زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۱۴ مطلب با موضوع «قلم :: متن ادبی» ثبت شده است

انار را شکافتی. یکی از دانه‌های انار افتاد و غلتید و رفت و رفت تا رسید به رود. رود دست‌هایش را بالا آورد و دانه را بغل کرد. به او گفت که بوی دست‌های تو را می‌دهد و عجب بوی خوبی است. دانۀ انار دلش برای تو تنگ شد و گریست. اشک‌هایش میان رود گم شد.

موافقین ۲۰ مخالفین ۲ ۰۶ آذر ۹۸ ، ۰۹:۲۸
طاها

هم‌چین روزهایی بود. پاییز بود. هوا رطوبت داشت، اما باران نمی‌بارید. اگر هم می‌بارید خیلی کم و آرام. مثلاً اگر دستت را رو به آسمان می‌گرفتی، در هر دقیقه دو سه قطره نصیبش می‌شد. هوا کمی سرد بود، ولی سرمای مطبوعی داشت. سرمایی که پوست صورت را نوازش می‌داد. سرمایی که دوستش داشتم. سرما، روی صورت تو گل انداخته بود. لبخند می‌زدی و میان پاییز گل‌ها روی صورتت می‌شکفتند. یک انار در دست داشتی. دو دستی گرفته بودی‌اش. خوش به حال آن انار. آن‌قدر نوازشش کرده بودی که پوستش برق افتاده بود. زیبا بود. همه‌چیز زیبا بود. من دل سپردم. به نگاه تو. به چشم‌ها و ابروان تو. به لب‌خند تو. به نمکی که در حالاتت می‌دیدم. به رفتاری که در پس سکناتت احساس می‌کردم. به وقاری که لحن متینت پیش رویم گذاشته بود. به سکوتت، که با سرمای مرطوب آن صبح دل‌ربا نسبتی داشت. من دل سپردم. به تو. هنوز زود بود، ولی انگار کار تمام شده بود. هر وقت خیلی کسی را دوست داشته باشی، نمی‌توانی درست با او حرف بزنی. این قسمت خوبی از ماجرا نیست. این‌که عاشق دست‌وپایش را جلوی معشوقش گم کند! کافی بود قدری جسارت بیش‌تر به خرج می‌دادم، اما اهلش خوب می‌دانند که جسارت بیش‌تر در برابر تو، از آن حالِ من هیچ‌وقت برنمی‌آمد. تو دلم را برده بودی. می‌توانستم به جای ابری که در گریستن این‌قدر تعلل می‌کرد، روزها و هفته‌ها ببارم. نمی‌توانستم در برابرت تاب بیاورم. دلم می‌خواست راحت و فاش بگویم که چه‌قدر دوستت دارم، اما چیزی مانع بود. شاید ادب و نزاکت اجازه نمی‌داد. آیا تو هم موافقی که گند بزنند به آن ادب و نزاکت؟! اما حق داشتم! می‌دانی؟ بر این باور بودم که اگر چنان فاش می‌گفتم، روی می‌گرداندی و می‌رفتی. حرفم را نمی‌فهمیدی. حرارت آتشم را احساس نمی‌کردی. حتی یک‌ذره‌اش را. شاید از چنان سخنی خوشحال می‌شدی، شاید هم نه. شاید گمان می‌کردی که دستت انداخته‌ام. پس حق داشتم که سکوت کنم. برای همین غلیانم را فروخوردم و دم برنیاوردم، و حالا مانده‌ام ادامه‌ی داستان را چه‌طور بپرورانم. من به تو رسیدم؟ من تو را بعد از آن ملاقات باشکوه و گفت‌وگوی کوتاه، باز هم دیدم؟ آیا تو هم مرا دوست داشتی؟ آیا آن خنده‌های نمکین و سربه‌زیرت معنایی داشت؟ آیا هیچ‌وقت دیگر تو را ندیدم؟ آیا به تو رسیدم و موقعی که برای نخستین بار دست‌هایم را لای گیسوانت می‌بردم، از هیجان تا دمِ جان‌سپردن پیش رفتم؟ آیا من در حسرت و آرزوی بوسیدن گل‌هایی که آن سرمای مطبوع روی گونه‌هایت انداخته بود، تا آخر عمر سوختم؟ آیا در آغوشم جای گرفتی یا جای خالی‌ات را همیشه گریستم؟ نمی‌دانم. این قصه را تا همین‌جایش مرور می‌کنم و دوباره برمی‌گردم به همان اول. به همان وقتی که مقابلم بودی، که مقابلت بودم. به هر کلمه‌ات دوباره گوش می‌دهم. لحنت را در آغوش می‌کشم. صدایت را می‌بوسم. و هر بار، هزار «دوستت دارم» آتشین را میان دلم پنهان می‌کنم. بعدش را نمی‌دانم چه‌کار کنم. بعد از آن، چه شیرین باشد و چه تلخ، تاب‌آوردنش سخت است. شوق این‌یکی و غم آن‌یکی، هردو تا سرحد مرگ کاری است. کاری به کارش ندارم. به جایش، از همین الان، از فرسنگ‌ها آن‌سوی‌تر، در مکانی که به یاد نمی‌آورم کجاست، در زمانی که نمی‌دانم چندهزار سال از آن ملاقات فاصله دارد، در جایی گم‌شده میان هزار حادثه‌ی بی‌اهمیت و حقیر، می‌خواهم تا پایان بی‌کران این قصه‌ی در نیمه رها شده، یک‌سره و بی‌توقف بگویم که دوستت دارم. با تمام تپش‌های قلبم، به گواهی اشکی که هنگام دیدار تو با خنده توأم شده بود، به رسم مردی که سلاحش را غلاف کند و تسلیم شود، دوستت دارم. بی‌تکلف، بی‌ادعا، فاش، ساده، صریح، دوستت دارم، دوستت دارم.

موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۷ ، ۲۳:۱۱
طاها

موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۲۰
طاها

[ این مطلب در پی یک فراخوان نوشته شده. ]

 

می‌دانی؟ قبل از رفتن به مدرسه توی کوچه فوتبال بازی نمی‌کردم. یکی از مهم‌ترین دلیل‌هاش این بود که به اندازه‌ی دوتا تیم حداقلِ حداقلی هم توی کوچه‌محله‌مان بچه‌ی هم سن و سال من نبود، و بچه‌های بزرگ‌تر هم راه به دست و پای ما نمی‌دادند. سال اول مدرسه، برای اولین بار با فوتبال چشم تو چشم شدم. بچه‌ها همه‌چیزِ فوتبال را از بر بودند، ولی من هیچ‌چی ازش نمی‌دانستم. بچه‌ها زدند توی سرم. من هم چندان قوی نبودم. این‌جای قضیه بد بود، ولی اتفاق افتاد. من از فوتبال خاطره‌ی تلخی به دل گرفتم. از فوتبال فاصله گرفتم. از فوتبال بدم آمد. از همان موقع تا همین امروز، همیشه فکر می‌کردم که هر کسی فوتبال را خوب بازی می‌کند به جز من! همیشه از توپ فراری بودم و پیش‌پیش نسبت به بازی‌های توپ‌دار حس خوبی نداشتم. آن چند دفعه‌ای هم که بازی کرده‌ام، لحظه به لحظه‌اش این نگرانی برایم وجود داشت که نکند هم‌تیمی‌ها از حضور من در تیمشان ناخرسند باشند. نه تنها در فوتبال، که حتی در وسطی‌بازی هم همین‌جور بود! ریشه‌ی همه‌ی این‌ها برمی‌گردد به همان دوران دبستان، که اولش آن‌طور شد و بعدش هم کم‌کم طوری شد که کسی مرا برای بازی صدا نمی‌کرد. شاید چون قبلاً بازی نکرده بودم، و جسارت کافی را هم برای یک شروع مقتدرانه نداشتم. بد بود، ولی اتفاق افتاد. خلاصه من هیچ وقت از فوتبال خوشم نیامد و هیچ‌چیزش برایم جالب نبود. نه بازی‌کردنش، نه برنامه‌های پرطرفدار تلویزیونی‌ش، و نه حتی تماشای بازی هم‌کلاسی‌هایم در دوران دانشجویی. یکی دو بار به اصرار بچه‌ها بازی کردم، اتفاقاً برخوردها با زمان دبستان فرق داشت و حتی بچه‌ها توانایی اولیه‌ام را تحویل گرفتند، ولی دیگر برای این‌کارها خیلی دیر شده بود. هیچ وقت من و فوتبال آبمان در یک جوی نرفت که نرفت.

 

«چه می‌کنه این بازی‌کن...!» بله! همین حالا بچه‌ها دارند بازی می‌کنند. صدای بازی‌شان از استادیوم و کوچه‌پس‌کوچه‌های این شهر وبلاگی به گوش می‌رسد. می‌شنوی؟ هم‌دیگر را صدا می‌زنند و دعوت می‌کنند. «جام جهانی چشم‌هات» در شهر شلوغ وبلاگی‌ها هیاهو به پا کرده. اتفاقاً این‌جا هم کسی من را برای بازی صدا نمی‌زند! حس می‌کنم هنوز یک‌جورهایی در این شهر غریبم، به چشم نمی‌آیم؛ ولی ملالی نیست. این بار نه از چیزی بدم می‌آید و نه از چیزی فاصله می‌گیرم. بازی‌شان را تماشا می‌کنم و خوشم هم می‌آید. من و تو را چه کار به این هیاهوها؟! کل دم و دستگاه و تشکیلات همه‌ی جام جهانی‌ها فدای یک لحظه نگاه تو که غصه‌ی دنیا را از دل آدم پرتاب می‌کند بیرون. همان نگاه پر رنگ و لطافتی که رایحه‌ی مهربانی‌ش سقف می‌شود برای دقیقه‌های پریشانی‌ام، و زیر سایه‌‌ش هر اندوه و اضطرابی محو می‌شود در شوق من برای تماشای خستگی‌ناپذیر لب‌خند تو، و این‌طوری فقط من می‌مانم و تو. نگاه من می‌ماند و چشم‌های تو. دستان من می‌ماند و انگشت‌های تو. دیگر ما را با دنیا چه کار؟! من خودم فارغ از هیاهوی شلوغ شهر، برای خودم، و برای تو می‌نویسم. چشم‌های تو مگر مسخره‌ی رادیو و تلویزیون و صدا و سیمای بلاگی‌هاست؟! خجالت دارد. این‌ کارها به حضرت چشمت جسارتند! همه‌ی بازی‌ها و جام‌ها و جهانی‌ها برای خودشان، جام چشم‌های تو برای جهانِ من.

