زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۹ مطلب با موضوع «قلم :: داستان و داستان‌واره» ثبت شده است

نسخۀ صوتی [با اندکی تفاوت از متن] به‌انتهای پست ضمیمه شده است.

چند نفر گروهی در یک پیام‌رسان تشکیل دادند تا بتوانند بیش‌تر و بهتر با هم در ارتباط باشند، و بگویند و بشنوند و بخندند و اوقاتشان را به‌خوبی و خوشی سپری کنند. کم‌کم دیگرانی هم به‌گروهشان اضافه شدند و عددشان به ده پانزده نفر رسید. چندی بعد صاحب این پیام‌رسان گفت "بیاییم و یک حرکتی بزنیم و برای این دوستان خوب و گروه‌های خوب، اسباب سرگرمی و بازی بیش‌تری فراهم کنیم تا بیش‌تر دور هم خوش باشند". این شد که پیام‌رسان برایشان یک مکعب مجازی درست کرد که روی هر وجهش بین یک تا شش دایره داشت، و هر کسی می‌توانست با لمس‌کردن بخش‌هایی از صفحۀ تلفن همراهش آن را ول بدهد در گروه، تا بچرخد و بچرخد و روی یکی از وجه‌هایش بایستد. این مکعب در اصل تاس نامیده می‌شد، ولی در آن زمان تاس در جهان واقعی منقرض شده‌بود و هیچ‌کسی با آن آشنایی قبلی نداشت. اوایل همگی مجذوب این پدیدۀ جالب بودند و با هیجان و خوشحالی مکعب را ول می‌دادند و به‌هرعددی که می‌آمد می‌خندیدند، و هیچ حس خاص دیگری نسبت به نتیجه‌ای که به‌صورت تصادفی رایانه برای مکعب ول‌شدۀشان در نظر گرفته‌ بود، نداشتند.

 

 

این وضعیت، اما دیری نپایید. یک‌بار یک‌نفر به‌خاطر این‌که برایش تک‌دایره یا همان یک آمد و تک‌دایره یا همان یک کم‌ترین مقدار روی تمام این شش وجه بود، با ارسال یک شکلک ابراز ناراحتی کرد. در ادامه یک‌بار هم یک‌نفر دیگر به‌خاطر این‌که برایش شش آمد و شش بیش‌ترین مقدار روی تمام این شش‌وجه بود، با ارسال چند شکلک و استیکر ابراز خوشحالی کرد.

کم‌کم این حس در کل گروه و گروه‌های دیگر هم جریان یافت و هر کسی به‌تناسب تعداد دایره‌های روی آن وجهی که برایش می‌آمد خوشحال یا ناراحت می‌شد، و همه امیدوار بودند که در یکی از این موارد برای آن‌ها هم شش بیاید. از ته قلب آرزو می‌کردند که مثلاً برای حفظ آبرو یا کم‌کردن روی فلانی هم که شده این‌بار شش بیاورند، و از شش‌آوردن خیلی خوشحال می‌شدند. کسانی که برایشان شش نمی‌آمد دچار احساس ناراحتی و غم می‌شدند و نسبت به‌خودشان حس بدی داشتند. بعضی‌ها دعا می‌کردند و از خدایشان می‌خواستند که وقتی تاس می‌اندازند برایشان شش بیاید، و اگر شش به‌هردلیلی برایشان خوب نیست، حداقل پنج بیاورند.

این ماجرا ادامه پیدا کرد تا جایی که یک‌نفر از اعضای گروه تصمیم گرفت سر بقیه را گول مالیده، و خودش را با دوز و کلک برندۀ تاس‌اندازی نشان دهد. برای این‌کار در قسمت saved messages خودش این‌قدر تاس انداخت تا شش آورد، و سپس آن‌را در گروه forward کرد. اما متأسفانه پیام‌رسان حواسش بود و بالای تاس forwardشده‌اش عبارتی را مبنی بر این‌که این تاس از جای دیگری forward شده درج کرد، و این‌چنین دست تاس‌انداز کلک‌باز رو شد و رسوایی بدی به‌بار آمد.

 

نفر بعدی کلک بهتری سوار کرد. یک‌وقتی که همه خواب بودند و هیچ‌کس در گروه نبود، آن‌قدر تاس انداخت تا بالاخره شش آمد، و سپس سایر موارد را پاک کرد. وقتی همه بیدار شدند و دیدند که یکی شش آورده، غمگین و ملول شدند و آرزو کردند که کاش آن‌ها هم شش می‌آوردند، اما مدیر گروه recent actions ِ گروه را نگاهی انداخت و از قضیه باخبر شد. بنابراین با عصبانیت و حرارت بالایی از مستندات عکس گرفت و در گروه منتشر کرد، و دوباره آبروریزی و رسوایی!

اما تلاش برای مارموزبازی متوقف نشد و حتی پیش آمد که مثلاً یکی از اعضای گروه animated sticker ِ قابلی طراحی کرد که عیناً مشابه همان تاسی بود که می‌چرخید و روی شش می‌ایستاد. این موضوع موجب برانگیختن خشم و نفرت کسانی شد که به‌خاطر این ظلم و خیانت به‌ستوه آمده‌بودند، و یا چون خودشان بلد نبودند از چنین فرصت‌هایی استفاده کنند برایشان زور داشت. بنابراین به‌این کلک‌کاران و دودوزه‌بازان حمله‌ور شدند و بدترین خطاب‌های تاریخِ آن پیام‌رسان را سویشان روانه کردند، و در نتیجه مرافعه‌ای تمام در گرفت. در این میان کسانی هم بودند که بدون کلک خودبه‌خود شش می‌آوردند. اما این موضوع هم بر آنان که شش نمی‌آوردند گران می‌آمد و در نتیجه یا این افراد را متهم به دوز و کلک می‌کردند و یا آن‌که از نظام ناعادلانۀ هستی شکوه داشتند. عده‌ای هم بودند که فرصت را غنیمت شمردند و کانال‌های آموزشی برای این‌که «چگونه شش بیاوریم» یا «شش راز مهم در شش‌آوردن» یا «شِشَت را باور کن» یا «چگونه شش آوردم» ترتیب دادند و حتی از این‌طریق پول‌های زیادی به‌جیب زدند.

