یک‌جوری توجیه کرد، مهم نیست، ولی آن اسمی که زیر پیام نوشته شده کارش را خراب می‌کند، چون دارد داد می‌زند که برای شناس و ناشناس یک‌جا فرستاده شده و با این حساب، هیچ‌کدام آن افراد چندان مورد توجه خاصی نبوده‌اند.

لابه‌لای این فوج انشاها، سه عدد پیام کوتاه هم داشتم که جوارح گوشی‌ام را با قدرت بیش‌تری به لرزه درآورد! این سه‌تا، ویژگی خاصی داشتند که ارزش هر کاراکترشان را برای من از مجموع آن انشاها بیش‌تر می‌کرد. کدام ویژگی؟ این‌که کاراکتر به کاراکترشان برای ارسال شدن به من نوشته شده بود و پیام‌های تبریک اختصاصی بودند. مثلاً عبارت «سلام فلانی، عیدت مبارک!» زمانی که به جای فلانی نام شما درج شده باشد، گرچه خیلی ساده و کوتاه است، ولی یک پیام اختصاصی و به نظر من دوست‌داشتنی به حساب می‌آید. در بین این‌همه،‌ فقط همین سه‌تا بود که بی‌هیچ زحمتی می‌شد فهمید از ته دل فرستنده بلند شده و آمده جلوی چشم من. بقیه انگار از سر عادت یا برای ادای یک رسم عرفی انجام شده بودند. گویی کاری است که باید انجام داد، چون خیلی‌ها انجام می‌دهند! البته این پیام‌های تبریکِ ویترینی هم بالأخره ناشی از یک لطف و توجهی بوده که فرستنده به خرج داده و در جایگاه خودشان ارزش دارند، ولی ارزششان تقسیم شده بین این همه‌ای که دریافتش کرده‌اند و لاجرم سهم هر کدامشان خیلی اندک می‌شود. از یک زاویه‌ی دیگری هم می‌شود به قضیه نگاه کرد که در این صورت دیگر تقسیم و این‌ها نداریم و این‌جور پیام‌ها هیچ ارزش قابل اعتنایی نخواهند داشت، ولی خب خوشبختانه ما از آن‌یکی زاویه نگاه می‌کنیم!

 

پیشنهاد من این است که کم تبریک بگو، ولی تبریکی بگو که جان داشته باشد! تبریک را به یک چیز گران‌بها تبدیل کن! فقط وقتی به زبانش بیاور که از جایی در اعماق دلت برخاسته است. این‌طوری تبریکت حال خوب می‌آفریند، لب‌خند روی دل می‌نشاند، دل دریافت‌کننده‌اش را به تو نزدیک می‌کند. سند-تو-آل هیچ‌کدام این خاصیت‌ها را ندارد. دست‌کم برای دوستان و خویشانت، یا پیام تبریک نفرست یا اگر می‌فرستی اختصاصی بفرست. یا درست و حسابی برایشان وقت بگذار، یا کلاً بی‌خیال شو. نیمه‌نصفه خیلی جالب نیست! آن را بگذار برای روابط سرد و خشک اداری و رسمی و دیپلماتیک!

موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۴۸
طاها

 

پای یکی از مطالب خاموش‌شده‌ی وبلاگ، بحثی در ارتباط با هدف‌های بیرونی و درونی، یا هدفِ در آینده و هدف جاری شکل گرفته بود. از آن‌جا که آن مطلب فعلاً خاموش است و مطالعه‌ی کامنت‌ها میسر نیست، پاسخی را که به آن کامنت‌ها داده بودم،‌ در این‌جا با بیان کامل‌تر و تفصیل خیلی بیش‌تر ارائه می‌کنم. بفرمایید!

 

آی قصه قصه قصه! علیرضا دلش می‌خواست در کنکور سراسری جزء برترین‌ها شود. هدف‌گذاری کرد و برنامه‌ریزی. کلی مشاوره گرفت و تمام روزهای منتهی به کنکور را به خواندن و تست‌زدن سپری کرد. دهن خودش را سرویس نمود، و برای رسیدن به این هدف، از هر چیز خوشایند دیگری چشم پوشید. علیرضا موفق شد. نه دقیقاً آن‌طوری که می‌خواست، ولی تقریباً همان‌طوری که می‌خواست. تحصیل در رشته‌ای را که دوست داشت، در دومین دانشگاه مورد علاقه‌اش آغاز کرد. اما به محض ورود به دانشگاه، متوجه شد که برای موفقیت باید شاگرد اول باشد. برای همین هدفش را شاگرد اول شدن قرار داد و دهان خودش را مجدداً سرویس نمود تا بتواند بهترین دانشجوی دانشگاه باشد. علیرضا بعد از این‌که شاگرد اول شد،‌ باز هم فقط برای چند لحظه حس خوشبختی و خوشحالی داشت، چون به زودی متوجه شد که شاگرد اول شدن خاصیت چندانی ندارد و باید هدف بلندتری را دنبال کند که همانا ادامه‌ی تحصیل با بالاترین رتبه‌ها در مقاطع بعدی است. برای همین، به سرویس نمودن دهان خود با جدیت و اهتمام فراوانی ادامه داد تا آن‌که بالأخره به این هدف نیز رسید و همه‌ی مقاطع تحصیلی را به بهترین شکل پشت سر گذاشت. وانگهی به خود نگریست و دید که زکی! این همه تحصیلات حالا به چه کار آید، و از این‌رو بر آن شد تا یک هدف بزرگ برای خود تعریف کند، که همانا یافتن یا ساختن یک شغل پردرآمد بود. علیرضا با همین فرمان ادامه داد و یکی‌یکی اهداف جدید را دنبال کرد تا این‌که بالاخره یکی از اهدافش را نتوانست به نتیجه برساند. پس از آن، مغموم و افسرده و شکست‌خورده و ناکام، سر در گریبان فرو برد و از غم این همه عمری که به بطالت‌ گذرانده‌ فغان سر داد.

خب، دیگر از قصه گفتن خسته شدم! به جای علیرضا خود شما را مثال می‌زنم که راحت‌تر باشد. فرض بگیرید می‌خواهید بشوید یک ورزشکار مشهور و خفن، و در مسابقات جهانی فلان، از حریف قَدَر خود چنان برنده شوید که تا به حال کسی نشده. اگر هدف شما از تمامی تلاش‌ها و تمرین‌هایتان این باشد که در آن مسابقه برنده شوید، اولاً به نظر می‌رسد که بعد از برنده‌شدن هم احساس خوشبختی و راحتی خیال به‌تان دست نخواهد داد و هدف دیگری را در پس آن جست‌وجو خواهید کرد؛ و ثانیاً اگر برنده نشوید، کل روزها و تلاش‌هایی که صرف آمادگی برای این موفقیت کردید،‌ همه به باد فنا رفته و نابود شده،‌ و احتمالاً افسرده و ملول و ناکام، سر در گریبان خود فرو می‌برید. همان اتفاقی که برای علیرضای قصه افتاد.

