زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هدیه» ثبت شده است

شاید دبستانی بودم، شاید هم هنوز مدرسه نمی‌رفتم. روز مادر که می‌شد، برای مادرم یک نقاشی می‌کشیدم. می‌گشتم از توی کتاب‌ها و مجله‌ها نقاشی یک مادر و پسر را پیدا می‌کردم و از روی آن نقاشی می‌کردم. وقتی که نوشتن یادگرفته بودم، در کنارش جمله‌ای هم می‌نوشتم. این روند چند سالی ادامه پیدا کرد تا دوران راهنمایی که اولیات طراحی گرافیکی را یادگرفتم. از آن سال‌ها، برای مادر و مادربزرگم یک طرح اختصاصی با کامپیوتر آماده و چاپ می‌کردم، گاهی به شکل کارت‌پستال بود که داخلش چیزی نوشته بودم،‌ و گاهی آن را در قاب می‌گذاشتم. کم‌کم در طراحی سلیقه‌ی حرفه‌ای‌تری پیدا کردم و ترفندهای بیش‌تری یادگرفتم و طرح‌های چشم‌نوازتری هدیه می‌کردم. همین‌طور، متنی که کنار تصویر کارت می‌نوشتم، کم‌کم قلم پخته‌تری پیدا می‌کرد و ارزش ادبی‌اش قابل اعتنا می‌شد. من هیچ‌وقت روز مادر، برای مادرم هدیه نخریدم. بر این باور بودم که پول خرج‌کردن کار چندان خاص و ارزش‌مندی نیست، خصوصاً‌ وقتی که خودم برای کسب آن پول زحمت نکشیده‌ام. به هرحال، آن‌موقع ما خودمان نان‌خور خانواده بودیم، و حس می‌کردم با پول خودشان برای خودشان هدیه خریدن لطف چندانی ندارد. در عوض، هدیه‌ای که من به مادرم می‌دادم، هیچ‌کس دیگری در دنیا به مادرش نداده بود. آن هدیه، اختصاصی برای ایشان تدارک دیده شده بود. با مهری که در تار و پودش تنیده بود، و ذوق و زمانی که با جان و دل خرجش شده بود. من از همان اول، می‌دانستم که این‌کار درست‌تر و بهتر است، ولی حالا می‌توانم این‌طور توضیحش بدهم که یک مادر، از تماشای شکوفایی فرزندی که می‌پرورد، از دیدن ذوق و هنری که فرزندش خرج آن هدیه‌ی اختصاصی کرده، بیش‌تر و خیلی بیش‌تر لذت می‌برد تا گرفتن هدیه‌ای که در چند دقیقه و در ازای پولی که از جیب بابا یا خود مامان درآمده، خریده شده باشد. مادر، خودش مادر است! محبتی را که در جان یک دسترنج نهفته، خوب می‌فهمد. من هنوز هم اگر بخواهم از مادرم به مناسبت این روز یا هر مناسبت دیگری قدردانی کنم، ترجیح می‌دهم از آن‌چه بلدم و یادگرفته‌ام و در چنته دارم، در یک یادبود ویژه بگنجانم و تقدیمش کنم. این، اصلاً خودش تجلیِ قدردانی است. این یعنی «مادرجان، پسرت دارد رشد می‌کند، شکوفا می‌شود، بزرگ می‌شود، می‌آموزد، هنر می‌ورزد، ذوق دارد، و این می‌تواند نشانه‌ی آن باشد که زحماتت هدر نرفته».

 

+ یادآوری مهم به آقایون داداشا: این نکته، به نظرم در ارتباط فرزند-مادری کاملاً‌ صادق است؛ ولی یک‌وقت در ارتباط با همسرانتان به این اکتفا نکنید، برای آن‌ها گاهی نیاز است که حسابی دست‌به‌جیب شوید. آن‌ها، گاهی پول خرج کردن را تجلی محبت به حساب می‌آورند! فکر می‌کنم غالباً‌ برای مردها این‌طور نباشد، ولی تمایز شخصیت و تمایلات خانم‌ها و آقایان را فراموش نفرمایید. توضیح بیش‌تر لازم ندارد. تقریباً جوانب و تمایزها واضح است. باشد که پُستمان بدآموزی نداشته باشد. :)

موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۰۷
طاها

شاخه گل آویزان به دیوار را برداشت و نگاهی کرد و نشانم داد و گفت: «ببین چقدر خوب خشک شده!»
قبلاً، لابه‌لای حرف‌ها گفته بود که به مناسبتی به خانمش هدیه داده بوده و خانمش همه‌ی گل‌ها را این‌طوری خشک می‌کند تا شکلش حفظ شود و خراب نشود. وقتی آن حرف را زده بود، در دلم گفته بودم «چه‌قدر خوب است که یک نفر تلاش کند خاطره‌ی محبت‌کردن‌های تو را تا همیشه مقابل چشمش نگه‌ دارد...»

شاخه گل آویزان به دیوار را برداشت و نگاهی کرد و نشانم داد که چقدر خوب خشک شده و بعد به گلدان روی پیش‌خوان آشپزخانه اشاره کرد و گفت: «دیگر باید برود کنار آن‌ها». گلدان پر بود از گل‌های خشک‌شده. غنچه‌های آبی و سرخ، و شاخه‌های نرگس. و من به شاخه‌های نرگس بیش‌تر نگاه می‌کردم، و به گرمی عشقی می‌اندیشیدم که در یک روز یا شب سرد زمستانی، روی گلبرگ‌های لطیف آن گل‌ها نشسته و از مردی به محبوبه‌ی زندگیش هدیه شده.

شاخه گل تازه خشک‌شده را کنار گلدان گذاشت و گلدان را بالا آورد. به من نشان داد و گفت «خانمم، خودش درست کرده». خودِ آن گلدان کوچک را می‌گفت. لب‌خند زدم. گفتم «چه‌قدر خوب» و در ذهنم ادامه دادم «خوش به حال خانه‌ای که ذوق و هنر خانم خانه شده باشد رنگ و لعاب زیبایی‌هایش...»


به گلدان نگاه کردم. به گل‌هایی که برای هر کدامش یک قصه در ذهنم شکل می‌دادم. ازش پرسیدم «همه‌ی این گل‌ها را تو به خانمت هدیه کردی؟»
گفت «بله»
گفتم «خوش به حالت که کسی را داری، که برایش گل بخری، گل هدیه کنی...»


و راستی که خوش به حال همه‌ی دل‌هایی که محبتشان آواره نیست؛ پناه دارد، و کسی هست که آن‌ را بپذیرد و در آغوش بگیرد؛
و خوش به حال همه‌ی محبت‌هایی که در دل باقی نمی‌ماند؛ جاری می‌شود روی زبان، روی دست، روی نگاه، و روی گلبرگ‌های شاخه‌گل‌ها...

 

+ خدا را شکر، و هزاران بار خدا را شکر که عزیزانی را داریم که دوستشان بداریم smiley

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۰
طاها