زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

می‌خواهم پزشک شوم!

شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۲، ۱۲:۲۵ ق.ظ

دیالوگی که در ادامه می‌آید کاملا واقعی است و دقایقی پیش بین من و یک کودک هشت ساله به وقوع پیوست.

لطفا توجه فرمایید:

 

من: سلام پسر خوب، حالت چه طوره؟

او: سلام، خوبم...

من: ...

او: ...

[دو سطر بالا یعنی چند سؤال جواب دیگر هم بینمان رد و بدل شد که مهم نیست.]

من: می‌خوای وقتی بزرگ شدی چه‌کاره بشی؟

او: سه تا کار می‌خوام داشته‌باشم. سه‌تا.

من: آفرین، چه کارایی؟

او: می‌خوام ورزشکار بشم و...

من: آفرین، خب...

او: دیگه دکتر بشم و    یکی دیگه‌ هم این‌که    برم تو بیمارستان!

من: بارک‌الله! خب، می‌خوای دکتر بشی که مریض‌ها بیان پیشت؟!

[البته بعدا خودم هم تردید کردم که این سؤال محلی از اعراب داشته‌ یا نه، ولی احتمالا می‌خواستم از طریقی سر بحث را باز کنم و ببینم که از سر جوگیری این حرف را می‌زند یا مثلا علاقه‌ای دارد واقعا، که احتمالا از اساس باز کردن این بحث برای کودک هشت ساله خیلی زود است، بگذریم...]

او: بله.

من: مریض‌ها را خیلی دوست داری؟!

او: نه، می‌خوام بکشمشون!

من: چی؟

او: [با حرکت دست صورتی از بریدن سر خودش توسط چاقو را به بنده نشان می‌دهد] می‌خوام بکشمشون... [یک لب‌خند ملیح می‌زند!]

 

خب، آن‌چه خواندید یک اتفاق واقعی است! شما چه نظری دارید؟!

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۲/۰۱/۱۰
طاها