در شبکه‌های اجتماعی، عده‌ای بودند که مدام از شش‌های خودشان عکس می‌گرفتند و آن را با دیگران به‌اشتراک می‌گذاشتند و دوستانشان از دیدن این موفقیت‌ها مدام حسرت می‌خوردند و حسادت می‌کردند و در همان‌حال لایک‌هایشان را پای این عکس‌ها ثبت می‌کردند و در کامنت با شکلک‌های گل و بوسه و قلب آرزو می‌کردند که دوستشان همیشه شش بیاورد. بعضی‌ها در پروفایل‌های پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی‌شان مثلاً می‌نوشتند «آورندۀ سه‌بار شش پیاپی در گروه صدهزارنفری»، یا مثلاً جای عکسشان یک تصویر انگیزشی با الهام از تاس قرار می‌دادند که کنارش نوشته بود «برای شش‌هایت بجنگ». عده‌ای هم از طریق وب‌سایت‌ها و صفحه‌ها و کانال‌ها و کارگاه‌های آموزشی مجازی سعی می‌کردند تا روش‌های مختلفِ شدنی و نشدنی را برای شش‌آوردن بیازمایند.

 

مدتی بعد یک‌نفر که تازه به فضای مجازی دسترسی پیدا کرده‌بود، وارد این پیام‌رسان شد و به‌گروهی پیوست. در صحبت‌ها سخن از تاس به‌میان آمد، و بالأخره یک‌نفر او را دعوت به تاس‌اندازی کرد. او هم تاس انداخت و یک آمد. او که با شکل‌وشمایل و چرخش بامزۀ تاس خیلی حال کرده بود، خندید و ابراز کرد که این پیام‌رسان واقعاً جالب است و خوشحال است که وارد آن شده. همه از واکنش او شگفت‌زده شدند و احساس کردند که دارد تظاهر می‌کند به بی‌خیالی و اهمیت‌ندادن، تا اندوه این شکست را برای خود التیام بدهد. بعضی به‌او گفتند «عیبی ندارد، فرصت‌ها زیاد است و تو هم می‌توانی، خودت را باور کن و امیدوار باش»، اما او متوجه منظورشان نشد و گفت «ها؟»، و سپس عده‌ای پشت سر او و در خصوصی به‌یک‌دیگر گفتند که از این حرکت‌های متظاهرانه بدشان می‌آید و مگر می‌شود کسی از این‌که شش نیاورده و یک آورده ناراحت نباشد؟

 

نسخۀ صوتی:

 
+ تصاویر پست تزیینی است و اختصاصاً برای این پست ساخته شده‌. :)
موافقین ۱۹ مخالفین ۱ ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۳۰
طاها

دکمه‌ی آسانسور را زدم و در آن فاصله‌ی انتظار، دستی به کت و شلوارم کشیدم و مرتبش کردم. دسته‌گل و شرینی‌ را هم گذاشته بودم لب راه‌پله‌ی کنار آسانسور. دستی هم به روی جیبم کشیدم تا مطمئن شوم پاکت، صحیح و سالم، سر جای خودش است. آسانسور رسید و وارد شدم. تا به طبقه‌ی دهم برسم، جعبه و دسته‌گل را گذاشتم کف اتاقک، و شانه را از جیبم در آوردم. به دقت در آینه مو، ریش، یقه و آستین‌های لباسم را وارسی کردم. آسانسور ایستاد. دستپاچه خم شدم تا گل و شیرینی را بردارم. اما شنیدم که طبقه‌ی دوازدهم است. مقصد من طبقه‌ی دهم بود؛ یعنی چه اتفاقی می‌توانست افتاده باشد؟! ایستادم و چند ثانیه منتظر شدم تا اگر کسی آسانسور را زده وارد شود. خبری نشد. دست بردم سمت دکمه‌ها و ده را فشار دادم. احتمالاً موقع ورود، به خاطر عجله و حواس‌پرتی دکمه‌ی بالای ده را زده بودم. از این‌که فقط دو طبقه فاصله داشتم تا بعد از مدت‌ها ببینمش، خوشحالی مرموزی در قلبم دوید. ده را فشار دادم و آسانسور تکانی خورد. تکان خورد اما راه نیفتاد. چند ثانیه، بی هیچ اتفاقی گذشت. دکمه‌ی بازشدن در را چند مرتبه فشردم؛ ولی فایده‌ای نداشت. همه‌ی دکمه‌ها را روشن کردم، همه‌ی طبقه‌ها را. زنگ خطر را چندبار فشار دادم. چند قطره‌ی عرق پشت گردنم می‌لغزید و مرا عصبی‌تر می‌کرد. دکمه‌ی هواکش را روشن کردم و صدای وز وز در اتاقک پیچید. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم تا تماسی بگیرم، اما همان لحظه اتاقک دوباره تکانی خورد، و راه افتاد. به سمت پایین، ولی با سر و صدایی گوش‌خراش و سرعتی خیلی بیش‌تر از معمول، به سوی مقصدی دور، که خیلی نزدیک بود!

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۱
طاها

خبر را که تلفنی از محمد گرفتم، بلافاصله رفتم سراغ علیرضا. گوشه‌ی حال نشسته بود. رو به‌رویش نشستم. دست‌های رنگ‌پریده‌اش را گرفتم و خواستم با این خبر خوب خوشحالش کنم. گفتم: «سلام آقا پسرم، یه خبر خوبِ خوب! اگه گفتی؟! اگه گفتی می‌خوایم کجا بریم؟»

علیرضا لب‌خند زد و سر تکان داد که یعنی نمی‌داند. باز هم، مثل هر وقت دیگری، حرکات سر و صورت را بر کلمه‌ها ترجیح ‌داد. انگار با حرف زدن میانه‌ای نداشت. نمی‌فهمیدم دمغ است یا آرام. شاید هم می‌فهمیدم، ولی با خودم رو راست نبودم.

گفتم: «خب حدس بزنه پسرِ مامان...»

