زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

مثل یک پرنده، ولی...

سه شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۲، ۰۶:۲۷ ب.ظ

مثل پرنده‌ی بخت‌برگشته‌ای که در یک قفس تنگ گرفتار است ولی...

 

پدرش برایش خریده. یک قفس کوچک خوشگل و یک پرنده‌ی ساده‌ی ساکت توی آن. برای مثلاً تولد بچه‌ش خریده. بچه‌ش مثلاً یک دخترک مهربان خوش‌قلب چهارپنج‌ساله است. دخترک پرنده‌اش را در همان قفس، روزها می‌برد بیرون. مثلاً می‌بردش پارک. می‌بردش سر خیابان. پرنده از این‌که بیرونِ خانه را تماشا می‌کند خوشحال می‌شود. آن‌قدر خوشحال که حواسش از آن‌همه دودی که تنفس می‌کند هم پرت می‌شود.

بعضی روزهای تعطیل که هوا خوب باشد، دخترک، قفس پرنده را بغلش می‌گیرد و می‌نشیند وسط صندلی عقب ماشین و با بابا و مامان می‌روند بیرون شهر برای تفریح و گردش. دخترک با پرنده‌اش حرف می‌زند. برایش قصه می‌گوید. دخترک واقعاً پرنده‌اش را دوست دارد، خیلی دوست دارد، لااقل خودش خیال می‌کند که دوستش دارد، ولی...

 

دخترک هر روز برای پرنده‌اش دانه می‌گذارد، آب می‌گذارد. بهش سرمی‌زند. انگشت کوچکش را روی سرش می‌کشد، که یعنی نوازش.

پرنده خیال می‌کند که خیلی خوشبخت است، چون فکر می‌کند بقیه‌ی پرنده‌ها همیشه توی خانه‌‌های چاردیواری دربسته و تاریک هستند و هیچ‌وقت بیرون نمی‌روند. پرنده وقتی درختان را می‌بیند به وجد می‌آید و حس غرور می‌کند و افسوس می‌خورد به حال بقیه‌ی پرندگان که درختان را نمی‌بینند.

 

مثل پرنده‌ی بخت برگشته‌ای که در یک قفس تنگ گرفتار است ولی...

ولی از اول در آن گرفتار بوده، چون در همان‌جا متولد شده. پرنده‌ی بخت برگشته یک مشکل اساسی دارد. این‌که وقتی با دخترک و بابا و مامانش به صحرا و کوه و دشت و دمن و چمن می‌رود، یادش می‌رود به آسمان‌نگاه کند و آزادی پرنده‌های دیگر را ببیند، یا آن‌که می‌بیند و خیال می‌کند که آن‌ها موجودات دیگری هستند که این‌جور می‌توانند رها باشند، یا آن‌که حتی این‌هم نه، اما جرأت ندارد که تصمیم بگیرد مثل آن‌ها آزاد باشد و رها باشد و از اسارت، خودش را برهاند.

مشکل اساسی پرنده‌ی بخت‌برگشته این است که خیال می‌کند خوشبختی یعنی همان که او دارد.

 

می‌دانی؟

مثل این پرنده‌ی بخت برگشته‌ای که دل‌خوش کرده‌است به... به هیچ...

مثل همین پرنده،

گاهی فکر می‌کنم مثل همین پرنده هستم.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۱۷