زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

تکثیر تأسف‌انگیز پدربزرگ

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۵۷ ق.ظ

🔹 بخش‌هایی از کتاب «تکثیر تأسف‌انگیز پدربزرگ» اثر نادر ابراهیمی را انتخاب کرده‌ام تا نقل کنم.

🔹 نادر، این داستان بلند را -به رسم و سبک خاص خودش- در سال 1374 نگاشت و اولین انشار آن در سال 1375 صورت گرفت. نقل‌های من از چاپ پنجم کتاب است که نشر روزبهان آن را در تابستان 1394 چاپ و عرضه کرده است.

🔹 قسمت‌هایی را انتخاب کرده‌ام که داستان را لو نمی‌دهد، و اگر بخواهید بعداً اصل کتاب را بخوانید، خللی در مسیر فهم شما از رویدادهای ماجرا وارد نمی‌کند. این قسمت‌ها، بیش‌تر، عباراتی از نگاه نویسنده است که گویی از اساس‌نامه‌ی فکری او برخاسته؛ و کسانی که نادر ابراهیمی را کم و بیش بشناسند، نزدیکی این گزاره‌ها را با عبارت‌های مشابه او در آثار دیگرش درمی‌یابند.

🔹 در نقل، تلاش کرده‌ام که -حتی در درج یا عدم درج حرکات فتحه و ضمه و کسره و تشدید و سکون- عیناً مطابق رسم‌الخط خود کتاب تایپ کنم، تا در این زمینه هم امانت را مراعات کرده باشم.

🔹 به نظر خودم، جا دارد که هرکدام از این قطعات یک پست مجزا باشد، اما برای دسترسی آسان‌تر همه را یک‌جا منتشر می‌کنم. امیدوارم این‌کار از ارزش هر یک از قطعه‌ها نکاهد.

🔹 این نکته‌ی کلی را هم یادآوری می‌کنم که وقتی قطعاتی از یک کتاب را نقل می‌کنم یا آن را معرفی می‌کنم، غالباً به معنای آن نیست که من محتوای آن نوشته را تأیید می‌کنم یا رد می‌کنم یا اصلاً در مورد آن نظری دارم. ممکن است با آن موافق باشم، ممکن است مخالف باشم،‌ و نیز البته ممکن است هیچ‌ دیدگاه موافق یا مخالفی در موردش نداشته باشم. انگیزه‌ام برای نقل، معمولاً انتقال یک مفهوم «درست» نیست، بلکه پای چیز دیگری در میان است، که به زعم من ارزش بسیار بیش‌تری نسبت به صرف «درست» بودن دارد.
این ویژگی ممتاز، تأمل‌برانگیز بودن آن‌هاست. نوشته‌ای که مرا به فکر وادارد، حتی اگر نادرست باشد، ممنونش خواهم بود!

 

🔸 یک | از صفحه‌ی 45

نامربوط نگو پسر! استبداد همیشه از یک نقطه‌ی هندسی حرکت می‌کند و استبداد می‌شود. زور، در ابتدا، زور نیست، شفقت است. شفقت، در حرکت است که زور می‌شود و زور سیاه. تو به چه دلیل می‌توانی با وقاحت اعلام کنی که مصلحت مرا بهتر از من می‌دانی؟ سنگ اولِ استبداد، مصلحت‌اندیشی در باب دیگران است -بی‌آنکه مصلحت‌اندیش، به واقع، حقّ انسانی و فرهنگی مصلحت‌اندیشی را داشته باشد.

 

🔸 دو | از صفحه‌ی 84

-خام؟ خاک بر سرت کنند که خیال می‌کنی رشد عاطفی، دلیل بر ناپخته‌بودن آدمی‌ست. خاک بر سرت کنند! در تمامِ جهان، فقط جانورانی -همچون تو- که نقصی اساسی در ساختمان مغزشان دارند و همین نقص باعث شده که عاری از شفقت و عاطفه بار بیایند، گمان می‌برند که داشتن احساس بلورین و حساسیت به دردهای دیگران، دلیل بر ناپختگی‌ست، و علم، حتی علمِ خالص را در خدمت خیانت به انسان در آوردن دلیل پختگی.