لب‌هایش از هم باز شد و خندید، کمی بالا را نگاه کرد که یعنی دارد فکر می‌کند، و بعد گفت: «می‌خوایم بریم پایین؟ لب باغچه؟ پیش گل‌ها؟»

آرام خندیدم. گفتم: «مامان قربون آقا علیرضاش بره..» ولی ادامه ندادم. جوابش کمی حالم را گرفت. چرا بهترین خبر خوب برای یک بچه‌ی هشت-نُه ساله رفتن دوباره و صدباره پیش گل‌های باغچه است؟ با خودم گفتم «بیچاره دل بچه‌ام. چه‌قدر در این چاردیواری تنگ و تاریک بهش سخت می‌گذره. باید ببرمش بیرون. باباش نزدیک غروب می‌آد. اگه بشه ترتیبی می‌دم که امشب بریم پارک. ولی فعلاً نباید به علیرضا چیزی بگم که دل نبنده، شاید نشد.»

این «شاید نشد»، مرا از دست خودم دلخور کرد.

بلند شدم تا حاضر شوم و با هم برویم در حیاط چرخی بزنیم.

*

به آسانسور که رسیدیم، گفتم: «آقا علیرضا؟ گل‌های توی باغچه رو که هر روز می‌بینی، می‌خوایم بریم یه جای خیلی خوب. یه جایی که خیلی خیلی خوبه و دوستش داری...»

صورت علیرضا را نمی‌دیدم. وارد آسانسور که شدیم، آمدم روبه‌رویش. نشستم. دستی به سرش کشیدم. دستی هم روی پاهای نحیفش. چیزی نمی‌گفت. فقط با یک آرامش تکراری لب‌خند می‌زد. مواظبت می‌کردم که گریه‌ام نگیرد. بچه‌ است. دلش می‌شکند. آسانسور که پایین رسید، ناچار دوباره رفتم پشت سرش. اصلاً شاید این‌طوری بهتر بود. شاید آن روز، این‌طوری راحت‌تر می‌توانستیم با هم حرف بزنیم. گفت: «مامان؟ زود بریم پیش گل‌ها... گل‌ها منتظرن. چون تکون نمی‌تونن بخورن. دلشون می‌گیره. باید برم باهاشون حرف بزنم.»

پشت سرش بودم. می‌توانستم کمی بی‌صدا اشک بریزم.

 

رسیدیم دم باغچه، کنار محمدی‌ها. اشک‌هایم را پاک کردم و کنارش، روی زمین نشستم. کمی به گل‌ها خیره خیره نگاه کرد، مثل هر روز. بعد رو کرد سمت من. گفت: «مامان؟ چرا گل‌ها نمی‌تونن راه برن؟»

خدایا، چه سؤال‌هایی می‌پرسد این بچه! هر روز سخت‌تر از روز قبل! دوباره باید جواب‌های تکراری می‌دادم؟ چیزی نگفتم. دو مرتبه پرسید. گفتم: «چون... خب چون این‌طوری حتماً برای گل‌ها بهتر بوده. خدا می‌دونه برای کی چی خوبه، چی خوب نیست. حتماً خدا گل‌ها را بیش‌تر از اندازه‌ای که تو دوست داری دوست داره، همون‌طور که تو رو بیش‌تر از اندازه‌ای که من دوست دارم، دوست داره»

کله‌ام پر از فکر و خیال بود. یعنی دل بچه‌ا‌م به این خوش بود که گل‌ها هم نمی‌توانند راه بروند؟ دلم نمی‌خواست این حرف‌ها ادامه پیدا کند. برگشتم سر همان حرف‌های قبلی. گفتم «ولی نگفتی کجا می‌خوایم بریم‌ها»

صورتش را سمت من گرداند. لب‌خند داشت و با شیطنتی دوست‌داشتنی گفت: «خب، من که نمی‌دونم. شما بگید.»

ویلچیر را کمی چرخاندم و روبه‌رویش، روی زانوها ایستادم. صورتم را بردم نزدیک صورتش. دست‌هایم را روی شانه‌هایش گذاشتم و پیشانیم را روی پیشانیش، و آهسته، با صدای بی‌جوهره‌ای گفتم: «مشهد، حرم امام رضا.»

همان‌طور که من گفته بودم، آهسته؛ ولی با کمی هیجان گفت: «وااای، حرم امام رضا، آخ جون..»

خندیدم. ذوق کردم از ذوق کردنش.

پرسید: «کی می‌ریم؟»

گفتم «خیلی زود، همین چند روز دیگه. با هواپیما می‌ریم. با بابا.»

قدری سکوت بینمان گذشت. دلم به لب‌خندش خوش بود. امیدوار بودم که خوشحالش کرده باشم. کمی دلم آرام شده بود، که یکهو پرسید: «مامان؟ امام رضا من رو شفا نمی‌ده؟»

از سؤالش جا خوردم. یک لحظه دستپاچه شدم. اول چیزی نگفتم. داشتم فکر می‌کردم تا جواب درستی پیدا کنم. کمی گذشت. بالاخره باید جواب می‌دادم. گفتم «من نمی‌دونم مامانی... من که نمی‌دونم. از خود امام رضا بپرس.» نمی‌خواستم جواب‌های گنده گنده بدهم، نمی‌خواستم حرف‌هایم لحنی شبیه نصیحت بگیرد، ولی چیز دیگری گیر نیاوردم. ادامه دادم که «ببین علیرضا، خیلی‌ها پا داشتن و راه رفتن و جاهای بد رفتن. رفتن سمت جهنم و آخرش هم افتادن تو آتیش جهنم. اگر نمی‌تونستن راه برن، می‌رفتن بهشت. پسر خوشگلم، ما که نمی‌دونیم چی برامون خوبه، چی نیست. اگه امام رضا ببینن خوبه که تو هم بتونی راه بری، حتماً شفا می‌دن. ولی خیلی چیزا هست که ما نمی‌دونیم، خب؟»

سرش را به یک طرف کج کرد و چشمی به هم زد و خیلی کوتاه گفت: «خب.»

