زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شوخی» ثبت شده است

به جای این‌که آخر مطلب یک ستاره بزنم و بگویم عنوان یعنی چه، همین اول بگویم که خیال همه راحت شود. یک رفیقی داشتیم، محال بود یک کلمه به وزن متفعّل بگوید، ولی در ادامه‌اش نگوید «ام چه نامم!» به خاطر این‌که یک بار مرحوم شهریار گفته بوده است «متحیرم چه نامم» او هر موقع متأسف و متضرر و متأهل و متمدن و متغیر و متأمل و از این‌جور چیزها بود، بعدش هم چه نامد بود! حالا چون در این برنامه (برنامه = پست) می‌خواهیم چند بیتی از اشعار (چند = سه) مرتبط با ماه رمضان را بررسی کنیم، بنده هم از این عنوان استفاده نمودم. خب بریم سراغ ابیات.

 

بیت اول لطفا.

 

ماه رمضان آمد و ماه رمضان شد

صد شکر که این آمد و صد شکر که آن شد

 

بسیار عالی. اول از همه در مورد «آن شدن» که در آخر مصراع دوم آمده است، توضیحی عرض کنم. منظور از «آن شدن» آن‌لاین شدن قمر ماه رمضان در بستر شبکه‌ی مدار قمری تقویم سالیانه‌ی هجری است. (مدیونید فکر کنید من خودم چیزی فهمیدم از این جمله). خلاصه همان‌طور که شنیدید مثلا طرف می‌گوید «آن شو» یا «آن بودی» این‌جا هم شاعر می‌فرماید که ماه رمضان آن شده است و خدا را به خاطر این مسئله شکر می‌کند. البته نظر بهتری هم در این ارتباط وجود دارد و زیبایی شاعرانه‌ی بیش‌تری به شعر هم می‌بخشد، و آن این است که این «آن شدن» تعبیر استعاری است؛ ماه رمضان به یک کاربر فضای مجازی تشبیه شده است که حالا آن‌لاین شده. خیلی هم خوب! در ضمن، این تعبیر شاعر، می‌تواند به صورت کنایی به مسدود شدن تلگرام هم اشاره و به آن نقد داشته باشد. شاعر اشاره کرده که چون ماه رمضان از این قواعد پیروی نمی‌کند، توانسته که «آن» شود، و خدا را به خاطر آن شدن ماه رمضان شکر می‌کند تا به صورت غیر مستقیم از ناراحتی‌اش بابت سختیِ «آن شدن» خودش حکایت کند.

اما در مصراع اول می‌فرماید که ماه رمضان آمد، و بعد این عبارت را عطف می‌کند به این عبارت که ماه رمضان شد. آیا آمدن و شدن ماه رمضان تفاوتی با هم دارد؟! این‌جا لازم است اشاره‌ای کنیم به نظریاتی که در باب زمان مطرح است! در نگاه خط‌نگر به زمان ماه‌های سال در حال آمد و شد هستند، اما در نگاه کل‌نگر به زمان، وقوع ماه‌ها یک‌باره و دفعی است. (برای آشنایی با این نظریات و تکمیل اطلاعاتتان می‌توانید رجوع کنید به منابع معتبر درباره‌ی نظریات زمان، گرچه چیزی در این‌باره پیدا نمی‌کنید، چون همین الان دارم از خودم در می‌کنم. داغْ‌داغ!) پس چی شد؟ نگاه خط‌نگر قائل به آمدن ماه است و نگاه کل‌نگر قائل به شدن ماه. شاعر در این مصراع با هوشمندی تمام به هر دو نظریه التفات داشته و می‌خواسته بگوید از نگاه هر دو نظریه، الان ماه رمضان است و چاره‌ای نداری که ماه رمضان باشد. از این تأکید شاعر به نظر می‌رسد که در آن دوره مردم می‌خواسته‌اند با اتکا به نظریه‌ی کل‌نگر، هم‌زمان سایر ماه‌ها را هم واقع به شمار بیاورند و از زیر روزه‌داری دربروند. و شاعر در یک عبارت کوتاه مچشان را گرفته و توضیح داده که این بهانه‌ها کار ساز نیست. چون که ظاهراً آن‌ زمان‌ها جو روزه‌داری و این‌ها در ماه رمضان خیلی پررنگ بوده و برای در رفتن ازش نیازمند توجیه‌گری زیادی بوده!

خب چون وقت زیادی نداریم بریم سراغ شعر بعدی. شعر بعدی لطفا.

 

روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه

شکند روزه‌ی خود را به گمانش که شب است

 

متشکرم چه نامم! انصافاً این بیت را درست نقل کردم! شاطر عباس صبوحی می‌گوید. یک غزل است و خیلی هم زیبا. البته این که خواندید بیت دوم غزل است. بیت اول لطفا.

 

روزه‌دارم من و افطارم از آن لعل لب است

(به به! حبذا! تا باد چنین بادا!)

آری افطار رطب در رمضان مستحب است

 

خب این بیت را هم درست نقل کردم و نگران نباشید. معنا هم که خدا را شکر روشن است. در ارتباط با این بیت باید بگویم که خوشا حال شاطر عباس که نمی‌دانم در چه دوره‌ای و در کجای عالم می‌زیسته که افطارش خیلی لاکچری‌طور با لعل لب بوده! ما که با عنایت به اوضاع معیشتی و اقتصادی این روزگار، برای افطار لعل لب و این قرطی‌بازی‌ها که هیچ، نگرانم عن‌قریب همان رطب سیاه را هم سر سفره نداشته باشیم! بلا دور!

(از اتاق فرمان اشاره می‌کنند لب در این شعر، لب عرفانی و الهی است :| )

 

(یعنی هنوز کسی هست که چیزی در این متن را جدی گرفته باشد؟ چرا این‌طوری می‌کنید آخه؟)

 

بله خلاصه.

