زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پاییز» ثبت شده است

وای! نمی‌دانی چه‌قدر زیبا و خفن بود! عالی بود! این‌قدر دل‌ربا و هیجان‌انگیز بود که نمی‌دانم چه‌طور می‌خواهم چهارتا کلمه کنار هم بگذارم و توصیفش کنم! اصلاً مگر می‌شود توصیفش کرد؟ باید خودت بودی و می‌دیدی. از بس پر شده بودم از شعف و شور، می‌خواستم شصت‌متر بالا بپرم! می‌خواستم فریاد بزنم، داد بزنم و از شدت خوش‌حالی(یعنی خوشیِ‌حال)، اصلاً روی دست‌هایم راه بروم! اما آرامش غلیظی در فضا بود که باعث می‌شد ساکت باشم و با تحیر و ذوق‌زدگی فقط نگاه کنم و نگاه کنم. نگاه کنم و حظ کنم و کیف کنم و لذت ببرم...

می‌دانی؟ نمی‌دانی که!

برگ‌های سرخ و زرد چنار، از آن بالا، از شاخه جدا می‌شدند، بعد همین‌طور یکی‌یکی روی دست‌های باد می‌رقصیدند و آرام‌آرام بر فرش باران‌خورده‌ی زمین فرود می‌آمدند. وای! خدای من! انگار داشتند از آسمان نازل می‌شدند! انگار زمین دست به سویشان دراز کرده و منتظر بود تا بعد از مدت‌ها محکم در آغوششان بکشد. حالا فکر کن، این وسط گاهی هم یک نسیمی می‌وزید و چندتایشان را که هنوز نم نکشیده بودند و سبک‌تر بودند، از زمین بلند می‌کرد و در هوا پرواز می‌داد. می‌چرخیدند و بالا و پایین می‌رفتند. هم‌دیگر را صدا می‌کردند و از آن بالا، پروازشان را به رخ دوستانشان می‌کشیدند. ولی آن‌ها هم که خیس شده‌بودند صفایی داشتند برای خودشان، سفت چسبیده بودند به بغل زمین و داشتند با زمین خوش و بش می‌کردند. انگاری که زمین ماه‌هاست چشم دوخته به آن‌ها و برایشان دست تکان داده و هی چشمک زده و هی آن‌ها ناز کرده‌اند، تا بالاخره پاییز آمده و فصل وصالشان فرا رسیده و حالا هم‌آغوش شده‌اند...

خیلی حال همه‌شان خوب بود. هم درخت‌ها خوشحال بودند، هم برگ‌ها. شاید حس خوشایند درخت‌ها، سرِ سبک‌باری‌شان بود پس از ادای امانتشان به زمین؛ و حالا کم‌کم بین خودشان زمزمه‌های استقبال از زمستان را پچ‌پچ می‌کردند و هیجان روزهای برفی پیشِ رو را به یاد هم‌دیگر می‌آوردند. خلاصه همه شاد بودند و سرمستانه با هم بازی می‌کردند. شور و غلغله‌ای به پا بود در آن سکوت و سرما...

می‌بینی؟ درخت وقتی معرفت داشته باشد، پاییز هم برایش -عین بهار- پر از خوشی و شادی است. برگ، وقتی معرفت داشته باشد، هر اتفاقی که بیفتد برایش شیرین است. خدای من! چه‌طوری بگویم از موج‌موج و گلوله‌گلوله حالِ خوبی که از این همه خوشحالی باد و باران و برگ و شاخه‌ها به قلبم سرازیر می‌شد...؟!


نبودی ببینی که! حالا من هی بگویم، چه فایده‌ دارد؟!

چی؟ تا به حال شانصدبار از این چیزها دیده‌ای؟ خب، که چی حالا مثلاً؟ یک اتفاق عادی بوده؟ یعنی چه عادی بوده؟ مگر هر چیزی پرتکرار باشد عادی هم هست؟ مگر هر چیزی همه‌جای زمین باشد، دیگر نمی‌تواند پُر باشد از زیبایی و عظمت و هیجان؟ این‌ها چه حرف‌های مسخره‌ای است که می‌زنی؟! اصلاً به‌م  برخورد! یعنی واقعاً فکر می‌کنی این صحنه‌ی عجیب، این نمایش بی‌نظیر با‌شکوه، این همه زیبایی در هم تنیده، این‌ها همه ساده و معمولی و پیش‌ پا افتاده هستند؟ واقعاً این‌طور فکر کنی و من هم عمیقاً برایت متأسف نباشم؟! مگر می‌شود؟!

رفیق، خوشبختی یعنی دیدن همین‌ها، یعنی لذت‌بردن از همین‌ها؛ که البته همین‌ها خیلی چیزهای بزرگی هستند. چشم‌هایت را باز کن! نگاه کن به آیه‌ها. نگاه کن به زیبایی بی‌همتای این آیه‌های دیدنی، و آیه‌ها را هزار بار برای قلبت مرور کن و زمزمه کن...

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۴
طاها

بید،

مجنون بود،

تنها بود،

و صبرش سرآمده بود.

پاییز که رسید،

یک به یک برگ‌هایش را به خاک سپرد.

 

 

 

+ رفتم برای تسلی؛ به احترام، با پای برهنه.