نمی‌دانستم جواب خوبی داده‌ام یا نه. نمی‌دانستم چه بگویم. حرفم را دنبال کردم: «ولی مهم اینه که چه امام رضا تو رو شفا بده، چه شفا نده؛ چه مشکل‌های ما رو رفع کنه، چه رفع نکنه، ما دوستش داریم، خیلی دوستش داریم، مگه نه؟» علیرضا جوابی نداد. من هم منتظر نماندم. صورتش را بوسیدم و بلند شدم تا ویلچیر را حرکت بدهم و قدری دور حیاط بچرخیم. جواب ندادنش مرا به خاطر حرفی که زده بودم نگران کرده بود.

راه که افتادیم، گفت: «مامان، من و امام رضا خیلی هم‌دیگه رو دوست داریم، برای همینه که اسممون هم مثل هم دیگه‌س.»

پشت سرش بودم. می‌توانستم بی‌صدا اشک بریزم...

*

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۸
طاها

داشتم خواب می‌دیدم که کنارش هستم. با هم هستیم. دستش را می‌گرفتم. با هم قدم می‌زدیم. می‌دویدیم در دشت، حرف می‌زدیم، می‌خندیدیم. خوشحال بودم. خیلی خوشحال. در کنارش آرام بودم، آرامش داشتم، سرمست بودم. کیف می‌کردم و هیچ غصه‌ای نداشتم.

همان موقع، یک نفر داشت بیدارم می‌کرد. اصرار داشت که بیدار شوم. ولی من دلم نمی‌خواست از این رؤیای شیرین دل بکنم. دلم نمی‌خواست او را رها کنم، دلم نمی‌خواست از دست بدهمش.

ولی یک نفر اصرار داشت که مرا بیدار کند...

دلم برایش تنگ می‌شد. نمی‌خواستم این رؤیا تمام شود. می‌خواستم برای همیشه در آن بمانم. خیلی خوب بود. خیلی خوب بود، حیف بود که این لحظه‌های رؤیایی از دست بروند، حیف بود...

ولی یک‌ نفر اصرار داشت که مرا بیدار کند. تکانم می‌داد و مدام اسمم را می‌آورد. مقاومت فاید‌ه‌ای نداشت. بالاخره بیدار شدم. چشم‌هایم را باز کردم و دیدم کنارم نشسته. خودش بود! خودش کنارم نشسته بود. کنار من. کنار خودِ من! باورت می‌شود؟

موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۴۶
طاها

نگاه کن چه‌قدر این‌جا بی‌سروصدا است! تو هم که برخلاف همیشه‌ی دیگر، نه حرفی می‌زنی، نه تقلایی می‌کنی، نه فریادی می‌کشی، نه هیاهویی می‌کنی. حتماً وسط هم‌رزم‌هایت جا خوش کرده‌ای و خیالت راحت شده، هان؟ یادش به خیر همه‌ی آن‌ سروصداهایت که دیگر نمی‌آید، همه‌ی آن شلوغ‌بازی‌هایی که همه را عاصی می‌کرد و حالا دل همه برایش تنگ شده. ناصرجان! یادت می‌آید آن روزی را که از مکه برگشته‌بودم؟ کفنی را که برای خودم خریده بودم، از دستم گرفتی و دور خودت پیچیدی و گفتی «مال من، مال من...»

من کفن را زود از دستت گرفتم. تو حق داشتی که حواست نباشد، که هیچ‌وقت نباید جلوی مادری از مرگ پسرش دم زد یا کاری کرد که به یاد این‌جور چیزها بیفتد. البته من عادت کرده‌بودم که همیشه می‌گفتی: «باید شهید شوم»، ولی دیگر این کفنی که دور خودت می‌پیچیدی برایم معنای خوبی نداشت، خلاصه نتوانستم تحملش کنم. اصلاً دلم نمی‌خواست کفنی در دنیا مال تو باشد! من محکم گفتم مال تو نیست، و ازت گرفتمش. شاید دلت شکست، ولی تو هم کوتاه نیامدی. آن همه روزهای بعد از آن، کفن را از کمد درآوردی و دور خودت پیچیدی و مثل همیشه شروع کردی که «کفن مال من است، باید شهید شوم...»

 

یادت می‌آید آن روزی که گریه می‌کردم و کفن را دو دستی می‌کشیدم و التماست می‌کردم؟ و تو داد می‌کشیدی سر من و قسمم می‌دادی که بگویم این کفن مال توست؟ یادت می‌آید آن‌وقتی که به ستوه آمده بودم و گوشه‌ی اتاق نشسته‌بودم و اشک‌هایم را پاک می‌کردم، و آخر مجبورم کردی که رضایت بدهم؟ و بعدش هم که لابه‌لای بغض‌هایم گفتم: این کفن، مال تو...

ماجرای آن کفن تازه داشت کم‌کم عادی می‌شد. فکر می‌کردم با این حرف‌ها آرام می‌گیری و حالت بهتر می‌شود. هیچ‌وفت فکرش را نمی‌کردم که روزی موج کهنه‌ی آن انفجار نامرد این‌قدر وحشی باشد که کارَت را به این‌جا بکشاند، و دنیا را این‌قدر برایت تلخ و سخت کند، که تاب نیاوری، و شعله‌ها را صدا بزنی، و به آغوش بی‌رحمشان پناه ببری...

شاید دیگر تو یادت نمی‌آید! من صدای «یا حسین، یاحسین» تو را شنیدیم و دویدم. وسط آتش می‌سوختی. من چه می‌دانم چه شده بود؟ شاید دست‌های بی‌اختیار تو، مثل همان‌وقت‌هایی که بی‌اختیار کفن را برمی‌داشت، مثل همان‌ وقت‌هایی که بی‌اختیار این و آن را کتک می‌زد، مثل همان حنجره‌ای که بی‌اختیار سرم داد می‌کشید، مثل همه‌ی آن بی‌اختیاری‌هایی که معصومیت آسمانی تو را از چشم ناپاک این مردم می‌پوشاند، این بار تن نازنینت را میان آتش کشانده بود.

سوختی، و سوختم. کاری از دست آدم‌ها برنمی‌آمد، وقتی خدا می‌خواست آرزویت را برآورد. وقتی اختیاری را که سال‌ها پیش موج‌های کذایی دشمن ربوده بود، نبود تا تو را از این ماجرای وحشتناک نگه دارد. وقتی آتش بی‌ملاحظه‌ای نود درصد بافت‌های بدن پاکت را جزغاله کرده‌بود.. دیگر کاری از دست این آدم‌ها برنمی‌آمد ناصرجان.