حالا پس چی‌کار کنیم؟ عرض می‌کنم! هدف‌هایتان را در زندگی جاری کنید. فرض بگیرید آقای الف می‌خواهد پول‌دار شود. پول‌دار شدن یک هدف در آینده است. اگر بخواهد همه‌ی زندگی‌اش را خرج آن هدف کند، به شدت در معرض شکست و ناکامی، و در نتیجه افسردگی قرار می‌گیرد. اما اگر هدفش را جاری کند در زندگی -مثلاً بگوید من سعی می‌کنم راه پول‌دار شدن را پیدا کنم و دنبال کنم، «تلاش برای کسب درآمد بیش‌تر» را می‌گذارد هدف، و در این صورت- هر روز و هر لحظه دارد به هدفش می‌رسد. حتی اگر واقعاً هم پول‌دار نشود، کلی تجربه کسب کرده و این برایش اندوخته‌ی ارزشمندی است. تلاشش، صرفاً در ازای نتیجه‌ی نهایی به ثمر نمی‌نشیند، بلکه تک‌تکِ گام‌هایی که در این مسیر برمی‌دارد، او را به یک هدف ارزشمند میان‌مدت می‌رساند. هر روز، کلی نتیجه می‌گیرد، و طعم موفقیت را می‌چشد،‌ و به صورت تضمینی با ناکامی خداحافظی می‌کند! چون حتی اگر پول‌دار هم نشود، احساس شکست نمی‌کند. یا علیرضا؛ اگر به جای آن همه هدف و هدف و هدف، با خودش می‌گفت «درس می‌خوانم که سر در بیاورم، که یاد بگیرم، که لذت ببرم، که از زندگی‌ام استفاده کرده باشم، که فلان و بهمان...»، هر روز بود خوشحال و خندان؛ چون دیگر نبود آن‌چنان، که هدفی داشته باشد در پایان، و نرسیدن به آن، بکندش ملول و سرگردان. حتی اگر شاگرد اول هم نمی‌شد، حتی اگر ادامه‌ی تحصیل هم نمی‌داد، حتی اگر شغل پردرآمد نمی‌یافت یا نمی‌ساخت، باز هم برنده بود. چیزی را از دست نداده بود. معامله‌ی نقد کرده بود. هر روز را خرج چیزی کرده بود که همان لحظه به دست می‌آورد. هدف‌ها را می‌شود تبدیل کرد به هدف‌های جاری، طوری که هر لحظه در حالِ دادن نتیجه باشد، یک نتیجه‌ی قطعی و تضمینی.

گفتم نتیجه‌ی قطعی و تضمینی! نتایج قطعی از آنِ هدف‌های درونی هستند. اگر هدف یک چیزی در بیرونِ ما باشد، عوامل متعدد دیگری می‌توانند رسیدن ما را به آن، با چالش‌های سخت و جدی مواجه کنند؛ عوامل متعددی که گاهی زور زیادی هم دارند. اما هدف درونی چه‌طور؟ هدف درونی کاملاً تحت کنترل ماست. مثلاً یادگرفتن و رشد فردی یا مثلاً لذت‌بردن از مطالعه، کار یا ورزش. این‌چیزها دست شماست. شما وقتی از کاری لذت ببرید، انجامش به شما لذت می‌دهد! وقتی مطالعه را برای درک آن مطلب می‌خوانید، همین که درک کردید، هدفتان محقق شده. وقتی از ورزش و تمرین، جز همین تلاش و پشتکارِ ارزشمند و نتیجه‌ی مسلم آن که رشد خود شماست، توقعی نداشته باشید، قطعاً به هدفتان رسیده‌اید. یعنی اگر خودِ همین تلاش هدفتان باشد، شما قطعاً برنده‌اید. اما تکلیف آن هدف بلند مدت چه می‌شود؟ باید این خبر خوب را بدهم که در چنین وضعیتی، احتمال موفقیت شما در آن مسابقه‌ی نهایی هم بیش‌تر می‌شود. یکی از دلایلش این است که نگرانی و استرستان کم‌تر می‌شود. آرام‌ترید، چون نرسیدن به آن نتیجه‌ی پایانی، دیگر یک فاجعه نیست. آن‌قدرها هم نگرانتان نمی‌کند. بنابراین با آرامش مسیرتان را دنبال می‌کنید، و این آرامش، فرصت پیشرفت بیش‌تری را پیش رویتان می‌گذارد، و هنگام مسابقه‌ی پایانی هم آرامش و وقار بیش‌تری به شما می‌بخشد، و شانس موفقیتتان را افزایش می‌دهد.

 

خب، تا این‌جا درباره‌ی هدف‌هایی که داریم و این‌که چه‌کارشان کنیم تا زندگی را نابود نکنند، صحبت کردیم. حالا کمی هم درباره‌ی هدف‌گذاری یا انتخاب مسیر تأمل کنیم؟ پس دوباره قصه قصه قصه! آقای الف و آقای ب در دبیرستان هم‌کلاسی بودند. آقای الف دلش می‌خواست وکیل بشود و خیلی پول‌دار بشود. درباره‌ی رشته‌ی حقوق چیزی نمی‌دانست، فقط می‌دانست که می‌تواند پس از تحصیل در رشته‌ی حقوق وکیل بشود، و وقتی وکیل بشود می‌تواند خیلی پول‌دار بشود. گذشته از آن‌که عوامل متعدد بیرونیِ اثرگذار بر روی آینده‌ی این رشته را -از جمله بی‌ثباتی وضعیت مشاغل- در نظر نگرفته بود، خبر هم نداشت که از رشته‌ی حقوق اصلاً خوشش نمی‌آید و سر و کله زدن با آن درس‌ها برایش بسیار زجرآور و آزاردهنده است، و شاید هم می‌دانست،‌ ولی بر این باور بود که برای آن‌که بتواند خیلی پول‌دار بشود، باید این زجر و رنج را تحمل کند. آقای ب، که هم‌کلاسی آقای الف بود، به تاریخ علاقه‌ی زیادی داشت. آینده‌ی شغلی رشته‌ی تاریخ، بر اساس اظهارات مشاوران مدرسه و گزارش‌های معتبر دیگر، اصلاً چیز دندان‌گیری نبود. در بهترین شرایط می‌توانست استاد دانشگاه بشود، که البته خوب بود، ولی در یک نگاه واقع‌بینانه حداکثر می‌توانست در یک پژوهشگاه مشغول کار شود یا در مدارس تدریس کند، و شاید هم برای کسب درآمد لازم می‌شد به کاری بی‌ارتباط با رشته‌اش روی بیاورد، اما می‌دانست که تحصیل در این رشته را دوست خواهد داشت و روزهایی را که با کتاب‌ها و کلاس‌ها و دانشجوها و استادهای تاریخ سر و کله می‌زند، برایش لذت‌بخش و دوست‌داشتنی خواهد بود. آقای الف، این لذت را در یک هدف دور تصویر کرده بود (زمانی که پول‌دار شود)، ولی آقای ب، به حالِ خوبِ مسیر بیش‌تر اهمیت می‌داد و بر این‌باور بود که اگر مسیر خوب باشد، یک نتیجه‌ی خوب هم در پی دارد، حتی اگر پول زیادی در پی نداشته باشد،‌ و اساساً پول را عاملی اساسی برای حال خوب به شمار نمی‌آورد، چون که پول یک وسیله است! حالا اگر آقای الف و ب، خدای نکرده در آستانه‌ی فارغ التحصیلی ریق رحمت را سر می‌کشیدند و زندگی‌شان در اثر یکی از همان عواملی که غالباً در برنامه‌ریزی‌ها و حساب‌کتاب‌ها دیده نمی‌شود، پایان می‌یافت، آقای الف، بهترین سال‌های عمرش را صرف زجر و زحمتی بی‌حاصل کرده بود و در نهایت به هیچ‌چیزی هم نرسیده بود، ولی آقای ب، در تمام این مدت از درس‌خواندن لذت برده بود، چیزهای زیادی یاد گرفته بود، اندیشیده بود، و خودش را رشد داده بود و آن بهترین سال‌ها را با حالی خوب سپری کرده بود. مرگ، یک نمونه‌ی قوی است! نمونه‌های ضعیف‌تری مثل تغییر وضعیت جذب مشاغل، یا تغییر وضعیت اقتصادی یا عوامل اثرگذار دیگری بر پول‌دارشدن آقای الف یا پول‌دارنشدن آقای ب را هم می‌توان مثال زد. و بنا بر همه‌ی این‌ها، یک هدفی که صرفاً در آینده باشد، و مسیری که به سمتش طی می‌شود، کاملاً فدای آن هدف شود،‌ و خودش هیچ بهره و لذت و حالِ خوبی به همراه نداشته باشد، به نظر می‌رسد که دخلش به خرجش نیرزد،‌ خصوصاً‌ در دنیایی که برنامه‌ریزی‌ها و تصمیم‌های ما، در معرض تهدیدهای گوناگون بیرونی قرار می‌گیرد.