 

 

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۰
طاها

دلم همه‌ش می‌رود گوشه‌ی اتاق، کز می‌کند و زانو بغل می‌گیرد. نمی‌دانم چرا!

یعنی این دلشوره‌ی مرموز از کجا آب می‌خورد؟!

انگار دقیقه‌ها اصرار دارند که بوی دل‌تنگی بدهند،

و سکوت، که برای شکسته‌شدن جز به زوزه‌ی باد از لای پنجره‌ی نیمه‌باز راضی نمی‌شود...

و نسیمی که تا چندروز پیش ملایم بود، حالا طوری می‌وزد که انگار چیزی ناراحتش کرده.

خورشید، نمی‌دانم چرا دمغ‌تر از روزهای قبل می‌تابد؛

و دم غروب، آسمان را چنان غم‌انگیز ترک می‌کند که انگار فردایی برای طلوع نخواهد داشت!

و درختان، که بی‌حال شده‌اند و دارند خمیازه می‌کشند!

 

آهان!

پاییز آمده...!

 

سلام پاییزِ عزیز!

از این‌حرف‌ها که ناراحت نمی‌شوی؟!

اتفاقاً اگر تو نباشی، دل‌تنگ‌ها خلوتشان را با لحظه‌های کدام فصلِ سال تقسیم کنند؟ هنرمندها کدام منظر طبیعت را هم‌سنگِ شکوهِ تو پیدا کنند تا الهام‌بخششان باشد؟ و زمینِ زیرِ پای درخت‌های خسته از تابستان پربار، به دست چه کسی -به این قاعده زیبا و خوش‌سلیقه- با سرخ و زردی این‌چنین درهم‌تنیده و عاشق، نقاشی شود؟

پاییزجان! چه به موقع آمده‌ای! حالا -چه‌قدر صمیمی و خودمانی- تو هستی و من و درددل‌هایم کنار ثانیه‌های سرد و ساکت و سوت و کور تو؛ و خودت خوب می‌دانی که چه دل‌ها به همین ثانیه‌های غم‌آشنایت مأنوسند، و غصه‌ی سالشان را نگه داشته‌اند تا همه را یک‌جا، پیش گوش تو، نزد خدایشان نجوا کنند.

 

تو پاییزی و ناگزیر گاهی سرد می‌شوی، و سرد که می‌شوی، بهانه می‌دهی دستم تا خودم را در آغوش بگیرم؛ و این کمکِ تو لطف بسیار بزرگی است، زمانی که من هیچ‌کس دیگری را ندارم تا این مهم را به او بسپارم!

تازه، تو باران هم داری! باران، وقتی که در فصل تو ببارد، بوی اشک می‌دهد. زیرِ باران بهار باید رقص‌کنان بالا و پایین جهید، ولی زیر باران تو فقط می‌شود آرام آرام گام زد و نرم‌نرم گریست؛ و این هم بی‌گمان از فضل توست. حتماً می‌دانی؛ عاشق‌ها، همیشه منتظر می‌مانند تا تو از راه برسی، تا اشک‌هایشان را پشت باران‌های رازنگه‌دارِ تو پنهان کنند...

 

ای پاییز بزرگ!

ای همدم تنهایی‌های خزان‌زده‌ی من!

ای راز سربه‌مهر قصه‌‌های عاشقانه!

ای بهارِ عاشقان؛ و ای بهارِ عاشق1!

قَدَمت بر آستان کلبه‌های اشک‌خورده، خیر مقدم است! خوش آمدی!

 


1- به قول میلاد؛ «پاییز بهاری‌است که عاشق شده است»

+ مرتبط: پاییز نوشته‌ی قبلی (1393)

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۲
طاها

آمدن پاییز عجب حکایت غریبی است!

تنها جایی که از آمدن کسی که دوستش دارم دلم می‌گیرد...

 

البته این لطف پاییز است،

- که مهربان و صمیمی است -

دست بر شانه‌هایم می‌گذارد انگار، و می‌گوید:

«پسرک جوان، هرچه‌قدر برای دور و بری‌هایت مثلاً مرد بودی بس است، حالا گریه کن،

و بگذار غم‌های دلت پای چشمت را خوب آب‌‌پاشی کند،

همان‌طور که من - گاه‌گاهی - پای قدم تو را،

و همه‌ی مردم رنگارنگ این‌ شهرها را..»

 

به غیر از پاییز آرام و مهربان،

هیچ‌کسی نیست - در این دنیای شلوغ و پلوغ اطراف -

که بی هیچ منت و توقعی،

هر روز دستم را بگیرد و دو تایی برویم قدم بزنیم و خلوت کنیم و حرف بزنیم با هم.

 

و آن‌وقت که خلوت من و پاییز، در یک شب سرد و طولانی، به مناجاتی بینجامد،

شاید دیگر هیچ آرزویی نباشد که آرزوی برآورده‌شدن داشته باشد...

 

پاییز دوست خوبی است،

یادت می‌اندازت که چه‌قدر نعمت داری،

اصلاً همین تنهایی، همین دلِ گرفته، همین حرف‌ها، و هزاران چیز خوب‌تر از این‌ها را که داری..

پاییز چه‌قدر لطیف و دوست‌داشتنی نگاهت را به آسمان می‌کشاند،

کمکت می‌کند بالای سرت را ببینی...

 

پاییز مهربان است،

و شاید کمی مظلوم...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۶
طاها