 

گویا قاعده این است که دو نفر را دعوت کنم.

خب، یکی دعوت می‌کنم از «تو»، آن زمانی که شوقی پای «چشم‌»های نازنینت اشک می‌نشاند،

و دیگری هم دعوت می‌کنم از «تو»، آن زمانی که لب‌خندهای سرمستانه، نقاشی «چشم‌»هات را دلرباتر می‌کند.

 

خب چه کنم؟ کسی را دعوت کنم بیاید «جام جهانی چشم‌هات» را بنویسد؟ چی؟!‌ اگر کسی جرأت دارد بگوید بالای «چشم‌هات» ابروست، چه برسد به جام جهانی! چه جسارت‌ها!

موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۲
طاها

ببار ای باران!

- همین‌طور؛ تند و مهارگسیخته -

ببار و خیسِ خیسِ خیسم کن؛

من چتری در دست نخواهم گرفت،

وقتی کسی را ندارم که زیر چتر خودم بگیرم...

 

ببار ای باران!

من خیسِ خیسِ خیس می‌شوم،

تا خوب بفهمی

که تو

و همه‌ی چترهای دنیا

فقط بهانه‌اید؛

بهانه.

 

 

 

 


+ البته باران خیلی عزیز است‌ها، خیلی دوستش دارم! بگویم که یک وقت دلخور نشود :)

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۱
طاها

سلام بر تو؛

فصلِ سپیدیِ بی‌آلایشِ برف،

زلالِ هیجان‌زده‌ی باران،

و عطر زندگی‌بخشِ نرگس...

 

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۱ دی ۹۵ ، ۱۶:۰۱
طاها

تو،

نه پیش از صبح می‌آیی،

و نه پس از آن.

 

هر وقت تو طلوع ‌کنی، صبح می‌شود.

 

 

 

جمعه | 9 ربیع‌الاول 1438

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۰۷:۰۳
طاها

وای! نمی‌دانی چه‌قدر زیبا و خفن بود! عالی بود! این‌قدر دل‌ربا و هیجان‌انگیز بود که نمی‌دانم چه‌طور می‌خواهم چهارتا کلمه کنار هم بگذارم و توصیفش کنم! اصلاً مگر می‌شود توصیفش کرد؟ باید خودت بودی و می‌دیدی. از بس پر شده بودم از شعف و شور، می‌خواستم شصت‌متر بالا بپرم! می‌خواستم فریاد بزنم، داد بزنم و از شدت خوش‌حالی(یعنی خوشیِ‌حال)، اصلاً روی دست‌هایم راه بروم! اما آرامش غلیظی در فضا بود که باعث می‌شد ساکت باشم و با تحیر و ذوق‌زدگی فقط نگاه کنم و نگاه کنم. نگاه کنم و حظ کنم و کیف کنم و لذت ببرم...

می‌دانی؟ نمی‌دانی که!

برگ‌های سرخ و زرد چنار، از آن بالا، از شاخه جدا می‌شدند، بعد همین‌طور یکی‌یکی روی دست‌های باد می‌رقصیدند و آرام‌آرام بر فرش باران‌خورده‌ی زمین فرود می‌آمدند. وای! خدای من! انگار داشتند از آسمان نازل می‌شدند! انگار زمین دست به سویشان دراز کرده و منتظر بود تا بعد از مدت‌ها محکم در آغوششان بکشد. حالا فکر کن، این وسط گاهی هم یک نسیمی می‌وزید و چندتایشان را که هنوز نم نکشیده بودند و سبک‌تر بودند، از زمین بلند می‌کرد و در هوا پرواز می‌داد. می‌چرخیدند و بالا و پایین می‌رفتند. هم‌دیگر را صدا می‌کردند و از آن بالا، پروازشان را به رخ دوستانشان می‌کشیدند. ولی آن‌ها هم که خیس شده‌بودند صفایی داشتند برای خودشان، سفت چسبیده بودند به بغل زمین و داشتند با زمین خوش و بش می‌کردند. انگاری که زمین ماه‌هاست چشم دوخته به آن‌ها و برایشان دست تکان داده و هی چشمک زده و هی آن‌ها ناز کرده‌اند، تا بالاخره پاییز آمده و فصل وصالشان فرا رسیده و حالا هم‌آغوش شده‌اند...

خیلی حال همه‌شان خوب بود. هم درخت‌ها خوشحال بودند، هم برگ‌ها. شاید حس خوشایند درخت‌ها، سرِ سبک‌باری‌شان بود پس از ادای امانتشان به زمین؛ و حالا کم‌کم بین خودشان زمزمه‌های استقبال از زمستان را پچ‌پچ می‌کردند و هیجان روزهای برفی پیشِ رو را به یاد هم‌دیگر می‌آوردند. خلاصه همه شاد بودند و سرمستانه با هم بازی می‌کردند. شور و غلغله‌ای به پا بود در آن سکوت و سرما...