حالا فرض بگیریم اتفاق خوبی برای آقای الف و آقای ب بیفتد. آقای الف وکیل بشود و پول‌دار بشود، و آقای ب در یک پژوهشگاه، مطالعات تاریخی‌اش را دنبال کند یا در مدرسه‌ای درس بدهد، یا اصلاً با یکی از دوستانش دست به یک کار آزاد بی‌ارتباط با تاریخ بزند. من فکر می‌کنم حال آقای بِ تاریخ‌خوانده، از حال آقای الفِ وکیل، اگر بهتر نباشد، بدتر هم نیست! چون این مطلب به درازا کشیده، توضیحاتم را در این‌باره فاکتور می‌گیرم و به تأملات خودتان واگذارش می‌کنم.

 

مرور اصلِ مطلب: بعضی از هدف‌ها بیرونی، و در آینده هستند. مثلاً قبول شدن در کنکور یک هدف در آینده است. پول‌دار شدن یک هدف در آینده است. برنده‌شدن در فلان مسابقه‌ی ورزشی یک هدف در آینده است. این اهداف همه بیرونی هستند، و عوامل متعددی دیگری هم غیر از خود شما، در تحقق یا عدم تحققشان دخالت دارند. شما روزهای قبل از رسیدن به آن ‌هدف را خرج رسیدن به آن هدف می‌کنید، در حالی که تلاش شما تنها عامل تعیین‌کننده نیست. بعد اگر به آن هدف نرسید، تمام روزهای که خرجش شده، از بین رفته. احساس ناکامی و شکست می‌کنید و در آستانه‌ی افسردگی قرار می‌گیرید. اما می‌شود یک‌کار دیگری کرد. هدف شما قبول شدن، پول‌دار شدن، و برنده‌شدن نباشد. بلکه یک هدف درونی و جاری باشد. مثلاً تلاش‌کردن. تلاش برای قبول شدن در کنکور که باعث آگاهی و یادگرفتن و مرور آموخته‌هایتان می‌شود، تلاش برای پول‌دار شدن که باعث کلی کسب تجربه و فهم و آگاهی و رشد و بلوغ اقتصادی می‌شود، تلاش برای برنده‌شدن در مسابقه‌ی ورزشی که باعث قوی‌تر شدن بدن هم می‌شود، و مواردی از این دست. در این صورت،‌ حتی اگر به آن نتیجه‌ی غایی هم نرسید، ناکام و شکست‌خورده نیستید. چون هدف شما جاری بوده در روزهای تلاش‌کردنتان، و هر لحظه در حال محقق‌شدن بوده. این‌طوری، نگرانی و استرس نرسیدن به هدف نهایی هم کم‌تر می‌شود و همین، به افزایش کارایی و پیش‌رفت بیش‌تر شما کمک می‌کند و اتفاقاً رسیدن به مقصود را برایتان شدنی‌تر می‌کند، و اگر هم به خاطر عوامل دیگری نتوانستید به آن‌هدف برسید، احساس شکست نمی‌کنید.

 


+ ممکن است این روزها کم‌تر به بلاگ سر بزنم. اگر در پاسخ به کامنت‌هایتان تأخیر شد، عرض پوزش پیشاپیش بنده را بپذیرید.

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۷ ، ۱۴:۴۸
طاها

شباهنگ در خلال تازه‌ترین پست وبلاگش این‌طور نوشته که:

«[خبرنگار رادیو از ما دوتا که دانش‌آموز بودیم] پرسید کی می‌دونه دعا چیه؟ برای چی دعا می‌کنیم ما؟ دستمو بلند کردم که جواب بدم. جواب دادم. جواب خوبی هم دادم. جوابی که سال‌ها بعد وقتی پای یکی از سؤالات امتحان درس‌های معارف دورهٔ کارشناسیم هم نوشتمش نمرهٔ کاملو گرفتم. دعا، آرزو، خواسته، حاجت و هر جمله‌ای که با امیدوارم و ایشالا شروع بشه. سال‌ها می‌گذره از اون روز، از اون سؤال، از اون جواب، از اون مصاحبه، از اون امتحان، از اون پست و از آرزوهای برآورده نشده و دعاهای مستجاب نشده‌م. و من همهٔ این سال‌ها، هنوز و همچنان دارم به این سؤال و جوابی که دادم فکر می‌کنم.»

و احتمالاً عنوان مطلب هم جواب سؤال دومه. این‌که «دعا می‌کنم که اجابت شه. دعا می‌کنم چون دلم روشنه»

وقتی پست را خواندم، خواستم درباره‌اش چیزی بنویسم، ولی هر چی گشتم دیدم هیچ‌کجای وبلاگ محلی برای کامنت‌گذاشتن پای آن مطلب تعبیه نشده! خب البته مطلب ستاره‌دار بوده و مطابق ضوابط کامنت‌گذاری شباهنگی، شباهنگ نمی‌خواسته کسی درباره‌اش کامنت بگذارد. ولی به هرحال این مطلب به صورت عمومی و جلوی چشم همه منتشر شده بوده و حرفی که به یک عالمه نفر گفته می‌شود دیگر حرف خصوصی به حساب نمی‌آید، و من هم راجع به‌ش حرف‌هایی داشتم که به نظرم با توجه به محتوای پست، می‌تواند حائز اهمیت باشد یا به درد کسی بخورد. (تأکید می‌کنم که کاری به احوالات شخصی نویسنده نداریم، صرفاً ناظر به نوشته‌ای که با آن مواجه هستیم حرف می‌زنیم.)

خلاصه تصمیم گرفتم حرفم را با تمثیلی -که باز امیدوارم شباهنگ بزرگوار را ناراحت نکند- در وبلاگ خودم مطرح کنم.

 

 

بیایید یک سفر کوتاه برویم! در یکی از منظومه‌های یکی دیگر از کهکشان‌ها، کره‌ای وجود دارد خیلی شبیه به زمین. در آن‌جا اکثر چیزها شبیه همین زمین و زندگی ماست، ولی تفاوت‌های کمی هم وجود دارد. مثلاً یکی از تفاوت‌ها این است که اشیاء فیزیکی را هر کسی باید برای خودش بسازد و ساخت اشیاء مورد نیاز امری است که در دست خود اشخاص است. شاید شبیه امور معنوی ما.

در آن کره یک شباهنگی هست که وبلاگ دارد و در پست آخر وبلاگش تعریف کرده که یک روز در مدرسه او و دوستش را صدا زدند و رفتند در اتاق مدیر تا در مصاحبه‌ای رادیویی شرکت کنند. بقیه‌ش را از زبان همین پست آن شباهنگ می‌نویسم:

«پرسید کی می‌دونه ماشین چیه؟ برای چی ماشین می‌سازیم؟ دستمو بلند کردم که جواب بدم. جواب دادم. جواب خوبی هم دادم. جوابی که سال‌ها بعد وقتی پای یکی از سؤالات امتحان فناوری‌های جدید دوره‌ی کارشناسیم هم نوشتمش نمره‌ی کاملو گرفتم. ماشین، یک جعبه‌ی آهنیه که یک شکل قشنگی داره و شیشه هم داره و رنگ متالیک می‌زننش روش. سال‌ها می‌گذره از اون روز، از اون سؤال، از اون جواب، از اون مصاحبه، از اون امتحان و ماشین‌های این‌شکلی که هرچی می‌سازمشون و سوارشون میشم راه نمیرن. و من همه‌ی این سال‌ها، هنوز و هم‌چنان دارم به این سؤال و جوابی که دادم فکر می‌کنم.»

عنوان مطلبش هم جواب سؤال دومه. این‌که

«ماشین می‌سازیم که راه بره. ماشین می‌سازیم چون دلمون می‌خواد سوار بشیم و زودتر برسیم!»