 

🔸 سه | از صفحه‌ی 95

ما هیچ‌کس را به خانه نیاوردیم، و خودمان را هم هرگز گرفتار هیچ زنی نکردیم. زندگی یک مرد، بدون حضور زن، تبدیل شدنِ زندگی‌ست به یک قطعه چوب خشک. گچ. سیمان.

 

🔸 چهار | از صفحه‌ی 105

آن‌وقت‌ها، پدربزرگ می‌گفت: کینه‌ی همه‌ی ما نسبت به امریکایی‌ها، کینه‌ی کور است. دلیل و منطق همراهش نیست. ما نباید امریکایی‌ها را دستِ‌کم بگیریم و این‌طور با نفرت از آنها و جنایاتی که در سراسر جهان می‌کنند حرف بزنیم. امریکایی‌ها، واقعاً رسالتی دارند و آرمانی. آنها آمده‌اند تا دنیا را، تمام دنیا را، به گُه بکشند و بروند؛ چرا که این‌سخنِ شاعرِ ما را باورکرده‌اند که «خرابی چون که از حد بگذرد، آباد می‌گردد». امریکایی‌های بینوا، نگاه که می‌کنی، می‌بینی همه‌چیزشان قناس است و غیرآدمیزادی. به زن‌هاشان نگاه کنید! هنوز پنجاه‌ساله نشده‌اند که از یک‌سو پهن و از سوی دیگر دراز می‌شوند، و مردهایشان صددرصد کج و کوله می‌شوند و با وجود این گُل‌کاری و چمن‌زنی می‌کنند. در واقع، امریکایی‌ها، از جهاتی غیرمنطقی کش می‌آیند -آن‌قدر که می‌بینی در کالیفرنیا روی صندلی‌هایشان چُرت می‌زنند اما انگشتشان آن‌قدر دراز شده که فرورفته در زندگی روزمره‌ی مردم دردمندِ ویتنام و کره و مالزی و افغانستان؛ توی چالک حمّامِ خانه‌شان دارند کف‌بازی می‌کنند اما شش‌نفری، با هم، یک دختربچه‌ی نُه‌ساله‌ی ژاپنی را...

امریکایی‌ها انگار می‌خواهند الگویی از عدم‌تعادل و توازن در تمام زمینه‌ها ارائه بدهند؛ الگوی انسانِ فردا و عملکرد انسانِ فردا را -فقط به امید اینکه انسانِ پَسْ‌فردا به گونه‌ی دیگری باشد...

پدربزرگ می‌گفت: شما مطمئن باشید که امریکایی‌ها اشکال گوناگون آدم‌کشی‌های جنون‌آمیز را به چارگوشه‌ی دنیا صادر خواهند کرد -فقط به خاطر آنکه مردم چارگوشه‌ی دنیا حس کنند که این کارها چقدر بد و زشت است؛ و بوی تپاله را به تمام دنیا تحمیل خواهند کرد -به اسم اینکه می‌خواهند به گرسنگان بیافرا گوشت بدهند؛ و با سویا نیمی از مردم جهان را گرفتار سرطان خواهند کرد -برای آنکه بتوانند حدّ تولید روغن‌های نباتی را پیوسته بشکنند...

 

🔸 پنج | از صفحه‌ی 108

ما به نهایت احتیاج که می‌رسیم به یادِ خدا می‌افتیم، به اوجِ معصیت که می‌رسیم، به یادِ شیطان؛ و دردْ آنجاست که در بسیاری اوقات، احتیاجْ قرینِ گناه است. آن‌وقت با یک زبانمان شیطان را نفرین می‌کنیم با زبان دیگرمان خدا را به یاری می‌طلبیم. در حقیقت، ما، لااقل بسیاری از ما، گناهانمان را به این دلیل به گردن شیطان می‌اندازیم و از خود سلب مسئولیت می‌کنیم که بتوانیم سر بر آستانه‌ی خدا بساییم و از او -به امید وصول به شرایطی کاملاً مناسب برای معامله‌ی مجدّد با شیطان- ملتمسانه مدد بخواهیم. ما، سهم عمده‌یی را که خود در تباه‌سازی خویش داریم انکار می‌کنیم. ما اراده و انتخابِ بد را اراده‌یی یکسره از آنِ شیطان قلمداد می‌کنیم و گزینشِ‌خوب را یکسره محصول خواست خداوند؛ و این مکرِ انسانی، شیطان را چنان شرمنده می‌کند که نتواند امتیازهایی را که آدمی، در قراردادهای تازه می‌طلبد از او دریغ‌کند.

