حسرت
گویند که ذوالقرنین حکیم با کاروانی راه سفر در پیش گرفتهبود، شامهنگامی بیاختر و مهتاب در بیابانی پیش میرفتند، چنان که ظلمات همه جا سایه افکندهبود و چشم چشم را نمیدید.
ذوالقرنین کاروانیان را نگاه داشت و به آنها گفت که از سنگریزههای بیابان قدری در کولهبار خود بریزند. عدهای به وی اعتماد کردند و مشتی از سنگ بیابان برداشتند، برخی که به علم و حکمت او وثوق بیشتری داشتند، به جای یک، چند مشت در بار خود ریختند و گفتند حتماً چیزی میداند که میگوید. عدهای هم البته حرفش را نادیده گرفتند و گفتند سنگریزه همهجا هست، برای چه بارمان را سنگین کنیم، هر کجا که نیاز داشتیم همانجا برمیداریم.
کاروان به راه افتاد و مسیر را پیمود تا صبح پیش آمد و آفتاب رخ نمود و هوا روشن شد و همه دیدند که آن سنگریزههای بیابان نه سنگهای بیارزش معمولی، که گوهرهای قیمتی و جواهر بوده.
آنجا همه حسرت خوردند، چه آنان که چیزی برنداشتهبودند و آشکارا خسارت دیدهبودند، چه کسانی که از همه بیشتر برداشتهبودند که چرا بیش از آن نیندوختند.
حال حکایت من هم همین است. ماه مهمانی رفت و نفهمیدم چه بود که از دستم رفت. در این ماه، سنگ هم اگر برمیداشتی جواهر بود، آنجا که خواب عبادت بود و تنفس تسبیح، خدا میداند که نماز و قرائتقرآن و تعلم و تفکر چهقدر ثواب داشت.
ماه رمضان، ماه مهربان، ماه مهمانی،
رفتی، و چه داغی بر دلم ماند از این ناگهان رفتنت،
که رفتنت، برای منی که غافل بودم از حضورت، خیلی ناگهانی بود.
ماه رحمت، ماه مغفرت، حیف که ندانستم قدر حضورت را، حیف.
نمیدانستم که وقتی بروی اینچنین حسرت بر دل میمانم، اینچنین دلتنگ میشوم، اینچنین غم بر دلم مینشنید...
رفتی، و چهقدر در این زمانه میان ما -آدمهای سرگرم دنیا- غریب هستی ای ماه،
چهقدر کماند آنان که میشناسندت،
و لحظههایت را غنیمت میشمارند...
رفتی، و حالا از نبودنت چنان حزن بر قلبم سنگینی میکند که انگار نه انگار فردا عیدی است، از بزرگترین اعیاد امت رسول خدا.
فکر میکنم «فطر» عید آنانی است که باری برای خودشان بستند در ماه گذشته،
و من بیچارهی جامانده، چهچیز را برای خودم مبارک بدانم با این همه خسارت، با این همه غفلت...
ماه عزیز، اعتراف میکنم که وقتی بودی نمیدانستم رفتنت چنین سخت خواهد بود و پر از آه و حسرت و اندوه..
میگریم، میگریم، گریهای که دیگر ثمر ندارد، گریهای که جایش نیمهشبهای تو بود.
میگریم از دلتنگی، از دلتنگی لحظههای شرین سحرت، نمازت، دعایت، افطارت.
رفتی، و حالا چیزی جز درد حسرتی عمیق برایم نمانده،
حیف... کاش وقتی کنارم بودی، فراموشت نمیکردم...
اشتباه کردم، پشیمانم، پشیمان از لحظهلحظههای از دست رفته،
پشیمان از این همه فرصتی که از کف دادم.
خدا کند، سال بعد، باز هم کنار هم باشیم... ماه مهربان...