زیر سایه
آمدهام نشستهام اینجا، اینجا که مثلاً قرابتی با او دارد و ربط و نسبتی، و لپتاپ را باز کردهام و مینویسم. به چشم آدمهای دور و بر، به دیوانه میمانم تا عاشق. و اصلاً هم خودم نمیدانم چه حالی دارم! شاید دیوانه، شاید عاشق.
آمدهام اینجا که قرابتی با او دارد و ربط و نسبتی، و اگر کسی جای من باشد از همینفاصله میتواند خوب بویش را بشنود. دلم بهانه میگیرد که عاشق باشم، حتی اگر نخواستهباشم، حتی اگر عقلم آشکارا این مسخرهبازیها را ممنوع بشمارد.
حالا وضع چنین است، برایم مهم نیست که آدمها دربارهام چه بگویند. مثلاً آن مردی که آنطرف خیابان در پیادهرو ایستاده و به شاخهی درخت الکی ور میرود و فکر میکند که چون من چشمم را کردهام توی مانیتور، دیگر او را نمیبینم که کنجکاوانه رفتار مرا وارسی میکند و در دلش خدا را شکر میگوید که مثل من دیوانه نیست. هیچچیزی مهم نیست، آن اندازه که مرا از کارم منصرف کند. از این نوشتن بیوقت بیجا، در وضعیتی کاملاً غریب و کاملاً شگفت.
از نوشتن اینچیزها ابا دارم. یک ابای طولانی و دیرین، یک ابای قدیمی. اصلاً به مذاق رفقای پر از حساب و کتابم خوش نمیآید این مسخرهبازیها، برای همین است که تصمیم میگیرم اینحرفها را جلوی چشم کسی نگذارم، اما چون دلم بهانه میگیرد مینویسم و اتفاقاً اینبار به محض رسیدن به خانه میگذارمش جایی که در دسترس همه باشد، در دسترس باشد، اما جلوی چشم نباشد. زدن بعضی حرفها هنوز به قدرکافی ترس دارد.
بهنام به من میگفت: همهی پسرها در زندگیشان عاشق میشوند، اما تو...
شاید گفت: «اما تو نه» ولی بعداً خودش پشیمان شد و اقرار کرد که اشتباه کردهاست.
و حالا که نمیدانم خبری شده یا نشده، به حدسهای دقیق بهنام فکر میکنم، و اینکه دقیقاً چهقدر درست است، و دقیقاً چهقدر غلط است.
دوست دارم حالا که زیر آفتاب نشستهام کنار خیابان و واقعاً واقعاً به این آدمهای تک و توکی که میآیند و میروند هیچ کاری ندارم و کاری ندارم به اینکه در موردم چه میاندیشند، دوست دارم حالا عاشقانههایی بنویسم که بتواند برای اقرار قانعم کند. اقرار به اینکه تغییر کردهام و اقرار به اینکه در برابر بهانهگیریهای دلم تسلیم شدهام و رسماً کم آوردهام.
حالا شما و آن آقای لاغراندام قد بلند بغل دستت که مدام کتابهای جالب دستش میگیرد و البته آنها را میخواند و البته میداند، بیایید مسخرهام کنید و بگویید که فلانی، تو دیگه چرا؟ واقعاً زشته، خیلی زشته.
من هم آرام و متین سر تکان میدهم و لبخند یکوری عجیب و غریبی میزنم که معنیاش را هیچوقت نفهمید، و بعد حرفتان را تأیید میکنم و صراحتاً میگویم که «کاملاً با شما موافقم آقا»،
اما این برخوردها و این قضاوتها و این دیدگاههای شما - با احترام - چیزی را عوض نمیکند. چون من تسلیم دلم شدهام، تسلیم یک طفل صغیر بازیگوش بیحیای اعصابخردکن، حالا تسلیم شدهام و اگرچه تسلیم شدهام، اما عقلم هنوز کار میکند. برای همین خیلی ساده و خیلی صادقانه میتوانم با شما موافق باشم، و البته هستم. و اما -بازهم میگویم که- این هستنها چیزی را عوض نمیکند.
بلند شدم آمدم اینسو تر، چون اینجا سایهاست و نشستن در آفتاب برای مغز من خیلی خوب نیست. اینجا زیر سایهی یک درخت بزرگ مهربان، میشود لحظههای ناب دونفرهی بیبدیلی را تصور کرد. لحظهی هدیه دادن یک شاخ گل، یا یک بیت شعر، یا یک برگ رنگارنگ پاییزی. و من هدیهدادن سومی را از همه بیشتر دوست دارم، چون کمیابتر است، و فروشی هم نیست. بیت شعر هم میگذارم تنگش، این میشود قشنگترین هدیهی دنیا.
زیرسایه، تخیل بهتر کار میکند. چون هوا خوب است و نسیم بهتر عرض اندام میکند. نسیم را نمیشود دید، میشود حس کرد و گاهی میشود شنید، البته به کمک شاخساران و دیگران. زیر سایه برای خیالپردازیهای یک دیوانهی جوان بهتر است. خیالهایی که هیچ ردی از واقع در خود ندارد، و البته بزرگترها اشاره کردهاند که خیالها بالاخره یک ردی از واقع را گرفتهاند به آنجا رسیدهاند که رسیدهاند. و من - مثل همیشه - به بزرگترها حق میدهم و سعی میکنم حرفشان را درست بدانم، حتی در مواردی که حرفشان کاملاً درست است!
امروز چندشنبه است؟
هفتشنبه؟ بعید هم نیست، در این اوضاع.
نکته: به دنبال شبههای که برای بعضی دوستان پیش آمدهبود، این پینوشت را اضافه میکنم که یادداشت بالا یک روایت خیالی است و البته خوب میدانید که در خیال، میتوان هر زمان و فضایی را و هر حس و حالی را تصور کرد، اعم از آنکه به راستی تجربه شدهباشد یا نشدهباشد.
از آنجا که به نظرم این یادداشت به لحاظ ادبیات نسبتاً قابل اعتنا بود، آن را در وبلاگ درج کردم، و دلیل آنکه در صفحهی اصلی نیست، فضای نامأنوسش با غالب محتوای وبلاگ است.
سلام
اولا: باوجود عادی بودن موضوع کلام و متن خیلیییی عالییی کار شده قلمتون بسیار جذابه شکرش را بجا اورید.
دوما:با فضای وبلاگ نامانوس نیست درمطلب تنها حدودا به همین موضوع اشاره شده البته به نظرمن حقیر
انشالله خداوند همه ی خیالات را به <صراط مستقیم> هدایت کناد.
التماس دعا