 

قطعاً در این کره‌ای که اشاره کردم، لازم است در مورد استاد درس فناوری‌های جدید جداً بازنگری بشود! حالا این دخلی به ما ندارد. اما دست‌کم کاش یک نفر به آن شباهنگ بگوید که ماشین به خاطر بدنه‌ی آهنی و رنگ متالیک و شیشه و حتی صندلی و فرمانش نیست که راه می‌رود. و وقتی می‌توانی توقع داشته باشی ماشین راه برود که ماشینی که می‌سازی اولاً اجزای اصلی و قوه‌ی محرکش درست کار کند،‌ وگرنه این پوسته‌ای که می‌بینی دلیل راه رفتن ماشین نیست. بله! هر ماشینی که تا به حال دیده‌ای این شکلی بوده، ولی ماشین‌هایی که راه می‌روند به خاطر شکلشان نبوده که راه می‌رفته‌اند.

 

خب. از سفر برگردیم و حالا که سر این صحبت باز شد، دوتا کلمه هم خیلی خلاصه درباره‌ی دعا هم‌فکری کنیم؛ و حرف‌های مفصل در این‌باره هم باشد برای وقتی دیگر.

می‌گویند مخّ عبادت دعاست. گویی حقیقت عبادت پروردگار دعاست یا دعا بخشی مهم و اصلی از آن است. می‌گویند بافضیلت‌ترین عرض بندگی‌ها در شب‌های قدر دعا کردن است. می‌گویند فضیلت دعا از خواندن قرآن برای نزدیک شدن به پروردگار بیش‌تر نباشد، کم‌تر نیست! آیا «دعا» را درست شناخته‌ایم؟! آیا به دعایی که شناخته‌ایم می‌خورد که هم‌چین حرف‌هایی راجع‌به‌ش درست باشد؟

من فکر می‌کنم دعا یک «سخن» نیست، یک «عمل» است، آن هم نه یک عملی که مثلاً با حرکات و دست و پا انجامش بدهیم، یک عمل برخاسته از همه‌ی همه‌ی همه‌ی ابعاد وجودی انسانی تو. دعا یک اتفاق است، یک رویداد مهم برای انسان، که باید در لحظه‌ی انجامش رخ بدهد. فکر می‌کنم اصل دعا آن است که در قلب انسان روی می‌دهد، گرچه نمودش بر زبانش و گاهش چشمانش هم جاری می‌شود. در دعا یک چیزی که خیلی مهم است «ارتباط» است. حتی اگر به معنی لغویِ بین‌ِانسانیِ «دعا» هم توجه کنیم، ارتباط یک شرط است. بدون تماس‌گرفتن با کسی نمی‌توانی باهاش حرف بزنی یا ازش چیزی بخواهی. این خواستن معنا ندارد! ارتباط با پروردگار هم ارتباطی است که در قلب انسان اتفاق می‌افتد و احساس می‌شود. گرچه دعاهای من به این مرتبه از کیفیت نرسیده باشد، ولی دست‌کم از نظر تئوری باید متوجهش باشم!

حتی فکر می‌کنم یک دعای خوب، خیلی وقت‌ها خودش اجابت است! گاهی بی‌فاصله بعد از دعا یا در زمان آن، حس می‌کنی که به هر چی می‌خواسته‌ای رسیده‌ای. حس می‌کنی هیچ‌چیزی نیست که خواسته باشی و نداشته باشی! حالا شاید یک چنین ماشینی دنده اتومات کلاس A باشد، ولی بالاخره به پراید هم بخواهی بسنده کنی، باید در جریان باشی که راه رفتنش به موتور است، نه رنگ بدنه.

موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۷ ، ۱۳:۴۵
طاها

مدتی بود که فکر و خیال‌های شاید نه چندان مهم درگیرم می‌کرد و یک‌جورهایی دمغ بودم. یکی از دوستانم گفت که آن‌قدر سر خودت را شلوغ کن که دیگر فرصت برای فکر‌های بی‌اهمیت نداشته باشی، آن‌قدر که مرز اهمیت امور برایت جابه‌جا شود!

من دست‌به‌کار شدم و سرم را خیلی شلوغ کردم. اگر مرا به کاری یا کمکی فرامی‌خواندند، زود قبول می‌کردم و آن‌ها را به انبان کارهای شخصی خودم می‌افزودم، و کم‌کم کار به جایی رسید که این روزها فهرست کم‌وبیش شلوغی از کارهایی که خودم برای خودم می‌خواسته‌ام انجام دهم و کارهایی که به این و آن وعده داده‌ام پیش رو دارم و به طور موازی باید همه را پیش ببرم، و هر روز که از خواب بیدار می‌شوم، ناخودآگاه شروع می‌کنم به حساب و کتاب، و فکر می‌کنم به این‌که کدام‌ها بیش‌تر پیش رفته‌اند و کدام‌ها کم‌تر، و البته گاهی به مواردی که تقریباً از دست رفته‌اند! مثلاً شاید موضوعی که چندماه پیش خیلی برایم مهم بود، در این شلوغی‌ها ناخواسته از کنترلم خارج شد و به فنا رفت! آیا به خاطر این‌که دیگر برایم اهمیتی نداشت؟! ابداً، بلکه به خاطر این‌که کارهایی که یک نفر دیگر به آدم می‌سپارد و می‌خواهد سر وقت تحویل بگیرد، با شدت بیش‌تری پیگیری و مطالبه می‌شود تا مسائلی که برای خود آدم مهم است. البته به آدمش هم بستگی دارد.

فکر می‌کنم مهم‌ترین و جدی‌ترین کارفرمای هر کسی، باید خود او باشد؛ کارهایی را که خودش با خودش قرارداد کرده، یا به بیان درست‌تر برایش اهمیت شخصی دارند، با دقت و جدیت بالایی از خودش پیگیری و مطالبه کند؛ یک جدول داشته باشد، مشابه همانی که در اتاق کارفرما یا مدیر مربوط به شغلش نصب شده، و هر روز به خودش زنگ بزند و بپرسد «فلان کارَت در چه وضعیتی است، کارهای موردعلاقه‌ات را چه‌قدر دنبال کردی، کارهایی که وظیفه‌ی فردی‌ات بود -مثل احوال‌پرسی از دوستانت و تماس با خانواده‌ات- را امروز به بهترین شکل انجام دادی یا نه؟» و از این قبیل.

خلاصه گفتم شما هم حواستان باشد. خودتان برای کارهای خودتان، از کارفرمایتان کارفرمای سخت‌گیرتری باشید.

 

+ نه چندان بی‌ربط: وقتی نمی‌خواهیم کارهایمان را انجام دهیم!

موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۷ ، ۱۵:۴۶
طاها

فضای خالی درایوِ سیستم عامل کامپیوترم که از یک حدی کم‌تر می‌شود، کامپیوتر خیلی مظلومانه قابلیت هایبرنیت شدنش را از دست می‌دهد. در این شرایط اگر باتری‌اش به پنج درصد برسد، به جای هایبرنیت شدن، خیلی قاطع و بی‌رودربایستی خاموش می‌شود و خلاص. یک «شاتینگ داون» می‌چسباند تنگ مانیتور و در پناه خدا! امروز هم همین‌طور شد. وسط یک عالمه کار مهم -در حالی که من به هشدارهای ویندوز طفلی وقعی نمی‌نهادم و با خودم می‌گفتم فوقِ نهایتش هایبرنیت می‌شود و بعد دوباره روشن می‌کنم و ادامه می‌دهم- آب یخ را ریخت روی کله‌ام و همه‌ی کارهای نیمه‌کاره یک‌جا بسته شد و تمام. حتی دریغ از فرصتی یا سؤالی در ارتباط با ذخیره کردن فایل‌های باز. شبیه مرگ بود. مرگی که به هشدارهای قبلش غالباً وقعی نمی‌نهیم؛ مرگی که فکر می‌کنیم فقط برای دیگران است؛ مرگی که نمی‌آید، مگر یهویی؛ و همه‌ی کارهای درحال انجام و نقشه‌ها و برنامه‌ها و آرزوهای دور و دراز را قاطع و بی‌رودربایستی می‌بندد و خلاص.

موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۷ ، ۱۶:۱۴
طاها

اگر بخشی از کلمه‌هایت را بگیرند، حتماً حرف‌زدن برایت سخت‌تر می‌شود. فرض کن که یک پیام‌رسان درست کنند که بعضی کلمه‌ها را ارسال نکند، مثلاً کلمه‌های بیگانه‌ی دخیل در زبان را یا هر گروه دیگری از کلمه‌ها را؛ آن‌وقت ارتباط گرفتن با دیگران از راه آن پیام‌رسان کار دشواری است. قبول؟ خیلی وقت‌ها عبارت مناسب را برای انتقال منظورت پیدا نمی‌کنی. گاهی از واژه‌های نارسا استفاده می‌کنی و باعث سوء تفاهم می‌شود. روشن‌کردن برخی منظورها زمان بیش‌تری می‌برد، چون تک‌کلمه‌هایی که برای آن منظور به کار می‌آمده و در یک لحظه معنای زیادی را منتقل می‌کرده، دیگر وجود ندارند. باید زیاد توضیح بدهی و آخرش هم معلوم نیست چیزی که می‌خواستی درست منتقل شده باشد یا نه. قبول؟

خب، حالا می‌خواهم در مورد زبان خودم حرف بزنم -دست‌کم زبان من! بگویم چه زبانی دارم و بگویم که وقتی مجبور باشم بخشی از زبانم را کنار بگذارم و استفاده نکنم، چه بر سرم می‌آید. شاید برای تو هم همین‌طور باشد! من با سرسختی معتقدم که حرکات دست، صورت، طرز نگاه، میزان مکث بین کلمات، سطح صدا، لحن، سرعت حرف زدن و چیزهایی از این دست، بخش خیلی خیلی مهمی از زبانم هستند. حتی شاید مهم‌تر از کلمه‌ها، یا دست‌کم به اندازه‌ی کلمه‌ها مهم. بعضی وقت‌ها هیچ‌جوره نمی‌توانم از پشت این پیام‌رسان‌های مکتوب یا حتی تلفن حرفم را بزنم. یا باید مقابلت بنشینم و با تمام این چیزهایی که گفتم منظورم را برسانم، یا آن‌که اصلاً بی‌خیال حرف‌زدن شوم. یک مکث پیش از پاسخ یک سؤال، یا میزان بلندی صدایم وقتی در مورد موضوعی حرف می‌زنم، یا نقطه‌ای که موقع گفتن مطلبی به آن خیره می‌شوم، یا حتی شکل نشستنم مقابلت، همه معنا دارند، معناهای مهم و ژرف، معناهای مؤثر در مفهوم. این معناها هرگز برایم ارزش کم‌تری نسبت به معنای کلمه‌های زبان ندارند. بدون آن‌ها نمی‌توانم درست حرف بزنم. اگر نباشند، احساس می‌کنم یک‌جای کار حسابی می‌لنگد. دست‌وپایم بسته است و حرف‌هایم ذبح می‌شوند! تلفن، و پیام‌رسان‌های مکتوب، بخشی از زبان مرا ازم می‌گیرند! حرف زدن که فقط با زبان نیست، فقط با کلمه‌ها نیست. ارتباط را می‌توان تنها با کلمه‌ها برقرار کرد، اما با چه کیفیتی؟ البته این موضوع، زمانی که بخواهیم در مورد یک مسئله‌ی شخصی، یک امر برون آمده از دل، یک حقیقت تجربه شده با وجود، یا یک درد نهفته در سینه حرف بزنیم، خیلی خیلی مهم‌تر می‌شود. بله، برای یک گپ علمی، شاید چندان ضرورت این چیزها احساس نشود، ولی وقتی قرار است «خود»م را برای تو شرح کنم، به همه‌ی این ابزارها به شدت نیاز دارم. این‌ها همه جزء زبان من هستند. وقتی نتوانم ازشان استفاده کنم، گاهی ناچار حرف‌هایم را فرومی‌خورم، چون به سختیِ تلاشِ جانکاهی که برای زدن آن‌حرف‌ها از راه‌های بی‌کیفیت دیگر باید خرج کنم، نمی‌ارزد.

 

 

تازه این‌که چیزی نیست.

حتماً شنیده‌ای که سایه1 می‌گوید «گوش کن! با لب خاموش سخن می‌گویم؛ پاسخم ده به «نگاهی» که زبان من و توست!»

 


1- هوشنگ ابتهاج (سایه)؛ متولد 1306

موافقین ۲۲ مخالفین ۱ ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۵۴
طاها

لابد حالا دیگر باید بدانم که ناشکیبایی و هیجان‌زدگی در برابر سختی فلان شرایط یا بی‌معرفتی فلان دوست یا ستم فلان مجموعه یا چه و چه، واکنشی است که دنیا دلش می‌خواهد از ما ببیند، اما ما باید او را در خماری بگذاریم و آرزویش را بر دلش بنشانیم. کلاً چشم دنیا نباید از بعضی انگشت‌هایمان دور بماند. دنیا را کلاً به دل نگیریم، وقتی غیر از دل، این همه چیز دیگر هم هست! ارزش دل بیش از این‌هاست.

موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۳۵
طاها

توی بروشورهایی که در حرم امام رضا می‌دادند، یک صفحه‌ای داشت در مورد برخی مشاهیر مدفون در حرم. آن صفحه را که دیدم، راست چشمم افتاد به عکس ملاصدرا و شگفتی زیاد در شکل دهان و چشم من نمایان شد. خواهرم که از تعجب من تعجب کرده بود، دلیل را پرسید. من هم در همان حال که داشتم جواب می‌دادم، بروشور را به کله‌ام نزدیک کردم تا ببینم دور و بر عکس چه نوشته. دیدم نوشته «بهاءالدین محمد عاملی، معروف به شیخ بهایی». بلافاصله در ادامه‌ی پاسخم این نکته را هم برای خواهرم گفتم؛ که کنارش نوشته شیخ بهایی، در حالی که عکس ملاصدرا است. خواهرم پرسید «از کجا می‌دانی ملاصدرا است؟» گفتم در جاهای دیگری دیده‌ام که این نقاشی به چهره‌ی ملاصدرا نسبت داده شده. گفت «شاید آن‌ها اشتباه بوده!» به همین راحتی! چیزی نگفتم و شانه‌ای بالا انداختم و ادامه‌ی بروشور را ورق زدم. به این فکر می‌کردم که آیا ممکن است یک چیز پرتکرار اشتباه باشد و اتفاقاً یک مورد نادر درست باشد؟ و دیدم که بله! از قضا خیلی ممکن است و خیلی هم اتفاق می‌افتد. مثلاً خرافاتی که جزء فرهنگ عمومی مردم بوده یا باورهایی که رایج بوده ولی درست نبوده. در چنین شرایطی اگر کسی خلاف فرهنگ عمومی رفتار کند، شاید خیلی شگفتی‌برانگیز باشد، گرچه رفتار درست همانی است که او انجام می‌دهد. حالا در مورد عکس شیخ بهایی به نظر نمی‌رسید این‌طوری باشد و به نظر می‌رسید یک سهو و سهل‌انگاری در طراحی باعث این مسئله شده باشد، اما در کل نکته‌ی ساده‌ای که خواهرم گفته بود، نکته‌ی ارزشمندی بود، حتی اگر خودش هم نمی‌دانست که نکته‌اش این‌طور ارزشمند است!

