زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

جای خالی

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۵ ق.ظ

حدود چهارده‌سال از دفعه‌ی قبلی که برادر عروس بودم می‌گذرد. مراسم عروسی خواهر بزرگم در نخستین روزهای بهار گیلان برگزار شد، و تالار پذیرایی، دو خانه‌ی ساده‌ در یک کوچه‌ی با صفای روستایی بود که آقایان در یکی و بانوان در دیگری پذیرایی می‌شدند، و حیاط خانه‌ی خانم‌ها با کاغذهای رنگی آویزان به بندهای بلند، و بادکنک‌های کوچک و بزرگ تزیین‌ شده‌بود. اقوام ما، اتوبوس دربست کرایه‌ کرده‌بودند و از یزد خودشان را رسانده بودند. بعضی‌ هم با ماشین‌های شخصی خودشان آمده‌بودند.

مثل اغلب عروسی‌های دیگر، صدای هلهله‌ و شادمانی از قسمت زنانه، کل کوچه را گرفته‌بود. من، به رغم این‌که چندسالی با بلوغ فاصله داشتم و ابداً درکی از تمایل غریزی به جنس مخالف در ذهنم هم نبود، به اقتضای رسم و فرهنگ خانوادگی، به شدت از حضور در قسمت بانوان پرهیز می‌کردم. (به‌قول بعضی از رفقا خر بودم!) این‌همه مواظبت، آن روز برایم یک حاصل بد هم داشت. زمانی که محارم عروس به قسمت بانوان می‌رفتند، به خاطر بازی‌گوشی‌های پسرکی به آن سن‌ و سال و نیز نبود وسایل ارتباطی مثل تلفن همراه، نتوانسته‌بودند من را خبر کنند و خلاصه من از جمعیتِ قابل‌توجه محارم عروس جا ماندم و هرگز نتوانستم خواهرم را در شمایل عروس ببینم.

فردای آن روز، وقتی برای نخستین بار فهمیدم که طبق رسم، محارم عروس در زمان مناسبی دسته‌جمعی به قسمت بانوان رفته‌اند، غصه‌ی سنگینی بر دل کودکانه‌ام نشست، و تلخی حسرت رویارویی با یک عروس واقعی را به کامم باقی‌گذاشت! البته جای خوشحالی بود و امیدواری، که روزی هم عروسی خواهر کوچک‌تر فراخواهدرسید. پس با خودم می‌گفتم که جای ناراحتی نیست و وقتی نوبت به خواهر بعدی رسید، من حتماً مواظب خواهم بود که از قافله جا نمانم و همراه پدر و برادر و عموها و دایی و دایی‌های بابا و دایی‌های مادر، می‌روم و عروس واقعی را می‌بینم. و از همان روز منتظر ماندم تا برسد آن لحظه‌ی با شکوه، که به همراه جمع دوازده‌نفره‌ی یادشده مهمان قسمت خانم‌ها شویم و من نیز به دیدار عروس و داماد بروم و به آن‌ها تبریک بگویم و عروس واقعی را از نزدیک ببنیم!

 

آن لحظه‌ی با شکوه، بالاخره دیشب فرا رسید. پس از چهارده سال و چند ماه، مراسم عروسی خواهر کوچک‌تر با لطف و پیگیری همه‌ی طایفه‌ی پر از مهرمان برگزار شد. حالا من دیگر برادر عروس کم‌سن و سال بازی‌گوش نبودم. گاهی دم در آقایان می‌ایستادم و در کنار برادرم، و پدر و برادر داماد به میهمان‌ها خوش آمد می‌گفتم، و گاهی هم سر میزها می‌رفتم و با مهمان‌ها خوش و بش می‌کردم، و وقتی داماد به مهمان‌ها خیرمقدم می‌گفت، او را مشایعت و راهنمایی می‌کردم.

ساعتی از مراسم گذشته بود و مداح مشغول مدح‌خوانی و بذله‌گویی و «إدخال سرور فی قلوب المؤمنین» بود که برادرم سراغم آمد که چیزی بگوید. من نزدیک در ایستاده‌بودم. گوشم را نزدیک دهانش بردم تا صدایش را بهتر بشنوم. خبر داد که گفته‌اند محارم عروس باید بروند آن‌طرف. سری تکان دادم و لحظه‌ی درنگ کردم. روبرگرداندم، و به عکس ساکت پدر، که دم در ورودی آقایان روی صندلی جاخوش کرده‌بود، و نگاه مهربانش به مهمان‌ها خوش‌آمد می‌گفت و فاتحه طلب می‌کرد، نگاه کردم و مکثی... الان زمانش بود، که پشت سر پدر برویم، و پدر راهنمایی‌مان کند، و مثل همیشه پر از نشاط و سرزندگی با همه گرم بگیرد، و مجلس را گرم کند، و دل همه را شاد کند، و دعا کند، و هدیه بدهد، و مثل مهمانی‌های خانوادگی با عاطفه‌ای دوست‌داشتنی انبوه دختران محرمش را تحویل بگیرد...

 

به اتفاق برادر در جمع مهمان‌های حاضر دنبال تنها عموی حاضر در دنیا رفتیم، و همین‌طور تنها دایی در قید حیات مادرم را و دایی پدرم را صدا زدیم که با هم برویم. عمو تذکر دادند که مواظب باشید همه‌ی محارم باشند. من و برادر چندبار شمردیم. همین پنج‌نفر بودیم. همین پنج‌نفر مانده‌بودیم. همین پنج‌نفر هم به قسمت بانوان رفتیم.

روی سکوی جلوی قسمت بانوان تالار، خیلی خلوت‌تر از تصوری بود که پسربچه‌ی بازی‌گوش، چهارده‌سال پیش، در ذهنش نقاشی می‌کرد، و با خیال آن، حسرتش را التیام می‌بخشید. سکو را با نگاهی ورانداز کردم، بی‌گمان به اندازه‌ی کافی بزرگ بود. به اندازه‌ای که پدر و پدربزرگ، همه‌ی عموها، دایی خودم و دایی‌های مادرم هم روی آن بایستند و به اتفاق من، در کنار عروس واقعی عکس بگیرند. حوصله نکردم جاهای خالی را بشمارم. حتی حوصله نکردم بشمارم و حساب کنم که چه‌قدر کم‌تر از نصف هستیم. دلم نمی‌خواست تلنگری یا اشاره‌ای یا مکثی یا نگاه معناداری یا نشانی در صورتم، به شادی دل کسی لطمه‌ای بزند. آقایان محارم به ترتیب پیش رفتند و کلماتی آهسته با عروس و داماد رد و بدل کردند، من هم پس از همه جلو رفتم که تبریک بگویم، و برای اولین بار، چهره‌ی عروس واقعی را از نزدیک ببینم! عروس واقعی، شبیه همان تصوری بود که از همان چهارده‌سال پیش، پسرک بازی‌گوش در ذهنش داشت، با همان لباس و آرایش‌های مخصوص و معروف. ولی تفاوتی هم وجود داشت. آن پسرک، هرگز تصور نمی‌کرد که یک عروس واقعی، پای چشمش اشک نشسته‌باشد.

*

حسرت پسربچه‌ای که می‌خواست عروس واقعی را از نزدیک ببیند، پس از چندین سال بالاخره از دلش برداشته شد. ولی من حالا دیگر خوب می‌‌دانم که همیشه هم قرار نیست این‌طوری باشد. مثلاً شاید حسرت جوان بیست و چندساله‌ای برای بوسیدن دستان پدرش در شب دامادی...

 

رحم‌الله من قرأ الفاتحة مع الصلوة علی محمد و آله.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۰۴
طاها