رفتی، پرواز کردی. به وسیله‌ی دستانی که دیگر به تو وفادار نبودند خودت را از این دنیا رهاندی، دنیا را به مافیها واگذاشتی و پرکشیدی. پیش خودم می‌گویم: شاید دلت به حال من می‌سوخت، اما دست خودت نبود! مثل همیشه،‌ مثل همه‌ی آن گذشته‌ها با خودم می‌گویم: «دست خودش نبود... دست خودش نبود...» من چندین سال است که خوب می‌‌دانم،‌ و عادت کرده‌ام که بگویم، به خودم و به دیگران، که «دست خودش نبود...»

دست خودش نبود که از آن انفجار بگریزد، دست خودش نبود که یکی از آن شهدای عزیزی باشد که مردم عکسشان را با عزت و احترام به در و دیوار اتاقشان بزنند، دست خودش نبود که بین رنج‌های جان‌بازی آن‌ را که برای خودش و دیگران سهل‌تر است انتخاب کند، اگرچه دست خودش بود که برود و خودش را، و مرا به این‌ بلاها بنشاند، تا مردمی در این روزگار نان رنج‌هایش را بخورند و یادش را در زباله‌دانی‌ فراموش‌خانه‌هایشان چال کنند...

رفتی، در اتفاقی که باورش برایم سخت بود، و هرگز انتظارش را نداشتم. انفجار سال‌ها پیش، حالا خوب بدنت را از هم متلاشی کرده بود! روز غسل و کفن و دفنت، بعد از بارها غسل و شست‌وشوی پیکرت، هر کفنی که آوردند به خون آغشته شد و مجبور شدند عوضش کنند. چندبار این‌کار را کردند تا یادم آمد. رفتم و کفنت را آوردم. همانی که فریادهایت، و قسم‌هایت مجابم کرده‌بود بگویم که مال خود توست. و لابد مال خودت هم بود؛ قبل از این‌که من تصمیم بگیرم به تو ببخشم یا نبخشم، که رضایت بدهم یا ندهم. لابد تو برایشان عزیزتری که این‌طور حرفت را می‌خوانند!

بله، کفن را آوردم، و چه‌قدر آرام در آن خفتی، و هیچ اثری از خون پاک تو، کفن را آلوده نکرد.

آن‌ دم‌های آخری، ناصرم، چه‌قدر مثل فرشته‌ها بودی.

رفتی، و من ماندم. من ماندم و فراق، من ماندم و خاطره‌ها، خاطره‌های شیرین، خاطره‌های تلخ...

 


این روایت آزاد برگرفته از خاطره‌ی مادرشهید ناصر صابری‌راد بود.

در روایت کاملاً به اصل ماجرا وفادار بودم، گرچه حواشی آن را با خیال خود پرورانده‌ام.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۲
طاها

هر روز صبح که بلند می‌شدم، پنجره‌ی اتاق را رو به گندمزار باز می‌کردم و نفس می‌کشیدم، باد که لای خوشه‌های گندم می‌رقصید، چنان که گویی شانه بر موهای مزرعه بکشد، دسته دسته آرامش و لطافت زنده‌کننده‌ی صبح‌گاهی هدیه‌ام می‌داد. با چشم باز، با چشم بسته، با دهان باز، با دهان بسته، نفس می‌کشیدم،‌ عمیقِ عمیق. و تصمیم می‌گرفتم بروم و در گندمزار بچرخم و سیر بگردم و روز را به شب برسانم. اما تعلل می‌کردم،‌ می‌گذاشتمش برای یک فرصت خیلی خوب دیگر، دلم نمی‌خواست یک روز دمق و پر از دلهره را ببرم لای گندم‌های پر از امید و نشاط. گندم مرا یاد زندگی می‌انداخت، دلم می‌خواست یک روز پر از سرزندگی را بین خودم و آن‌ها تقسیم کنم، و سخت منتظر بودم چنان روزی را، و سخت امیدوار بودم که دیر یا زود خواهد آمد.

چند روزی گذشت، چند روز دیگر هم گذشت. چندین روز گذشت. شبی در خواب احساس کردم که باد بهاری گرم شده. گرم و سوزان. بیدار شدم، پشت چشمانم نور زردرنگی می‌درخشید. نگران‌کننده بود و خیلی هم نگران‌کننده بود. سایه‌های در رفت و آمد روی سقف اتاق اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد. نمی‌دانستم بین دلهره و ترس و غم کدام را اولویت بدهم. بلند شدم، آن چه پشت پنجره بود،‌ بهتر بود که باورش نمی‌کردم و بنا را بر آن می‌گذاشتم که خواب است. یک کابوس ناجوانمردانه‌ی مسخره. کل گندمزار آن سوی خانه در آتش، تصویری نبود که در طول عمر من و این گندم‌ها،‌ به مخیله‌ام خطور کرده‌باشد. شعله‌ها زرد و سرخ و سیاه، سر به آسمان کشیده، با خروش‌های وحشی،‌ همه‌ی آرزوهایم را می‌سوزاند. من هنوز به امید یک روز پر از سرزندگی، هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌هایم را بدون گندم‌ها زیسته بودم.

حالا چه فایده،‌ که دلم برای گندم‌ها تنگ شود؟ برای آن همه زندگی...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۲
طاها

 

آن‌قدر سخاوت‌ داشت که از همان دور، همان‌طور که داشت مرا نگاه می‌کرد، لب‌خندهایش را دریغ نکند.

آن‌قدر متواضع بود که گرچه می‌دانست به صورتش زل زده‌ام، نگاهش را ندزدد و مرا از آن غرق‌شدن‌های دوست‌داشتنی محروم نسازد..

آن‌قدر مهربان بود، که در خیالم، وقتی کنارش می‌ایستادم، آرام آرام برایم حرف‌های دلنشین نجوا کند و دلم را آرام کند.

اصلش هم همین بود که از چندین سال پیش، دلم می‌خواست یک‌بار بتوانم از نزدیکِ نزدیک ببینمش، و مزه‌ی نفس‌هایش را بچشم.