 

بله. من آخر پارسال تا اول امسال را مشهد بودم. یکی دو روزی از آن و یکی دو روزی از این. قبل از رفتن دوستی بهم گفت «خوش به حالت که سال جدیدت رو کنار امام رضا شروع می‌کنی». من هم بهش گفتم که «تو هم می‌تونی کنار امام رضا شروع کنی! امام اگر امام است، با یک سلام می‌آید کنار قلب تو و سال جدیدت کنار او آغاز می‌شود.» ای بسا کسی که موقع تحویل سال در حرم امام نشسته باشد و دلش پی آرزوهای خودش باشد. کنار بودن به چه معنی است؟ مثلاً فکر کن مردی که همسرش را در آغوش گرفته، اما دلش پی کار و گرفتاری خودش باشد؛ و یک مرد دیگری را که دنبال کار و گرفتاری خودش باشد، اما دلش پی معشوقه‌ای. به نظر تو زن و مرد کدام یک از این دو قصه بیش‌تر کنار هم هستند؟! حالا دور از تشبیه. منظور این‌که، من کنار هم بودن را آن‌طوری می‌فهمم، که دلت کنارش باشد، که یادش در دلت باشد. حالا اگر جسمت هم کنارش باشد که چه بهتر. خیلی بهتر! هم کنارش باشی و هم حواست بهش باشد. اما حواس جمع خیلی مهم است. مهم‌تر است. من این‌طور فکر می‌کنم. صحبت از امام هم که می‌شود، من فکر می‌کنم اگر دلت به یاد امامی که دوستش داری گرم است، خیلی غصه‌ی نبودن در بارگاهش را نخور. سعی کن تا جایی که می‌توانی شکل و شمایل رفتار و زندگی‌ات به خوبی‌ها و قشنگی‌های رفتار و زندگی آن امامِ خوب، شبیه شود. آن‌وقت تو از همه‌ی مردم، حتی از خود مشهدی‌ها و خود خادمان حرم هم به امام نزدیک‌تری. آن‌وقت قلب تو می‌شود ضریح امام و پنجره‌ی حاجت. می‌نشینی کنار دل خودت و دعای تحویل سال می‌خوانی. «حوّل حالنا إلی أحسن الحال» می‌خوانی. ای بسا بیش‌تر مقبول بیفتد.

سال جدیدتان پر باشد از حال خوب. سال جدیدتان مبارک باشد.

موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۸:۰۲
طاها

می‌گفت: طرف هنوز در پیش‌گیری یا حل تنش میان همسر و مادرش راه به جایی نمی‌برد، هنوز بلد نیست با هم‌نوعش درست ارتباط برقرار کند، بلد نیست به دوست و خانواده‌اش به شکل مقبولی توجه و ابراز محبت کند، از این‌که هر از گاهی احوالی از در و همسایه و خویش و قوم و دوست و آشنا بپرسد، غفلت می‌کند؛ بعد وقتی ازش می‌پرسی دغدغه‌هایت چیست، می‌گوید «پیچ تاریخی نظام و برپایی تمدن با شکوه اسلامی»!

 

می‌گفت: اگر راست می‌گویی، پیش از همه، راه‌حلِّ درست‌‌وحسابیِ مشکلات خودت را پیدا کن. وقتی توانستی گرفتاری‌های خودت را درست بشناسی، بفهمی، چاره کنی و از پسش بربیایی، آن‌وقت به حل مشکلات دیگران هم فکر کن. وقتی چاره‌ی گرفتاری‌های خُردِ شخصی خودت را بلد نیستی، بیخود به حل کلان‌مشکلات بزرگ اجتماعی و اقتصادی و سیاسی فکر نکن، که در آن صورت فقط داری یک مشت شعارِ مفت می‌دهی و جهان را بیهوده از سر و صداهای بی‌خاصیت پر می‌کنی! اما وقتی فهمیدی درد خودت چه‌طور دوا می‌شود، در گام بعدی به بغل‌دستیِ دچار همین مسئله هم راه‌کارِ مؤثر پیشنهاد می‌دهی، و کم‌کم روش حل مسئله و چاره‌ی مشکلات بزرگ‌تر و همه‌گیرتر را به شکلی می‌آموزی که شعارهای غرّا و آتشین ولی توخالی نباشد، و راستی‌راستی راهی بگشاید...

 

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۱
طاها

برخی از آن‌چه تا کنون در وبلاگم نوشته‌ام -از جمله همین مطلب گذشته- دلنوشته‌هایی است که شاید در فایده‌ی انتشارش بشود چون و چرا کرد. یکی از دوستان بارها به من توصیه کرده که این دل‌نوشته‌های شخصی را برای خودم نگه دارم، و این چیزها برای انتشار و در معرض خواندن همه‌گان قراردادن نیست، و دلایلی هم برای حرفش می‌آورد، اما با این حال من گاهی با او موافق نبودم و قانع نمی‌شدم، و فکر می‌کردم که این حرف‌های خصوصی و دل‌نوشته‌ها -خصوصاً اگر ارزش‌های افزوده‌ای هم‌چون روایت خوب یا ادبیات زیبا داشته باشد- می‌تواند فوایدی داشته باشد و برای هر مخاطبی، به شکلی قابل استفاده باشد.

آن‌چه را از این فواید فعلاً به ذهنم می‌رسد، خیلی خلاصه عرض می‌کنم:


خب، تردیدی نیست که این تعابیر و شرح‌حال‌ها، بروزهای حالات انسانی است. گزارش‌هایی است از آن‌چه در یک انسان رخ می‌دهد یا می‌تواند رخ دهد.

اولاً این گزارش‌ها -که به صورت دل‌نوشته ابراز می‌شود- خودش داده‌های ارزشمندی از وضعیت‌های افراد بشر است. هم برای کسانی که به حال و روز اجتماعی و فردی مردم اهمیت می‌دهند، قابل توجه است؛ و هم برای کسانی که به بهبود عوامل درونی و بیرونی اثرگذار بر روحیه‌ی انسان‌ها می‌اندیشند. مثلا پست قبلی وبلاگ من برای مخاطب نکته‌سنج می‌تواند حاوی پیام‌هایی از این دست باشد که یک جوان مذهبی با بیش از ربع‌قرن سن در این جامعه هنوز در رفع یکی از بدیهی‌ترین نیازهایش دچار مشکل است، و مثلاً اوضاع معیشتی یا هنجارها و ارزش‌های رفتاریِ -دست کم- یک قشر خاص از جامعه، به همراه باورهای فرهنگیِ پیوند خورده با قرائتی که از مذهب وجود دارد، نتوانسته چاره‌ای برای مسائل این نسل از این قشر فراهم آورد.

 

ثانیاً، وقتی یک حال شخصیِ انسانی بیان می‌شود، مخاطبانش دو دسته خواهند بود: عده‌ای که با آن هم‌ذات‌پنداری می‌کنند، و عده‌ای دیگر که این حرف‌ها حرف دلشان نیست.

برای دسته‌ی اول، کم‌ترین خاصیت چنین دل‌نوشته‌هایی می‌تواند تسلی‌دادن و آرامش‌بخشی باشد. همیشه پیدا کردن یک هم‌درد تسکین می‌دهد. نقل این عواطف شخصی و حرف‌های خصوصی به شکلی که آمیخته با تعابیر ادبی و خیال شاعرانه باشد، در ادبیات ما تازگی ندارد و جایگاه و ارزش آن هم برای عام و خاص، کم و بیش شناخته شده است. در میان آثار شاعران معاصر، اشعار زیادی هستند که همین کارایی را دارند و مخاطب معمولی، آن‌ها را به خاطر این ویژگی‌شان دوست دارد. اصلا چرا راه دور برویم؟! همین دوستی که ازش یاد کردم، بارها از اشعاری استفاده می‌کرد که در واقع حرف خصوصی است، ولی برای بازگویی حال خود او به کارش می‌آمده و ازش استفاده می‌کرده.

مثلا مطلب قبلی وبلاگ هم درد دلی است که -به نظرم متأسفانه- جمع زیادی از جوانان مشابه من آن را درک می‌کنند و واگویه‌ی خواسته‌های برآورده نشده‌ی خودشان را در آن می‌یابند، و یافتن همدردی که سعی کرده حس و حالشان را در بیانی نسبتاً خوب و دلنشین ابراز کند -فکر می‌کنم که- برایشان خوشایند است.