می‌بینی؟ درخت وقتی معرفت داشته باشد، پاییز هم برایش -عین بهار- پر از خوشی و شادی است. برگ، وقتی معرفت داشته باشد، هر اتفاقی که بیفتد برایش شیرین است. خدای من! چه‌طوری بگویم از موج‌موج و گلوله‌گلوله حالِ خوبی که از این همه خوشحالی باد و باران و برگ و شاخه‌ها به قلبم سرازیر می‌شد...؟!


نبودی ببینی که! حالا من هی بگویم، چه فایده‌ دارد؟!

چی؟ تا به حال شانصدبار از این چیزها دیده‌ای؟ خب، که چی حالا مثلاً؟ یک اتفاق عادی بوده؟ یعنی چه عادی بوده؟ مگر هر چیزی پرتکرار باشد عادی هم هست؟ مگر هر چیزی همه‌جای زمین باشد، دیگر نمی‌تواند پُر باشد از زیبایی و عظمت و هیجان؟ این‌ها چه حرف‌های مسخره‌ای است که می‌زنی؟! اصلاً به‌م  برخورد! یعنی واقعاً فکر می‌کنی این صحنه‌ی عجیب، این نمایش بی‌نظیر با‌شکوه، این همه زیبایی در هم تنیده، این‌ها همه ساده و معمولی و پیش‌ پا افتاده هستند؟ واقعاً این‌طور فکر کنی و من هم عمیقاً برایت متأسف نباشم؟! مگر می‌شود؟!

رفیق، خوشبختی یعنی دیدن همین‌ها، یعنی لذت‌بردن از همین‌ها؛ که البته همین‌ها خیلی چیزهای بزرگی هستند. چشم‌هایت را باز کن! نگاه کن به آیه‌ها. نگاه کن به زیبایی بی‌همتای این آیه‌های دیدنی، و آیه‌ها را هزار بار برای قلبت مرور کن و زمزمه کن...

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۴
طاها

بید،

مجنون بود،

تنها بود،

و صبرش سرآمده بود.

پاییز که رسید،

یک به یک برگ‌هایش را به خاک سپرد.

 

 

 

+ رفتم برای تسلی؛ به احترام، با پای برهنه.

 

 

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۰
طاها

شنیدی که حافظ می‌گوید:

«خیال روی تواَم دیده می‌کند پرخون

هوای زلف تواَم عمر می‌دهد بر باد»؟

 

این مصراع دومش، این «هوای زلف تواَم عمر می‌دهد بر باد»، چرا این‌قدر به دل من نشسته؟! چندصدبار همین مصراع ساده را برای خودم تکرار کرده باشم خوب است؟! تکرار کرده باشم و وقت درس‌خواندن، هی در حاشیه‌ی کتاب‌هایم سیاه‌مشقش کرده باشم -مثلاً دارم از محتوای کتاب به خط خوش یادداشت برمی‌دارم؟! تکرار کرده باشم و هر دفعه لب‌خندی زده باشم و سری تکان داده باشم به خاطر این‌که این‌قدر دارد راست می‌گوید! این‌قدر جان است و از زبان ما می‌گوید...

«هوای زلف تواَم عمر می‌دهد بر باد»

«هوای زلف تواَم عمر می‌دهد بر باد»

...

 

رفیق، حرفم را می‌فهمی؟ خب بیا کمی دل‌جویی کن! بیا و از این گذرگاه تنهایی‌ام بی‌خیال نگذر. گذرت افتاده به این کوچه، در راه خدا چند کلمه‌ای هم خیرات کنی به جایی برنمی‌خورد! ثوابش برسد به امواتت، خدا عوض خیرت بدهد، رد که می‌شوی، نگاهی هم به حال زاری بیندازی، پروردگار در روز مبادا نگاه لطفش را از حال زارت دریغ نمی‌کند. بیا و بنشین کنار دلم، دلی که تنگ شده مثل همین کوچه‌های پاییز، بیا و برایم بگو، جانم، بگو تو با هوای زلف دوست چه می‌کنی؟ تا به حال، بوی گیسوان دوستی مشام جانت را نوازش کرده؟ نسیمی بوده که از وجد پنجه‌زدن در موهایش، هیاهو به پا کرده باشد و شیشه‌های پنجره‌ی دلت را لرزانده باشد؟ که بِدوی و بروی پنجره را باز کنی و عمیق نفس بکشی، نفس بکشی تا مولکول مولکولِ هوای آغشته به آن رایحه‌ی مست‌کننده را داخل سینه‌ات بفرستی و حبسش کنی، حبسش کنی و نگهش داری که مبادا ذره‌ای از آن حیف شود؟ مولکول مولکولش را سلول سلول بدنت احتیاج داشته باشند، و گلبول‌های سرخ عاشق، به رسم ادب، اولین O2‌های معطر را با عزت و احترام، راست ببرند به آستانه‌ی قلب تو، برای سلول‌های تشنه‌ و تفتیده و پر از حرارتِ قلب تو، که بسوزند در قلب تو و بسوزانند قلب تو را، تا دلت زنده بماند از این سوختن، و زنده نگاهت دارد به امید سوختن و به بهانه‌ی سوختن...

ببینم؟ دردآشنا هستی؟ اگر هستی، قدم‌رنجه‌ی نگاه عزیزت مایه‌ی فخر ماست، ای عابر مهربان کوچه‌ی من. بیا که ما از رهگذرْ توقع دستگیری و درمان نداریم، دردش را هم خریداریم...