و هرگز نمی‌دانستم که نزدیک، این‌قدر دور است، و این‌قدر دور از دسترس...

 

معمولاً دست‌هایش را مشت می‌کرد، می‌بست، نمی‌گذاشت مشتش به همین راحتی‌ها باز شود. برای آن‌که بدانی لای آن انگشت‌های زیبا چه چیزی پنهان کرده، خیلی باید زحمت می‌کشیدی، و خیلی باید زیرکی به خرج می‌دادی.

و من هم همیشه آن‌قدر ساده بودم که این‌کارها را بلد نباشم. یک بار از دور - از خیلی دور، جایی که اصلاً شاید به چشمش هم نیامده‌باشم - آهسته گفتم که من خیلی چیزها را بلد نیستم، این‌قدر به من سخت نگیر؛ و چون می‌دانستم حرفم آن‌قدر آهسته است که شنیده نشود، از نسیمی که می‌وزید کمک خواستم. ولی خودم هم می‌فهمیدم که کمک خواستن از نسیم زیادی شاعرانه است، و گویی قدیمی هم شده! من چاره‌ای نداشتم، اصلاً صدایم در نمی‌آمد. خصوصاً در چنان لحظه‌هایی این‌طوری می‌شوم. داد هم که می‌خواهم بزنم صدایم درنمی‌آید، انگار یک نوع خفگی تدریجی، که به اندازه‌ی کافی وحشتناک هم هست...

 

او - که آن‌ دور دورها ایستاده بود و موهایش را نسیم برای من تکان می‌داد تا بفهمم که سپردن کار به دست نسیم هیچ‌وقت قدیمی نمی‌شود، و هرچیزی که شاعرانه باشد، نه تنها بد نیست که خیلی هم خوب است! و همان‌وقت، در حالی که نسیم می‌آمد و می‌رفت، من از دست خودم ناراحت شده‌بودم، حس می‌کردم فکرهایم را می‌خواند، و حرف‌های دلم را می‌داند. و حس می‌کردم اشتباه کرده‌ام که در دلم از ارزشش کاسته‌ام.. -

 

او - که آن دور دورها ایستاده بود و من در هاله‌ای از خیال آمیخته با واقعیت، از همان دوردست‌ها به وضوح می‌دیدمش، و نگاهش را در چنگال چشمانم نگه می‌داشتم، و مزه‌ی نفسش را می‌چشیدم، و رایحه‌ی مست‌کننده‌ی موهایش را از دست نسیم چنگ می‌زدم و به تنفسم گره می‌زدم، و در لب‌خندش غرق می‌شدم - برایم سخت بود که در آن واپسین لحظاتِ بودن، در بودن یا نبودنش تردید کنم...

 

و تردید، گویی کلیدواژه‌ی مکرّر لحظه‌لحظه‌های دل‌تنگ تنهایی‌ من بود، که خیال را سخت به واقعیت نزدیک می‌کرد، و واقعیت را سخت با خیال می‌آمیخت، و مرا غرق می‌کرد در همهمه‌های مبهم میانِ بودن و نبودن...

 

 


پس‌تأمل: به این می‌اندیشم که خیال را آیا ثمری هم هست یا تنها چیزی که دارد لذت است..!

موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۵۲
طاها

نیم‌ساعتی را در آن‌جا گذراندیم. مسخره‌بازی‌مان می‌آمد! لودگی می‌کردیم. کم‌کم به فضای ساکت و کم‌نور عادت کرده‌بودیم. هوا سردتر شده‌بود. بهنام کتاب دعایی از گوشه‌ی گلزار برداشت و آورد و نشست و کتاب را مقابل خودش باز کرد. شروع کرد به خواندن با آهنگ مناجات. صابر اشاره کرد که یواشکی برویم و بهنام را تنها بگذاریم که بترسد. برای شوخی.

یواش‌یواش قدم برداشتیم که برویم. ناگهان بهنام متوجهمان شد. خواندنش را برید و آمد دنبالمان. خندیدیم و رفتیم پای ماشین. سوار شدیم. بهنام گفت برگردیم و برویم خانه. من هم تأیید کردم و گفتم شب ماندن در قبرستان کراهت دارد؛ و البته کراهت خودم از ماندن در آن‌جا بیش‌تر مرا برای بازگشت مصمم کرده‌بود تا کراهت فعلمان. صابر اما ساز مخالف می‌زد. گفت می‌خواهد برود سر قبر مادر بزرگش. بهنام گفت وقتی کراهت دارد، یعنی مردگان اذیت می‌شوند. صابر می‌پذیرفت ولی بعد کار خودش را می‌کرد. آشکارا حرص ما را در می‌آورد، ولی احتمالا قصدی نداشت. دست خودش نبود! نور بالای ماشین را انداخته‌بود در خیابان‌های تاریک قبرستان و رانندگی می‌کرد. رسید به همان فرعی که آرام‌گاه خانوادگی طایفه‌شان آن‌جا بود. همین‌که پیچید داخل، نور ماشین افتاد روی جمعیتی مقابلمان. بیست‌نفری بودند. جوان بودند. دختر بودند و پسر بودند. اولش حدس زدیم که آمده‌اند سر قبر تازه‌گذشته‌ای که شب اول قبرش را برایش قرآنی دعایی بخوانند. اما زود بهنام حدسمان را فرستاد هوا. راست می‌گفت. شاد بودند و لباس‌های رنگی پوشیده‌بودند. صابر رفت جلوتر و مقابل آرامگاه مادربزرگش پارک کرد. بهنام هنوز می‌گفت که برویم. صابر کار خودش را می‌کرد. بهنام با کنایه خودرأیی صابر را در سرش می‌کوفت. صابر اعتنا نمی‌کرد. من و بهنام در ماشین نشسته‌بودیم و به این آدم‌ها نگاه می‌کردیم. یک خودروی سواری کنارشان به چشم می‌خورد. سؤال اولمان این بود که این‌ها چه‌طوری همه‌شان با همین یک ماشین آمده‌اند، و همین قضیه بهانه‌ای می‌شد برای شک و هراس. صابر فاتحه‌اش را خواند و آمد نشست پشت فرمان. سؤال اول را ازش پرسیدم و بعد سؤال دوم را: این‌ها واقعا این وقت شب در قبرستان چه‌کار می‌کنند؟

یکی‌شان هی می‌رفت نور موبایلش را می‌انداخت در یک گودالی و نگاه می‌انداخت. انگار یک قبر خالی بود. ما از دور درست نمی‌فهمیدیم چه خبر است. سر و ته کردیم که برگردیم. آن‌جا دیدیم که ماشین‌ها تعدادشان زیاد است. اما در تاریکی به چشممان نیامده بود. سؤال اولمان برطرف شد، ولی سوال دوممان هم‌چنان بی‌پاسخِ بی‌پاسخ ماند.