دسته‌ی دیگر هم، که در مواجهه‌ با چنین نوشته‌ای یا سخنی -اگر این سخن همچون مطلب گذشته‌ی وبلاگ، واگویه‌ای از یک وضعیت نسبتاً غم انگیز باشد- دست کم آن است که به حال بهتر خودشان فکر می‌کنند و قدر وضعیتشان را بهتر می‌دانند. به داشته‌هایشان یادآورده می‌شوند و رضایتشان از آن‌چه دارند بیش‌تر می‌شود. مثلا دوستی که بخت یارش بوده و یارش را در همان سال اول دانشجویی در تهران، از میان یکی از دانشجویان خوب همین تهران پیدا کرده و این واگویه‌های غم‌انگیز نویسنده‌ی هم‌سن و سالش را با خاطرات خوش ایام گذشته در کنار همسرش مقایسه می‌کند، از این‌که چنین نعمتی را سال‌ها در اختیار داشته و مزه‌اش را چشیده، خوشحال می‌شود، و اگر نسبت به آن بی‌اعتنا بوده، حالا بیش‌تر قدرش را می‌داند. خب، در خوب بودن این تأثیر هم که شکی نیست.

 

بنابراین در انتشار این دلنوشته‌ها و حرف‌های شخصی، فواید زیادی نهفته و می‌تواند از جهات مختلف کار ثمر بخشی باشد.

شما با این نگاه موافقید یا مخالف؟ نظر شما چیست؟

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۰:۰۵
طاها

نمی‌خواهم از همین اول سرِ سخت‌گیری بگذارم و حال شما را بگیرم، ولی احتمالاً اگر بخواهی خیلی حواست جمع باشد، باید بدانی که وقتی بعد از یک سال، موقع خواندن «یا علیُّ یا عظیم» و «اللهم أدخل علی أهل القبور السرور» بغضی در گلوت و اشکی پای چشمت می‌نشیند، شاید صرفاً یک حس نوستالوژیک طبیعی نسبت به جو خاطره‌انگیز این ماه باشد و هیچ ارزش معنوی‌ای نداشته باشد.


أیضا زمانی که چشمت به گنبد طلایی می‌افتد و أمثال ذلک.

 

 

 

+ ماه خوبِ خدا برای همه‌مان مبارک باشد ان‌شاءالله. دعا برای هم‌دیگر را فراموش نکنیم.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۶
طاها

امروز سیزدهم فروردین است و مثل هر سال ما در خانه‌ایم. تا آن‌جا که به یاد دارم تمام سیزدهم فروردین‌ها را در خانه بوده‌ایم. زمانی که مدرسه‌ای بودیم سیزدهم را آماده می‌شدیم برای مدرسه، و وقتی هم دانشجو شدیم آماده می‌شدیم برای سفر به تهران. البته چنین نبوده که هدف از در خانه ماندن کسب این آمادگی‌ها باشد. روز سیزدهم همه‌جا شلوغ است و اصلاً نمی‌شود از طبیعت بهره گرفت. ما برای این‌که لذت حضور در طبیعت تازه‌ی بهار را هم از دست نداده باشیم، معمولاً دوازدهم فروردین را -که تعطیل رسمی بود- با خانواده می‌رفتیم بیرون، و البته این امر، هرگز یک واجب غیرقابل تخلف هم تلقی نمی‌شد که مثلاً ترکش موجب خسران باشد و اگر انجام نشود چنان شود! معمولاً می‌رفتیم، اگر دسته‌جمعی حالش را داشتیم یا شوقش را. وگرنه، در خانه می‌نشستیم و یک‌دیگر را تماشا می‌کردیم، که خودش لطف بزرگی بود. اما دوازدهم فروردین همیشه برای رفتن به طبیعت بهار بهتر است. طبیعت خلوت‌تر است و خیلی بیش‌تر می‌توان بهره برد.

هیچ‌وقت هم روز سیزدهم سبزه گره‌ نزدیم! یعنی اگر یک‌بار در زندگیم این حرکت پوچ و بی‌معنی را انجام داده بودم، تا ابد به خاطرش خجالت می‌کشیدم! در واقع ما اصلاً هیچ‌وقت سبزه نداشتیم در خانه! بچه‌تر که بودم، وقتی از مادرم می‌پرسیدم چرا ما سبزه نمی‌کاریم، مادر می‌گفتند: «گندم نعمت بزرگی است، اگر آن را سبزه کنیم و بعد بیندازیم دور اسراف است،‌ و اسراف کفران نعمت است.»

هیچ‌وقت ماهی قرمز شب عید هم نخریدیم. شاید به این دلیل که نمی‌خواستیم ماهی‌های بی‌زبان در خانه‌ی ما اسیرِ تنگ باشند و در خانه‌ی ما بمیرند، چون ماهی‌ها را دوست داشتیم! آن‌ها را به خاطر خودشان دوست داشتیم، نه به خاطر این‌که برای ما باشند. (جالب است که می‌شود محبت واقعی را این‌طوری هم به بچه‌ها یاد داد، نه؟)

ما در طول سال تقریباً هر هفته سبزی‌پلو با ماهی می‌خوردیم، ولی هیچ‌وقت روز اول سال ناهارمان این نبود! شاید مادرم عمداً این‌کار را می‌کردند که بفهمیم رسم‌هایی که دلیل عقلی ندارند، انجامشان بر عدم انجامشان هیچ ترجیحی ندارد.

همیشه هم خریدهای مفصل سالمان را شب عید غدیر انجام می‌دادیم. روز عید غدیر هر سال، روزی بود که ما لباس‌های نوی سالمان را به تن می‌کردیم. البته برای خرید لباس و چیزهایی که لازم داشتیم، هیچ‌وقت لازم نبود که شب عید غدیر فرا برسد، اما خرید شب عید ما، شب عید غدیر انجام می‌شد. همیشه هم خوشحال بودیم که توصیه‌ی امام معصوم را بر عرف و سنت گذشتگان ترجیح داده‌ایم.

ما هیچ‌وقت سفره‌ی هفت‌سین هم نداشتیم. اصلاً هوسش را هم نکردیم! من که از همان بچگی توجیه بودم که وقتی نمی‌فهمیم سرکه و سماق و سیر و سیب و چند چیز دیگر را سر سفره گذاشتن و نشستن پای آن به چه دردی می‌خورد، هیچ لزومی ندارد که انجام بدهیم؛ به جایش معمولاً می‌رفتیم لحظه‌های تازه‌ی سال را در مسجد می‌نشستیم یا در هر جایی که بودیم دعا می‌کردیم و نماز می‌خواندیم، کارهایی که اقل‌کم می‌دانستیم به‌دردبخور هستند!

 

باید بروم از مادرم بپرسم دقیقاً چه‌طور این روحیه‌ را در ما به وجود می‌آوردند که چشممان دنبال این‌چیزها نبود! خدا حفظ کند و رحمت کند همه‌ی پدر و مادرهایی -و خصوصا مادرهایی- را که خرافه‌ستیزند و همیشه برای کارها سعی می‌کنند به معیارهای عقلی و اخلاقی و شرعی توجه کنند و آن‌ها را به فرزندانشان هم انتقال دهند، و از همان کودکی روحیه‌ی اعتماد به نفس و عدم خودباختگی را، در ضمن همان خرافه‌ستیزی و نفی این‌که باورهای عمومی الزاماً درست هستند، در ذهن آن‌ها تقویت کنند. چه‌قدر خوب است ارزش‌هایمان را درست تعیین کنیم و به همان ارزش‌های خودمان متکی باشیم، نه این‌که چشممان دنبال دیگران باشد یا بدون فکر، از هر کاری که گذشتگان می‌کردند تقلید کنیم.