بیا، قدمِ هم‌درد که به خلوتِ دردکشیده‌ها مبارک است! دلِ تنگ ما، به فضل صبر، حالا دیگر آن‌قدر فراخ هست که آسمان را هم، دم هر غروب به میهمانی فرابخواند، جا برای دلتنگی‌های تو که محفوظ است، بیا، بیا تا زیر نگاه پر از مهرِ ماهتابِ شبِ چهارده، واژه‌واژه‌ی این دقایقم را یکی‌یکی برایت مرور کنم...

 

شب،

و مهتاب،

و پاییز،

و تنهایی،

و سکوت،

و من،

و دلِ من،

و -باز- دلِ من،

و «او»،

و خیال «او»،

و هوای «او»...

 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۴
طاها

دلم همه‌ش می‌رود گوشه‌ی اتاق، کز می‌کند و زانو بغل می‌گیرد. نمی‌دانم چرا!

یعنی این دلشوره‌ی مرموز از کجا آب می‌خورد؟!

انگار دقیقه‌ها اصرار دارند که بوی دل‌تنگی بدهند،

و سکوت، که برای شکسته‌شدن جز به زوزه‌ی باد از لای پنجره‌ی نیمه‌باز راضی نمی‌شود...

و نسیمی که تا چندروز پیش ملایم بود، حالا طوری می‌وزد که انگار چیزی ناراحتش کرده.

خورشید، نمی‌دانم چرا دمغ‌تر از روزهای قبل می‌تابد؛

و دم غروب، آسمان را چنان غم‌انگیز ترک می‌کند که انگار فردایی برای طلوع نخواهد داشت!

و درختان، که بی‌حال شده‌اند و دارند خمیازه می‌کشند!

 

آهان!

پاییز آمده...!

 

سلام پاییزِ عزیز!

از این‌حرف‌ها که ناراحت نمی‌شوی؟!

اتفاقاً اگر تو نباشی، دل‌تنگ‌ها خلوتشان را با لحظه‌های کدام فصلِ سال تقسیم کنند؟ هنرمندها کدام منظر طبیعت را هم‌سنگِ شکوهِ تو پیدا کنند تا الهام‌بخششان باشد؟ و زمینِ زیرِ پای درخت‌های خسته از تابستان پربار، به دست چه کسی -به این قاعده زیبا و خوش‌سلیقه- با سرخ و زردی این‌چنین درهم‌تنیده و عاشق، نقاشی شود؟

پاییزجان! چه به موقع آمده‌ای! حالا -چه‌قدر صمیمی و خودمانی- تو هستی و من و درددل‌هایم کنار ثانیه‌های سرد و ساکت و سوت و کور تو؛ و خودت خوب می‌دانی که چه دل‌ها به همین ثانیه‌های غم‌آشنایت مأنوسند، و غصه‌ی سالشان را نگه داشته‌اند تا همه را یک‌جا، پیش گوش تو، نزد خدایشان نجوا کنند.

 

تو پاییزی و ناگزیر گاهی سرد می‌شوی، و سرد که می‌شوی، بهانه می‌دهی دستم تا خودم را در آغوش بگیرم؛ و این کمکِ تو لطف بسیار بزرگی است، زمانی که من هیچ‌کس دیگری را ندارم تا این مهم را به او بسپارم!

تازه، تو باران هم داری! باران، وقتی که در فصل تو ببارد، بوی اشک می‌دهد. زیرِ باران بهار باید رقص‌کنان بالا و پایین جهید، ولی زیر باران تو فقط می‌شود آرام آرام گام زد و نرم‌نرم گریست؛ و این هم بی‌گمان از فضل توست. حتماً می‌دانی؛ عاشق‌ها، همیشه منتظر می‌مانند تا تو از راه برسی، تا اشک‌هایشان را پشت باران‌های رازنگه‌دارِ تو پنهان کنند...

 

ای پاییز بزرگ!

ای همدم تنهایی‌های خزان‌زده‌ی من!

ای راز سربه‌مهر قصه‌‌های عاشقانه!

ای بهارِ عاشقان؛ و ای بهارِ عاشق1!

قَدَمت بر آستان کلبه‌های اشک‌خورده، خیر مقدم است! خوش آمدی!

 


1- به قول میلاد؛ «پاییز بهاری‌است که عاشق شده است»

+ مرتبط: پاییز نوشته‌ی قبلی (1393)

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۲
طاها

همان چند دقیقه بعد عقدمان بود و داشتم برای اولین بار با خیال راحت به آن لب‌خندهای دل‌نشینت نگاه می‌کردم. سرت را پایین انداخته بودی و هنوز خجالت می‌کشیدی نگاهم کنی. ناگهان سر بالا آوردی و چشم در چشمم انداختی و بی‌مقدمه گفتی دلت می‌خواهد بشوم همسر شهید! یادم می‌آید که جا خوردم و همان وقت گفتم که گفتن این چیزها جایش آن‌جا نیست، به این زودی؟ بی‌انصافی است آخر!

