زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

هستی؟

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۱ ب.ظ

هم‌چین روزهایی بود. پاییز بود. هوا رطوبت داشت، اما باران نمی‌بارید. اگر هم می‌بارید خیلی کم و آرام. مثلاً اگر دستت را رو به آسمان می‌گرفتی، در هر دقیقه دو سه قطره نصیبش می‌شد. هوا کمی سرد بود، ولی سرمای مطبوعی داشت. سرمایی که پوست صورت را نوازش می‌داد. سرمایی که دوستش داشتم. سرما، روی صورت تو گل انداخته بود. لبخند می‌زدی و میان پاییز گل‌ها روی صورتت می‌شکفتند. یک انار در دست داشتی. دو دستی گرفته بودی‌اش. خوش به حال آن انار. آن‌قدر نوازشش کرده بودی که پوستش برق افتاده بود. زیبا بود. همه‌چیز زیبا بود. من دل سپردم. به نگاه تو. به چشم‌ها و ابروان تو. به لب‌خند تو. به نمکی که در حالاتت می‌دیدم. به رفتاری که در پس سکناتت احساس می‌کردم. به وقاری که لحن متینت پیش رویم گذاشته بود. به سکوتت، که با سرمای مرطوب آن صبح دل‌ربا نسبتی داشت. من دل سپردم. به تو. هنوز زود بود، ولی انگار کار تمام شده بود. هر وقت خیلی کسی را دوست داشته باشی، نمی‌توانی درست با او حرف بزنی. این قسمت خوبی از ماجرا نیست. این‌که عاشق دست‌وپایش را جلوی معشوقش گم کند! کافی بود قدری جسارت بیش‌تر به خرج می‌دادم، اما اهلش خوب می‌دانند که جسارت بیش‌تر در برابر تو، از آن حالِ من هیچ‌وقت برنمی‌آمد. تو دلم را برده بودی. می‌توانستم به جای ابری که در گریستن این‌قدر تعلل می‌کرد، روزها و هفته‌ها ببارم. نمی‌توانستم در برابرت تاب بیاورم. دلم می‌خواست راحت و فاش بگویم که چه‌قدر دوستت دارم، اما چیزی مانع بود. شاید ادب و نزاکت اجازه نمی‌داد. آیا تو هم موافقی که گند بزنند به آن ادب و نزاکت؟! اما حق داشتم! می‌دانی؟ بر این باور بودم که اگر چنان فاش می‌گفتم، روی می‌گرداندی و می‌رفتی. حرفم را نمی‌فهمیدی. حرارت آتشم را احساس نمی‌کردی. حتی یک‌ذره‌اش را. شاید از چنان سخنی خوشحال می‌شدی، شاید هم نه. شاید گمان می‌کردی که دستت انداخته‌ام. پس حق داشتم که سکوت کنم. برای همین غلیانم را فروخوردم و دم برنیاوردم، و حالا مانده‌ام ادامه‌ی داستان را چه‌طور بپرورانم. من به تو رسیدم؟ من تو را بعد از آن ملاقات باشکوه و گفت‌وگوی کوتاه، باز هم دیدم؟ آیا تو هم مرا دوست داشتی؟ آیا آن خنده‌های نمکین و سربه‌زیرت معنایی داشت؟ آیا هیچ‌وقت دیگر تو را ندیدم؟ آیا به تو رسیدم و موقعی که برای نخستین بار دست‌هایم را لای گیسوانت می‌بردم، از هیجان تا دمِ جان‌سپردن پیش رفتم؟ آیا من در حسرت و آرزوی بوسیدن گل‌هایی که آن سرمای مطبوع روی گونه‌هایت انداخته بود، تا آخر عمر سوختم؟ آیا در آغوشم جای گرفتی یا جای خالی‌ات را همیشه گریستم؟ نمی‌دانم. این قصه را تا همین‌جایش مرور می‌کنم و دوباره برمی‌گردم به همان اول. به همان وقتی که مقابلم بودی، که مقابلت بودم. به هر کلمه‌ات دوباره گوش می‌دهم. لحنت را در آغوش می‌کشم. صدایت را می‌بوسم. و هر بار، هزار «دوستت دارم» آتشین را میان دلم پنهان می‌کنم. بعدش را نمی‌دانم چه‌کار کنم. بعد از آن، چه شیرین باشد و چه تلخ، تاب‌آوردنش سخت است. شوق این‌یکی و غم آن‌یکی، هردو تا سرحد مرگ کاری است. کاری به کارش ندارم. به جایش، از همین الان، از فرسنگ‌ها آن‌سوی‌تر، در مکانی که به یاد نمی‌آورم کجاست، در زمانی که نمی‌دانم چندهزار سال از آن ملاقات فاصله دارد، در جایی گم‌شده میان هزار حادثه‌ی بی‌اهمیت و حقیر، می‌خواهم تا پایان بی‌کران این قصه‌ی در نیمه رها شده، یک‌سره و بی‌توقف بگویم که دوستت دارم. با تمام تپش‌های قلبم، به گواهی اشکی که هنگام دیدار تو با خنده توأم شده بود، به رسم مردی که سلاحش را غلاف کند و تسلیم شود، دوستت دارم. بی‌تکلف، بی‌ادعا، فاش، ساده، صریح، دوستت دارم، دوستت دارم.

موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۹۷/۰۷/۲۹
طاها

خیال

عشق