من فکر می‌کنم اگر همین یک صفت در همه‌ی مردم وجود داشته باشد، اکثر معضلات فرهنگی و سبک زندگی و این چیزها درست می‌شود. شاید بعداً یک مطلب مفصل در این رابطه بنویسم. فعلاً می‌خواهم بروم دست مادرم را ببوسم و فاتحه‌ای برای پدرم بخوانم. شما هم اگر تربیت‌شده‌ی چنین والدینی هستید، قدرشان را بدانید و خدا را به خاطر وجودشان شکر کنید.

 

هم‌چنین، به این هم فکر کنید که چه‌طور ما پدر و مادری باشیم برای فرزندانمان، که وقتی بزرگ شدند تربیتشان باقیات‌الصالحاتی باشد برای ما.

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۳۲
طاها

با خودم فکر می‌کنم چه‌قدر خوشبختیِ آن گل‌فروش آس و پاس سر چهارراه غبطه‌برانگیز است، وقتی از صبح تا شب دست‌هایش پر است از دسته‌های نرگس. وقتی از صبح تا شب دست دور کمر نرگس‌ها حلقه می‌کند، و هر وقت دلش بخواهد می‌تواند گلبرگی از آن‌ها را ببوسد، یا جرعه‌ای رایحه‌شان را ببوید، یا سیر به زرد و سپید ظریف و لطیفشان زل بزند و تماشایشان کند... زندگی کنار نرگس‌ها، زندگی به بهانه‌ی نرگس‌ها، زندگی با بوی نرگس‌ها، و زندگیِ تنیده با لب‌خند نرگس‌ها کم رشک‌برانگیز است؟!

 

اما کمی بعد، کمی بیش‌تر که نگاه می‌کنم، نظرم برمی‌گردد! با خودم فکر می‌کنم که نه تنها وضع آن گل‌فروش سر چهارراه، که وضع صاحب گل‌فروشی با کلاسِ بالاشهر هم، چه‌قدر تأسف‌انگیز است وقتی این همه زیبایی را دیگر نمی‌بیند، و لذتی را که چنان در آغوش دارد و محکم در دست فشرده، دیگر نمی‌چشد؛ و رنگ‌های لطیف و مهربان نرگس، دیگر به چشمش نمی‌آید؛ و مشامش بوی دود خفه‌کننده‌ی ماشین‌ها را از عطر مست‌کننده‌ی نرگس فرق نمی‌گذارد؛ و تکرار، در یک تراژدی غم‌‌بار و حزن‌انگیز، او را به دردِ همه‌گیرِ «عادت‌کردن» دچار کرده..

 

●●●

شاخه‌ای نرگس می‌خرم، جلوی صورتم می‌گیرم، می‌بویمش، و خوب نگاهش می‌کنم..

«نرگس! خوش به حال تنفسی که معطر شود به بوی تو؛

حیف باشد بوی تو عادی شود..»

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۴
طاها

وای! نمی‌دانی چه‌قدر زیبا و خفن بود! عالی بود! این‌قدر دل‌ربا و هیجان‌انگیز بود که نمی‌دانم چه‌طور می‌خواهم چهارتا کلمه کنار هم بگذارم و توصیفش کنم! اصلاً مگر می‌شود توصیفش کرد؟ باید خودت بودی و می‌دیدی. از بس پر شده بودم از شعف و شور، می‌خواستم شصت‌متر بالا بپرم! می‌خواستم فریاد بزنم، داد بزنم و از شدت خوش‌حالی(یعنی خوشیِ‌حال)، اصلاً روی دست‌هایم راه بروم! اما آرامش غلیظی در فضا بود که باعث می‌شد ساکت باشم و با تحیر و ذوق‌زدگی فقط نگاه کنم و نگاه کنم. نگاه کنم و حظ کنم و کیف کنم و لذت ببرم...

می‌دانی؟ نمی‌دانی که!

برگ‌های سرخ و زرد چنار، از آن بالا، از شاخه جدا می‌شدند، بعد همین‌طور یکی‌یکی روی دست‌های باد می‌رقصیدند و آرام‌آرام بر فرش باران‌خورده‌ی زمین فرود می‌آمدند. وای! خدای من! انگار داشتند از آسمان نازل می‌شدند! انگار زمین دست به سویشان دراز کرده و منتظر بود تا بعد از مدت‌ها محکم در آغوششان بکشد. حالا فکر کن، این وسط گاهی هم یک نسیمی می‌وزید و چندتایشان را که هنوز نم نکشیده بودند و سبک‌تر بودند، از زمین بلند می‌کرد و در هوا پرواز می‌داد. می‌چرخیدند و بالا و پایین می‌رفتند. هم‌دیگر را صدا می‌کردند و از آن بالا، پروازشان را به رخ دوستانشان می‌کشیدند. ولی آن‌ها هم که خیس شده‌بودند صفایی داشتند برای خودشان، سفت چسبیده بودند به بغل زمین و داشتند با زمین خوش و بش می‌کردند. انگاری که زمین ماه‌هاست چشم دوخته به آن‌ها و برایشان دست تکان داده و هی چشمک زده و هی آن‌ها ناز کرده‌اند، تا بالاخره پاییز آمده و فصل وصالشان فرا رسیده و حالا هم‌آغوش شده‌اند...

خیلی حال همه‌شان خوب بود. هم درخت‌ها خوشحال بودند، هم برگ‌ها. شاید حس خوشایند درخت‌ها، سرِ سبک‌باری‌شان بود پس از ادای امانتشان به زمین؛ و حالا کم‌کم بین خودشان زمزمه‌های استقبال از زمستان را پچ‌پچ می‌کردند و هیجان روزهای برفی پیشِ رو را به یاد هم‌دیگر می‌آوردند. خلاصه همه شاد بودند و سرمستانه با هم بازی می‌کردند. شور و غلغله‌ای به پا بود در آن سکوت و سرما...

می‌بینی؟ درخت وقتی معرفت داشته باشد، پاییز هم برایش -عین بهار- پر از خوشی و شادی است. برگ، وقتی معرفت داشته باشد، هر اتفاقی که بیفتد برایش شیرین است. خدای من! چه‌طوری بگویم از موج‌موج و گلوله‌گلوله حالِ خوبی که از این همه خوشحالی باد و باران و برگ و شاخه‌ها به قلبم سرازیر می‌شد...؟!


نبودی ببینی که! حالا من هی بگویم، چه فایده‌ دارد؟!

چی؟ تا به حال شانصدبار از این چیزها دیده‌ای؟ خب، که چی حالا مثلاً؟ یک اتفاق عادی بوده؟ یعنی چه عادی بوده؟ مگر هر چیزی پرتکرار باشد عادی هم هست؟ مگر هر چیزی همه‌جای زمین باشد، دیگر نمی‌تواند پُر باشد از زیبایی و عظمت و هیجان؟ این‌ها چه حرف‌های مسخره‌ای است که می‌زنی؟! اصلاً به‌م  برخورد! یعنی واقعاً فکر می‌کنی این صحنه‌ی عجیب، این نمایش بی‌نظیر با‌شکوه، این همه زیبایی در هم تنیده، این‌ها همه ساده و معمولی و پیش‌ پا افتاده هستند؟ واقعاً این‌طور فکر کنی و من هم عمیقاً برایت متأسف نباشم؟! مگر می‌شود؟!

رفیق، خوشبختی یعنی دیدن همین‌ها، یعنی لذت‌بردن از همین‌ها؛ که البته همین‌ها خیلی چیزهای بزرگی هستند. چشم‌هایت را باز کن! نگاه کن به آیه‌ها. نگاه کن به زیبایی بی‌همتای این آیه‌های دیدنی، و آیه‌ها را هزار بار برای قلبت مرور کن و زمزمه کن...

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۴
طاها

یا گرفتار سرگرمی‌ها،

یا سرگرم گرفتاری‌ها؛

 

چه سرگذشت اندوه‌باری!

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۰
طاها