تازه دلم به تو بند شده بود. به همان زودی دم از رفتن می‌زدی... باشد، قبول! من هم عاشق شهدا بودم، درست. به شهدا می‌بالیدم و افتخار می‌کردم. ولی تو برایم فرق داشتی. نمی‌توانستم دوری‌ات را تحمل کنم. با حرفت دلم گرفت. وقتی دیدی حالم عوض شده، خیلی زود درستش کردی و گفتی که ان‌شاءالله با هم. من هم خندیدم. گفتم که این خوب است، با هم. دلم آرام‌تر شد. پیش خودم گفتم خدا کند هر وقت می‌رویم،‌ با هم باشیم. با هم بمانیم و با هم برویم...

حتماً خوب یادت می‌آید. وقتی آمده بودی خواستگاری، یکی از همان اولین سؤال‌هایم این بود که اگر جنگی دربگیرد، مرد میدان هستی یا نه. تو هم مثل همیشه جواب‌های نامفهوم و مبهم دادی! گفتی «ان‌شاءالله، ولی مرد میدان زمان امتحان خودش را نشان می‌دهد، قبلش خیلی‌ها شعار می‌دهند.» حرفت نگرانم کرد. درست نفهمیدم چه نتیجه‌ای باید بگیرم. دلم بند تو شده بود، نمی‌خواستم از دستت بدهم. باید زیرکی‌های دخترانه‌ام را به کار می‌گرفتم تا از دستم نروی! نمی‌دانستی که حرف‌هایت، صدایت، مرامت، اخلاقت، هدف‌هایت، همه‌چیزت چه‌قدر مرا دیوانه‌ی تو کرده بود. خدا را شکر بلد بودم طوری رفتار کنم که برای خودم بمانی، ولی نفهمی که چه‌قدر می‌خواهمت! من کار خودم را خوب بلد بودم! تازه داشتم برایش نقشه‌ها می‌کشیدم. اما این حرفی که زدی دو دل شدم. نمی‌فهمیدم آخرش کدام طرفی. خلاصه گذشت و عقد کردیم. همان شب عقدمان که آرزو کردی همسر شهید بشوم، خیالم راحت شد. هم خوشحال شدم و هم ناراحت. ناراحتی‌ام به خاطر آن بود که انتظار چنین حرفی نداشتم به آن زودی. بدجوری هم گفته بودی آخر. ربطش دادی به من. گفتی من بشوم همسر شهید. یعنی تنها بشوم؟ یعنی تو بروی، من بمانم؟ دلم، در همان حالی که ذوق هم داشت، گرفت! خوشحال بودم که تو همان مرد میدان هستی و از شیطنت‌هایت بوده که قبلاً‌ رو نکردی؛ ولی ناراحتم می‌کرد که تصور کنم روزهایم را بدون تو...

گفتی «ان‌شاءالله با هم». آرام شدم، اما نگذاشتی این آرامش چند لحظه بیش‌تر دوام داشته باشد. گفتی: «البته خانم‌جان، اجر همسر شهید هم کم‌تر از شهید نیست...». نمی‌فهمیدم! اذیتم می‌کردی! شیطنت می‌کردی و حال تازه عروست را نمی‌فهمیدی. عزیز دل! نمی‌دانستی چه داری بر سر دلم می‌آوری. پیش خودم می‌گفتم بلد نیستی با لطافت‌های قلب یک دختر چه‌طور رفتار کنی! زیاد بی‌گدار به آب می‌زدی و من شوخی‌هایت را از جدی‌ها تشخیص نمی‌دادم...

آن شب، خلاصه خودم را راحت کردم. گفتم ان شاء الله جنگی نمی‌شود اصلاً! تو وظیفه‌ات چیزهای دیگری است. پیش خودم می‌مانی و با هم کارهایی می‌کنیم که خوب است و باید. آن شب، هرگز فکرش را نمی‌کردم که چنین روزهایی هم برسد، آن‌هم به این زودی. چنین روزهایی که سؤال‌های مرا در خواستگاری به یادم بیاوری و بگویی حالا وقت امتحان است. بگویی که باید بروی و متقاعدم کنی که راضی شوم به رفتنت... تو مطمئن بودی و راهت را انتخاب کرده بودی، ولی من هنوز مثل تو مطمئن نبودم. حق بده! برایم سخت بود. البته که به تو افتخار می‌کردم، این که باشم همسر یک مدافع حرم؛ ولی برایم سخت بود که تو بروی و من بمانم. کاش می‌شد که با هم برویم...

 

عزیز دلم، یادت می‌آید که دراز کشیده بودی، آمدم کنارت نشستم؟ همان روزهای اولی بود که رفته بودیم خانه‌ی خودمان. می‌خواستم... می‌خواستم ببوسمت، ولی غرورم نمی‌گذاشت. تو فهمیدی. باهوش بودی. من خوشبخت بودم! دستم را گرفتی، روی قلبت گذاشتی. ضربان قلبت را حس کردم. بعد چشم‌هایت را به چشم‌هایم دوختی و یکی از آن لب‌خندهای دیوانه‌کننده‌ات هدیه‌ام کردی. بعد هم دستم را گذاشتی روی لب‌هایت، نفس‌هایت به دستم می‌خورد... چشم‌هایت را بستی. چشم‌هایم را بستم...