 

🔸 شش | از صفحه‌ی 122

شادی، فرزند ارتباط است. انسان، در درون خویش و در خلوت، محال است به شادی برسد؛ مگر آنکه در آن خلوت هم، به گونه‌یی کاملاً تخیلی و جنون‌آمیز، به برقراری ارتباط با دیگران اقدام کند؛ وصلی، جشنی، عشقی، موقعیتی...

 

🔸 هفت | از صفحه‌ی 45

تورّم‌های هورمونی، تجاوزاتِ هورمونی، تغییراتِ هورمونی، عشق‌های هورمونی، جنایاتِ هورمونی، برجستگی‌های هورمونی، و زیبایی‌های نفرت‌انگیز و چندش‌آورِ هورمونی. مردانِ گوشواره‌به‌گوشِ هورمونی، با کمک مسلسل‌هایشان، شادمانه و رقص‌کنان، کودکانِ شیرخواره را به گلوله می‌بستند. هیچ‌کس در هیچ‌حال، احساسِ یک لحظه امنیت هم نمی‌کرد، و در مسابقات ورزشی، زورمندان هورمونی، ورزش را به نوعی از جنون و بربریتِ گاومیشانه تبدیل کرده بودند. با وجودِ همه‌ی این مصایب، عصرسومی‌ها(1)، سرسختانه برای نجاتِ انسانِ فردا می‌جنگیدند و می‌اندیشند.

هورمون و ژِن.

جنگ، جنگِ بزرگِ هورومون و ژِن بود؛ جنگ کسانی که بقای مرض شرط بقای آنها بود، با کسانی که خواهان یک دنیای سلامتِ مطلقاً بدون مَطَب و بیمارستان بودند.

 

🔸 هشت | از صفحه‌ی 136

بیمارِ سختْ در آزادی، بهْ که سلامتِ مطلق در اسارت. مرگِ آزادمنشانه هزاربار شیرین‌تر از آن‌گونه زیستن است که محصول گزینشِ خودِ آدمی نباشد. ملّت‌ها، چرا به هنگام اسارت، آن‌گونه سرسختانه و جانبازانه می‌جنگند؟ حال آنکه، در روزگار ما، در پناهِ بسیاری از استعمارگران و متجاوزان، می‌توان بسیار آسوده و بی‌دغدغه زندگی کرد؛ چرا می‌جنگند و می‌میرند و تسلیم نمی‌شوند؟ چون، اسارت، فی‌حدّذاته، از مرگ دشوارتر است.

 

🔸 نه | از صفحه‌ی 147

پدربزرگ، آن‌وقت‌ها که پُر از گفتن بود، و درباره‌ی هر چیز، چیزی داشت که بگوید، وقتی می‌دید که من و بورخِس گرفتار گفت‌وگویی به ظاهر بی‌سرانجام شده‌ییم، می‌گفت: آهای بچه‌ها! نگذارید که بحث جای تولید را بگیرد. این خواسته‌ی مسلّم استعمار است که شما به جای هر ساختنی، به گفت‌وگوهای مُطوّل درباره‌ی ساختن یا نساختن مشغول شوید و کلنجارهای لفظی را جانشین کلنجارهای عملی کنید...

پدربزرگ می‌گفت: علّتِ اساسی سیاهی سرنوشتِ روشنفکرانِ عصرِ ما وتبدیل‌شدنشان به یک‌مشت ولگردِ بی‌کاره‌ی مفت‌خورِ نق‌نقوی بهانه‌گیرِ آویزان همین است که پیوسته، وِرزدن‌های بی‌سروتَه را جایگزین آفرینش و تولید می‌کنند.

 


(1) در مورد عصرسومی‌ها توضیحی نمی‌دهم. برای اطلاع از معنای این اصطلاح، می‌توانم خواندن کتاب را پیشنهاد کنم :)