این هم از این.

تا دیگر مرتبه‌ای که با هم هم‌سخن شویم، بدرود!

 


از جناب قاآنی به خاطر بیت «عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت/ صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت» به خاطر وامی که به این پست دادند تشکر و به خاطر کاری که به سر بیتشان آوردم عذرخواهی می‌کنم!

موافقین ۱۸ مخالفین ۱ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۱۶
طاها

إبن أبی طه در پست دویست و هفتاد و دوم از «البحار الزُلالة» در فضیلت روزه‌ی اول زمستان چنین می‌نویسد که «روز اول زمستان را روزه بگیر و آن را از کف مده، که همانا این روز کوتاه‌ترین روز سال است و همانا می‌شود قضای روزه‌ی اول تیرماه را هم در این روز به جای آورد، و همانا این خیلی باحال است. پس چونان‌چه روزه‌ای قضا داری یا نذر، اگر اول زمستان را برای ادای آن قدر ندانی، واقعاً که»

 

وی در همین باب اشاره می‌کند که «در آخرالزمان، دورانی فرا می‌رسد که شب یلدا مقارن می‌گردد با شب جمعه، و مردمانی خواهند بود در آن دوران که تا پاسی از یلدا را بیدار مانده و شکم از خوردنی و نوشیدنی، تا سر حد غایت می‌انبارند و ناگزیر روز نخست زمستان را -که جمعه است و رسماً تعطیل- تا زوال آفتاب از خفتن‌گاه برنمی‌خیزند، و بر هم اگر بخیزند، چون تا توانسته‌اند خورده‌اند، تا دیرگاه هیچ گرسنگی نخواهند فهمید. بدان که همانا این جماعت اگر این روز را روزه نگیرند، همانا خسران مبین است و همانا واقعاً که»

 

هم‌چنین، وی در فضیلت شب نخست زمستان نیز می‌نگارد: «همانا یلدا بلندترین شب سال است، و این شب را بسیار قدر بدان، که همانا هر دقیقه از این شب، برابر است با شصت ثانیه از شب‌های دیگر»

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۶ ، ۱۴:۱۴
طاها

پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله به تازگی شده بود نخستین کارمند یک نهاد فرهنگی تازه تأسیس. چیزی نگذشت که دختر دانشجوی خوش‌ذوق هم، به خاطر ویژگی‌هایی که داشت، به واسطه‌ی یکی از اساتید انقلابی‌اش به آن مجموعه دعوت شد تا همکاری پاره‌وقت فرهنگی داشته باشد. کمی بعد، پسر جوان که حس می‌کرد ادامه‌ی زندگی‌اش با آن دختر می‌تواند خیلی بهتر باشد، با وساطت مدیر مجموعه، که روحانی شناخته‌شده و مورد اعتمادی هم بود، قدم پیش گذاشت و ازدواج کرد؛ ازدواج مبارکی که یکی از نتایج مبارکش، ولادت پسری بود که الان دارد این مطلب را می‌نویسد. wink

 

پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله چند سالی بود که دانشجوی شهر ما شده بود. زمان‌های فراغتش را به کار پاره‌وقت در یک مؤسسه‌ی آموزش قرآن می‌گذراند. من خردسالی بیش نبودم که در کلاس‌های آن مؤسسه شرکت می‌کردم. برای رفت و آمد، خواهرم مرا همراهی می‌کرد. پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله در همین رفت و آمدها تصمیمی گرفت. و بالاخره در همان بیست و چهار سالگی با خواهرم ازدواج کرد.

 

پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله، در سفری که یکی از خویشانِ نسبتاً دورِ تهرانی ما به یزد داشتند و چند روزی مهمان ما بودند، توجهش به دختر جوان آن خانواده جلب شد. طولی نکشید که ما هم راهی سفر شدیم به سمت قم و تهران، و در آن سفر به بازدید خانواده‌ی تهرانی رفتیم و مهمانشان شدیم. در همین رفت و آمدها، برادرم و دختر خانواده‌ی فامیل، ویژگی‌های مشترکی را در یک‌دیگر یافتند و بالأخره برادرم بیست و چهار ساله بود که با زن‌داداشم ازدواج کرد.

 

پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله، در یک پژوهشگاه فنی مهندسی مشغول کار شده بود. روزی دختر جوانی برای ارائه و بررسی یک طرح علمی به پژوهشگاه مراجعه کرد. مدیر پژوهشگاه دختر جوان را به واحدِ آقا بهنام معرفی کرد. بهنام پیگیری مسئله را عهده‌دار شد و ارتباطی علمی و کاری بین دو نفر شکل گرفت. من خیلی نمی‌دانم، فقط می‌دانم که مدتی بعد، رفیق قدیمی‌ام، بهنام، که بیست و چهار سال داشت، با آن خانم ازدواج کرد.

 

پسرِ جوانِ بیست و چهار ساله گاهی با خودش خیال می‌کرد که لابد بیست و چهار سالگی ویژگی خاصی دارد! می‌گفت شاید در یکی از روزهای بیست و چهار سالگی برای او هم اتفاقی غیرمنتظره بیفتد و خبری بشود. اما همین امروز، آخرین دقیقه‌های بیست و چهار سالگی را هم پشت سر گذاشت. بله؛ من، همین امروز، با بیست و چهار سالگی‌ام خداحافظی کردم... frown

 

 

+ خدا خدا می‌کنم تولدم برای خانواده و دوستان و آشنایان و دیگران، اتفاق مبارکی بوده باشد... ان‌شاءالله.

+ اگر زحمتی نیست، یک فاتحه برای پسر جوان بند اول بخوانید، با یک صلوات.

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۳۸
طاها