رفتیم پیش شهدای گمنام. فاتحه‌ای خواندیم و حرف زدیم. صدای خنده‌ی زنانه از آن دور در قبرستان می‌پیچید. طبیعی‌ترین احتمال آن بود که خنده‌ها را به همان‌هایی که دیده‌بودیم ربط بدهیم، اگر چه حالا خیلی ازشان دور شده‌بودیم. با خودم فکر می‌کردم یعنی چه می‌شود که عده‌ای برای عیش و نوششان نیمه‌شب قبرستان را انتخاب می‌کنند؟! حالا که دیگر در شهر به اندازه‌ی کافی جا هست!!

صابر مُهری از گوشه‌ی مقبره‌ی شهدای گمنام پیدا کرد و ایستاد نماز. رکعتی را خوانده‌بود که بهنام هم کنارش ایستاد. من وضو نداشتم و آن‌جا هی این ور و آن ور می‌رفتم. صابر که نمازش تمام شد، اشاره کرد برویم و بهنام را اذیت کنیم. نمی‌دانستم دقیقا چه می‌خواهد بکند، اما برای تنوع و مسخره‌بازی پذیرفتم. سریع از پلوهای سکوی مقبره پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم. صابر ماشین را روشن کرد. بهنام را دیدیم که به سرعت به سمت ماشین می‌دود. علی‌القاعده نمازش را شکسته‌‌بود. قبل از این‌که راه بیفتیم بهنام رسید به ماشین. وقتی صابر حرکت کرد بهنام دست‌گیره‌ی در را کشید. در باز شد. صابر راه افتاد و گاز داد. بهنام دست‌گیره را ول نمی‌کرد. صابر با سرعت شتاب می‌گرفت. بهنام همراه ماشین می‌دوید. صابر می‌خندید. بهنام داد می‌زد. ماشین سرعت گرفته‌بود و به سمت بیابانی کنار قبرستان - به سمت ناکجا آباد - می‌رفت. بهنام داد می‌زد وایسا وایسا. هنوز چند لحظه بیش‌تر از راه افتادن ماشین نگذشته‌بود. بهنام ماشین را ول کرد، در حالی که داد می‌زد: افتادم، افتادم. سرم را گرداندم و دیدم به سرعت می‌دود. خودش را نمی‌توانست بگیرد. زمین آسفالته تمام شده‌بود و او شیبه مست بی‌اراده روی زمین پر از سنگ و خاک می‌دوید. به وضوح تندتر از آن می‌دوید که بتواند خودش را کنترل کند، لحظه‌ای بعد دیدم که بهنام محکم خورد زمین. به صابر گفتم وایسا. صابر بهنام را ندیده‌بود و فکر می‌کرد که مزخرف گفته. دوباره گفتم. صابر همین‌طور می‌رفت. دیوانه‌وار ترمز دستی را کشیدم. ماشین روی خاک کشیده‌شد و ایستاد. گرد و خاک زیادی بلند شده‌بود. پریدم پایین و رفتم سر بهنام. صدایش زدم. دوباره صدایش زدم. باز هم صدایش زدم. جواب نمی‌داد. سرش روی خاک بود. چرخاندمش. در آن نور کم درست نمی‌توانستم ببینم. دقت کردم. از پیشانی‌ش خون می‌آمد. محکم زدم به صورتش. نمی‌فهمیدم چه می‌کنم. صابر تازه پیاده شده بود و آرام آرام داشت می‌آمد. بهت و هول توأمی در نگاه صابر موج می‌زد. با فریاد بهنام را صدا می‌زدم. جواب نمی‌داد. از آن سوی قبرستان صدای خنده‌ی زنانه در زوزه‌ی باد می‌پیچید و قبرستان را پر می‌کرد.

 


1- یادآوری: قسمت قبلی هم دارد.

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۰۲
طاها

من بودم و بهنام و صابر

من بودم و صابر و بهنام

صابر بود و من و بهنام

صابر بود و بهنام و من

بهنام بود و صابر و من

بهنام بود و من و صابر

از هر طرف که نگاه می‌کردی جز ما سه تا کسی دیگر آن‌جا نبود. شاید تصمیم گرفته‌بودیم آخرین شب تعطیلات نوروزی‌مان را خاطره‌انگیزتر از تعطیلی‌های گذشته کنیم. از غروب با هم بودیم، اولش در شهر چرخکی زدیم و بعد هم رفتیم خانه‌ی پدر صابر. پدر و مادر و تنها برادرش رفته‌بودند مهمانی. تنها بودیم. گفتیم و خندیدیم و هرآن‌چه از دستمان برمی‌آمد خوردیم. برای تسلی وجدانمان از این همه اتلاف وقت، شعر هم خواندیم و سعی کردیم حرف‌های حسابی هم بزنیم. آن شب قرار گذاشته‌بودم بروم خانه‌ی برادرم. برای یک دیدار نیم‌ساعته‌ی کوتاه برای خداحافظی. فردا داشتم می‌رفتم تهران. صابر از نبودن پدر و مادرش در خانه احساس راحتی می‌کرد. انگار آن‌جا را به تصرف خودمان درآورده‌بودیم. وقتی آن‌ها از مهمانی برگشتند، برای رفع محدودیت تصمیم گرفتیم بزنیم بیرون. بهانه‌ی رساندن ما به منزل می‌توانست کارساز باشد، خصوصا در آن موقع شب، اما به شرط آن‌که موتورم به چشم پدر و مادر صابر نیامده‌ باشد. من با موتور آمده‌بودم و بهنام را از خانه‌شان برداشته‌بودم و رفته‌بودیم خانه‌ی صابر و از آن‌جا با هم شده‌بودیم. موتورم را نزدیک خانه پارک کرده‌بودم. احتمالا دیده‌بودند. بهنام تماس نیم‌ساعت پیش مادرش را یادآوری کرد. سراغش را گرفته‌بودند و وقتی گفته‌بوده که آن‌جاست و دیروقت برمی‌گردد، سفارش کرده‌بودند که با موتور نیاید؛ به خاطر سردی هوا. هوا انصافا سرد شده‌بود. آن‌شب نمی‌شد با موتور بیش‌تر از بیست‌تا سرعت رفت. مانده‌بودم خانه‌ی داداش را چه کنم. صابر اصرار می‌کرد که کنسل کنم، با هم برویم بیرون و آخر شب هر کسی برود خانه‌ی خودش. من با داداش تماس گرفتم که دیدارمان را عقب بیندازم. داداش فردا می‌رفت سرکار، و بعد از ظهر آن روز هم من مسافر تهران بودم برای دانشگاه. من و من کردم و رساندم که امشب را می‌خواهم لغو کنم. داداش پذیرفت و قرارشد قبل از حرکتِ من جایی هم‌دیگر را ببینیم و خداحافظی کنیم.