*

چشم‌هایم را بسته‌ام... چشم‌های بسته اشک‌هایم را می‌پوشاند. دراز کشیده‌ای و کنارت نشسته‌ام. می‌خواهم ببوسمت. هیچ غروری هم در کار نیست. اصلاً دلم می‌خواهم لب‌هایم را بگذارم کف پایت، می‌خواهم باز هم نگاهت کنم، باز هم عطر نفس‌هایت را ببویم. می‌خواهم فدایت شوم! اما طاقت ندارم این پارچه را کنار بزنم. به خدا طاقت ندارم. چه طور نزدیک‌تر بیایم؟ باورم نمی‌شود... کنارت نشسته‌ام، ولی تو دیگر دستم را نمی‌گیری. چرا نمی‌گیری؟! دیگر ضربان قلبت را حس نمی‌کنم... انگشت‌هایم گرمی نفس‌هایت را حس نمی‌کند. دیگر چشم‌هایت؛ آن چشم‌های آسمانی زیبایت... دلم تنگ می‌شود برایشان که دیگر به من نگاه نمی‌کنند، دلم تنگ‌ می‌شود برای لب‌خندهایت، برای شهدهای خشکیده‌ی لب‌هایت، برای ضربان‌های عاشقی قلبت، که حالا از هیچ کدام خبری نیست...

چه داری بر سر دلم می‌آوری؟ ببین که هنوز هم بلد نیستی با لطافت‌های قلب یک دختر چه‌طور رفتار کنی! تو که همیشه هوای دلم را داشتی عزیز من، غمگین که بودم کنارم می‌نشستی، آرامم می‌کردی، دست در موهایم می‌کشیدی، اشک‌هایم را پاک می‌کردی... حالا چرا صدای گریه‌ام را نمی‌شنوی؟ چرا اشک‌هایم را نمی‌بینی؟ تا کی منتظرت بمانم؟ تا کی برای دوباره دیدنت صبر کنم؟ با چه چیزی خودم را آرام کنم؟ باید خودت آرامم کنی. بیا... تنهایم نگذار. روزهای سیاهم را بین خوشی‌هایت، بین آن قهقهه‌‌های مستانه‌ات که می‌گویند، فراموش نکن. حالا که روزهایم را باید با تنهایی انس بدهم، حالا که از آن ملاحت‌هایت فقط چند عکس برایم باقی مانده، حالا که از خوبی‌هایت جز خاطراتش چیزی ندارم که دلم را به آن خوش کنم، بیا و مونس شب‌های داغ‌دیده‌ام باش. خودت بیا. من اشک‌هایم را پاک نمی‌کنم، مگر با دست‌های تو، دست‌های تو که دستم را بگیرد و پای چشم‌هایم بکشد...

 

ببین قصه‌ی آرزوهایمان به کجا رسید. تو از اول هم پیش خدا عزیزتر بودی! حرفت را می‌خواند. تو را بیش‌تر دوست داشت. من برای فرداهای دو نفره و چندنفره‌مان نقشه می‌کشیدم. می‌خواستم بیش‌تر کنارت بمانم. می‌خواستم همراهت باشم. می‌خواستم با هم شهید شویم. ولی آرزوهای دور و دراز من ماند، و آن آرزوی تو برآورده شد؛ شدم همسر شهید. خوش به حال آرزوی تو!

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۷
طاها

خلوت،

هوای ابری،

مه،
باران نم‌نم،

- گویی هر دقیقه یک قطره -

و چمن‌های مرطوب،

و سرمای ملایم،

و سکوتی مداوم

- که هر از گاه با سقوط قطره‌ای می‌شکند -

 

و نیم‌کت خیس چوبی،

و دو لیوان

چای یخ کرده...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۳
طاها

نگاه کن چه‌قدر این‌جا بی‌سروصدا است! تو هم که برخلاف همیشه‌ی دیگر، نه حرفی می‌زنی، نه تقلایی می‌کنی، نه فریادی می‌کشی، نه هیاهویی می‌کنی. حتماً وسط هم‌رزم‌هایت جا خوش کرده‌ای و خیالت راحت شده، هان؟ یادش به خیر همه‌ی آن‌ سروصداهایت که دیگر نمی‌آید، همه‌ی آن شلوغ‌بازی‌هایی که همه را عاصی می‌کرد و حالا دل همه برایش تنگ شده. ناصرجان! یادت می‌آید آن روزی را که از مکه برگشته‌بودم؟ کفنی را که برای خودم خریده بودم، از دستم گرفتی و دور خودت پیچیدی و گفتی «مال من، مال من...»

من کفن را زود از دستت گرفتم. تو حق داشتی که حواست نباشد، که هیچ‌وقت نباید جلوی مادری از مرگ پسرش دم زد یا کاری کرد که به یاد این‌جور چیزها بیفتد. البته من عادت کرده‌بودم که همیشه می‌گفتی: «باید شهید شوم»، ولی دیگر این کفنی که دور خودت می‌پیچیدی برایم معنای خوبی نداشت، خلاصه نتوانستم تحملش کنم. اصلاً دلم نمی‌خواست کفنی در دنیا مال تو باشد! من محکم گفتم مال تو نیست، و ازت گرفتمش. شاید دلت شکست، ولی تو هم کوتاه نیامدی. آن همه روزهای بعد از آن، کفن را از کمد درآوردی و دور خودت پیچیدی و مثل همیشه شروع کردی که «کفن مال من است، باید شهید شوم...»

