زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفاع مقدس» ثبت شده است

نگاه کن چه‌قدر این‌جا بی‌سروصدا است! تو هم که برخلاف همیشه‌ی دیگر، نه حرفی می‌زنی، نه تقلایی می‌کنی، نه فریادی می‌کشی، نه هیاهویی می‌کنی. حتماً وسط هم‌رزم‌هایت جا خوش کرده‌ای و خیالت راحت شده، هان؟ یادش به خیر همه‌ی آن‌ سروصداهایت که دیگر نمی‌آید، همه‌ی آن شلوغ‌بازی‌هایی که همه را عاصی می‌کرد و حالا دل همه برایش تنگ شده. ناصرجان! یادت می‌آید آن روزی را که از مکه برگشته‌بودم؟ کفنی را که برای خودم خریده بودم، از دستم گرفتی و دور خودت پیچیدی و گفتی «مال من، مال من...»

من کفن را زود از دستت گرفتم. تو حق داشتی که حواست نباشد، که هیچ‌وقت نباید جلوی مادری از مرگ پسرش دم زد یا کاری کرد که به یاد این‌جور چیزها بیفتد. البته من عادت کرده‌بودم که همیشه می‌گفتی: «باید شهید شوم»، ولی دیگر این کفنی که دور خودت می‌پیچیدی برایم معنای خوبی نداشت، خلاصه نتوانستم تحملش کنم. اصلاً دلم نمی‌خواست کفنی در دنیا مال تو باشد! من محکم گفتم مال تو نیست، و ازت گرفتمش. شاید دلت شکست، ولی تو هم کوتاه نیامدی. آن همه روزهای بعد از آن، کفن را از کمد درآوردی و دور خودت پیچیدی و مثل همیشه شروع کردی که «کفن مال من است، باید شهید شوم...»

 

یادت می‌آید آن روزی که گریه می‌کردم و کفن را دو دستی می‌کشیدم و التماست می‌کردم؟ و تو داد می‌کشیدی سر من و قسمم می‌دادی که بگویم این کفن مال توست؟ یادت می‌آید آن‌وقتی که به ستوه آمده بودم و گوشه‌ی اتاق نشسته‌بودم و اشک‌هایم را پاک می‌کردم، و آخر مجبورم کردی که رضایت بدهم؟ و بعدش هم که لابه‌لای بغض‌هایم گفتم: این کفن، مال تو...

ماجرای آن کفن تازه داشت کم‌کم عادی می‌شد. فکر می‌کردم با این حرف‌ها آرام می‌گیری و حالت بهتر می‌شود. هیچ‌وفت فکرش را نمی‌کردم که روزی موج کهنه‌ی آن انفجار نامرد این‌قدر وحشی باشد که کارَت را به این‌جا بکشاند، و دنیا را این‌قدر برایت تلخ و سخت کند، که تاب نیاوری، و شعله‌ها را صدا بزنی، و به آغوش بی‌رحمشان پناه ببری...

شاید دیگر تو یادت نمی‌آید! من صدای «یا حسین، یاحسین» تو را شنیدیم و دویدم. وسط آتش می‌سوختی. من چه می‌دانم چه شده بود؟ شاید دست‌های بی‌اختیار تو، مثل همان‌وقت‌هایی که بی‌اختیار کفن را برمی‌داشت، مثل همان‌ وقت‌هایی که بی‌اختیار این و آن را کتک می‌زد، مثل همان حنجره‌ای که بی‌اختیار سرم داد می‌کشید، مثل همه‌ی آن بی‌اختیاری‌هایی که معصومیت آسمانی تو را از چشم ناپاک این مردم می‌پوشاند، این بار تن نازنینت را میان آتش کشانده بود.

سوختی، و سوختم. کاری از دست آدم‌ها برنمی‌آمد، وقتی خدا می‌خواست آرزویت را برآورد. وقتی اختیاری را که سال‌ها پیش موج‌های کذایی دشمن ربوده بود، نبود تا تو را از این ماجرای وحشتناک نگه دارد. وقتی آتش بی‌ملاحظه‌ای نود درصد بافت‌های بدن پاکت را جزغاله کرده‌بود.. دیگر کاری از دست این آدم‌ها برنمی‌آمد ناصرجان.

رفتی، پرواز کردی. به وسیله‌ی دستانی که دیگر به تو وفادار نبودند خودت را از این دنیا رهاندی، دنیا را به مافیها واگذاشتی و پرکشیدی. پیش خودم می‌گویم: شاید دلت به حال من می‌سوخت، اما دست خودت نبود! مثل همیشه،‌ مثل همه‌ی آن گذشته‌ها با خودم می‌گویم: «دست خودش نبود... دست خودش نبود...» من چندین سال است که خوب می‌‌دانم،‌ و عادت کرده‌ام که بگویم، به خودم و به دیگران، که «دست خودش نبود...»

دست خودش نبود که از آن انفجار بگریزد، دست خودش نبود که یکی از آن شهدای عزیزی باشد که مردم عکسشان را با عزت و احترام به در و دیوار اتاقشان بزنند، دست خودش نبود که بین رنج‌های جان‌بازی آن‌ را که برای خودش و دیگران سهل‌تر است انتخاب کند، اگرچه دست خودش بود که برود و خودش را، و مرا به این‌ بلاها بنشاند، تا مردمی در این روزگار نان رنج‌هایش را بخورند و یادش را در زباله‌دانی‌ فراموش‌خانه‌هایشان چال کنند...

رفتی، در اتفاقی که باورش برایم سخت بود، و هرگز انتظارش را نداشتم. انفجار سال‌ها پیش، حالا خوب بدنت را از هم متلاشی کرده بود! روز غسل و کفن و دفنت، بعد از بارها غسل و شست‌وشوی پیکرت، هر کفنی که آوردند به خون آغشته شد و مجبور شدند عوضش کنند. چندبار این‌کار را کردند تا یادم آمد. رفتم و کفنت را آوردم. همانی که فریادهایت، و قسم‌هایت مجابم کرده‌بود بگویم که مال خود توست. و لابد مال خودت هم بود؛ قبل از این‌که من تصمیم بگیرم به تو ببخشم یا نبخشم، که رضایت بدهم یا ندهم. لابد تو برایشان عزیزتری که این‌طور حرفت را می‌خوانند!

بله، کفن را آوردم، و چه‌قدر آرام در آن خفتی، و هیچ اثری از خون پاک تو، کفن را آلوده نکرد.

آن‌ دم‌های آخری، ناصرم، چه‌قدر مثل فرشته‌ها بودی.

رفتی، و من ماندم. من ماندم و فراق، من ماندم و خاطره‌ها، خاطره‌های شیرین، خاطره‌های تلخ...

 


این روایت آزاد برگرفته از خاطره‌ی مادرشهید ناصر صابری‌راد بود.

در روایت کاملاً به اصل ماجرا وفادار بودم، گرچه حواشی آن را با خیال خود پرورانده‌ام.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۲
طاها