ساعت حدود ده و نیم بود. پدر صابر به اتاق آمد و احوالی از ما گرفت و دقایقی با هم گپ زدیم. صابر به هر بهانه ماشین را تحویل گرفته‌بود. شاید برای این‌که بهنام را و یا حتی مرا هم به خانه‌مان برساند. دیدار سنگین و رسمی من و بهنام و پدر صابر، در غیاب صابر سنگین‌تر و رسمی‌تر شده‌بود. صابر که آمد، زود پدرش از ما خداحافظی کرد و رفت برای استراحت. به جز اتاق کوچک صابر در کنج خانه،‌ همه‌جا در خاموشی ملایمی فرورفت. نا خودآگاه سعی می‌کردیم آرام‌تر حرف بزنیم. قبل از رفتن صابر برایمان سفره‌ی شامی انداخت و بعد از شام هم باز بساط گعده گشودیم و سرگرم شدیم. بعد هم سر کامپیوتر صابر مشغول شدیم و طول کشید.

 

ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب،‌ از خانه زدیم بیرون. خیلی خیلی دیر شده‌بود. پیش از آن‌که قرارم با داداش کنسل شود به خانه گفته‌بودم که احتمال دارد شب را خانه‌ی داداش بمانم. حالا داداش فکر می‌کرد من خانه‌ی خودمان هستم و پدر و مادرم خیالشان راحت بود که خانه‌ی داداش خوابیده‌ام. خوابیده‌بودم روی صندلی عقب ماشین بابای صابر و به چراغ‌هایی که از بالای سرم رد می‌شدند نگاه می‌کردم. خستگی اذیتم می‌کرد. به صابر پیشنهاد دادم برگردیم خانه‌شان و بخوابیم. صابر اما برعکس من خیلی سرحال و قبراق می‌راند و می‌خواند. بهنام هم مثل همیشه کمی فکر می‌کرد و کمی حرف می‌زد و کمی به چیزهای آن دور و بر ور می‌رفت. بهنام در زاویه‌ی دید من نبود، اما کاملا می‌شد رفتارش را حدس زد! صابر پیشنهاد داد برویم قبرستان! گفت گلزار شهدا. بدم نیامد. بهنام هم قبول کرد. مردد بودم. اکراه داشتم اما پذیرفتم. راهش را کج کرد سمت قبرستان به نیت گلزار شهدا. بلند شدم و روی صندلی نشستم. درست وسط.

 

جز چراغ‌های کم‌نور سبزرنگ سقف گلزار شهدا،‌ نور چشم‌پرکن دیگری آن دور و بر نبود. چراغ‌های اطراف خیابان‌های قبرستان اگر نبودند، خودمان را در آن بیابان گم می‌کردیم. بادهای سرد و تندی می‌وزید. با هم پیاده شدیم و راه افتادیم. ترس مخفی‌ای در رفتار هر سه‌مان احساس می‌شد. گلزار شهدا روی یک سکوی یک متری بود که وسعت زیادی داشت. پای پله‌هایش ایستادیم. بهنام پرسید: شما نمی‌ترسید؟ صادقانه گفتم که کمی می‌ترسم و زود از این اعتراف بزدلانه پشیمان شدم. رفتیم و زیر نور سبز گلزار نشستیم بین قبر شهدا. کمی ترسم آرام گرفته‌بود. بهنام شروع کرد خواندن. صدایش در فضا می‌پیچید. انگار پای کوه ایستاده است. انگار همه‌ی مردگان همراه او می‌خواندند. صدایش می‌رفت و برمی‌گشت. صدایش در زوزه‌ی باد گم می‌شد. من بلند شدم و ایستادم. چرخی زدم و به اطرافم نگاه کردم. صابر گفته‌بود طوری بنشینیم که هر سه یک‌دیگر را ببینیم و من به راحتی داشتم از حرف صابر سرباز می‌زدم. در آن دور و بر هیچ‌کس را نمی‌دیدم.

من بودم و بهنام و صابر

من بودم و صابر و بهنام

صابر بود و من و بهنام

صابر بود و بهنام و من

بهنام بود و صابر و من

بهنام بود و من و صابر

از هر طرف که نگاه می‌کردی جز ما سه تا کسی دیگر آن‌جا نبود.


1- یادآوری: قسمت بعدی هم دارد...

2- این داستان را کاملاً خیالی و دروغ محض و هرگونه تشابه اسم و زمان و مکان و فلان، همه و همه را تصادفی بدانید. اگرچه ماجرا آمیخته‌ای است از واقعیت و خیال.

3- همراهان و دوستان عزیز، عذرخواهی که مدتی نبودم. از توجه و نظراتتان سپاسگزارم و امیدوارم تأخیرم را در پاسخگویی نظرات به بزرگواری ببخشید.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۲۷
طاها