 

یادت می‌آید آن روزی که گریه می‌کردم و کفن را دو دستی می‌کشیدم و التماست می‌کردم؟ و تو داد می‌کشیدی سر من و قسمم می‌دادی که بگویم این کفن مال توست؟ یادت می‌آید آن‌وقتی که به ستوه آمده بودم و گوشه‌ی اتاق نشسته‌بودم و اشک‌هایم را پاک می‌کردم، و آخر مجبورم کردی که رضایت بدهم؟ و بعدش هم که لابه‌لای بغض‌هایم گفتم: این کفن، مال تو...

ماجرای آن کفن تازه داشت کم‌کم عادی می‌شد. فکر می‌کردم با این حرف‌ها آرام می‌گیری و حالت بهتر می‌شود. هیچ‌وفت فکرش را نمی‌کردم که روزی موج کهنه‌ی آن انفجار نامرد این‌قدر وحشی باشد که کارَت را به این‌جا بکشاند، و دنیا را این‌قدر برایت تلخ و سخت کند، که تاب نیاوری، و شعله‌ها را صدا بزنی، و به آغوش بی‌رحمشان پناه ببری...

شاید دیگر تو یادت نمی‌آید! من صدای «یا حسین، یاحسین» تو را شنیدیم و دویدم. وسط آتش می‌سوختی. من چه می‌دانم چه شده بود؟ شاید دست‌های بی‌اختیار تو، مثل همان‌وقت‌هایی که بی‌اختیار کفن را برمی‌داشت، مثل همان‌ وقت‌هایی که بی‌اختیار این و آن را کتک می‌زد، مثل همان حنجره‌ای که بی‌اختیار سرم داد می‌کشید، مثل همه‌ی آن بی‌اختیاری‌هایی که معصومیت آسمانی تو را از چشم ناپاک این مردم می‌پوشاند، این بار تن نازنینت را میان آتش کشانده بود.

سوختی، و سوختم. کاری از دست آدم‌ها برنمی‌آمد، وقتی خدا می‌خواست آرزویت را برآورد. وقتی اختیاری را که سال‌ها پیش موج‌های کذایی دشمن ربوده بود، نبود تا تو را از این ماجرای وحشتناک نگه دارد. وقتی آتش بی‌ملاحظه‌ای نود درصد بافت‌های بدن پاکت را جزغاله کرده‌بود.. دیگر کاری از دست این آدم‌ها برنمی‌آمد ناصرجان.

رفتی، پرواز کردی. به وسیله‌ی دستانی که دیگر به تو وفادار نبودند خودت را از این دنیا رهاندی، دنیا را به مافیها واگذاشتی و پرکشیدی. پیش خودم می‌گویم: شاید دلت به حال من می‌سوخت، اما دست خودت نبود! مثل همیشه،‌ مثل همه‌ی آن گذشته‌ها با خودم می‌گویم: «دست خودش نبود... دست خودش نبود...» من چندین سال است که خوب می‌‌دانم،‌ و عادت کرده‌ام که بگویم، به خودم و به دیگران، که «دست خودش نبود...»

دست خودش نبود که از آن انفجار بگریزد، دست خودش نبود که یکی از آن شهدای عزیزی باشد که مردم عکسشان را با عزت و احترام به در و دیوار اتاقشان بزنند، دست خودش نبود که بین رنج‌های جان‌بازی آن‌ را که برای خودش و دیگران سهل‌تر است انتخاب کند، اگرچه دست خودش بود که برود و خودش را، و مرا به این‌ بلاها بنشاند، تا مردمی در این روزگار نان رنج‌هایش را بخورند و یادش را در زباله‌دانی‌ فراموش‌خانه‌هایشان چال کنند...

رفتی، در اتفاقی که باورش برایم سخت بود، و هرگز انتظارش را نداشتم. انفجار سال‌ها پیش، حالا خوب بدنت را از هم متلاشی کرده بود! روز غسل و کفن و دفنت، بعد از بارها غسل و شست‌وشوی پیکرت، هر کفنی که آوردند به خون آغشته شد و مجبور شدند عوضش کنند. چندبار این‌کار را کردند تا یادم آمد. رفتم و کفنت را آوردم. همانی که فریادهایت، و قسم‌هایت مجابم کرده‌بود بگویم که مال خود توست. و لابد مال خودت هم بود؛ قبل از این‌که من تصمیم بگیرم به تو ببخشم یا نبخشم، که رضایت بدهم یا ندهم. لابد تو برایشان عزیزتری که این‌طور حرفت را می‌خوانند!

بله، کفن را آوردم، و چه‌قدر آرام در آن خفتی، و هیچ اثری از خون پاک تو، کفن را آلوده نکرد.

آن‌ دم‌های آخری، ناصرم، چه‌قدر مثل فرشته‌ها بودی.

رفتی، و من ماندم. من ماندم و فراق، من ماندم و خاطره‌ها، خاطره‌های شیرین، خاطره‌های تلخ...

 


این روایت آزاد برگرفته از خاطره‌ی مادرشهید ناصر صابری‌راد بود.

در روایت کاملاً به اصل ماجرا وفادار بودم، گرچه حواشی آن را با خیال خود پرورانده‌ام.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۲
طاها