زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

نکته‌ این جاست که ما راست‌گو و صادق و درست‌کاریم و دیگران خطاکارند.

نکته این جاست که اگر پسرکی در سرمای سوزان زمستان در پیاده‌رو اسکاج می‌فروشد یا دخترکی محجب در مترو فال به دست مردم می‌دهد، حتما جزئی از یک باند مخوف خلاف‌کار میلیاردر است که دارند خون مردم را می‌مکند و نباید گول ظاهرشان را خورد.

بگذارید کمی به قبل‌تر برگردم.

گفته‌بودند مؤسساتی هست که به این افراد رسیدگی می‌کند، پس شما برای این‌که به اقتصاد این مملکت ضربه نخورد به این افراد کمک نکنید تا مانعی بر سر چرخ اقتصاد به وجود نیاید. ما هم آن زمان همین سادگی‌ای را داشتیم که الآن و هر زمان دیگر!

حرف‌ را روی چشم گذاشتیم و هر موقع کسی دست طلب جلومان دراز کرد و سر التماس خم نمود که کمکی کن، دست به سرش کردیم و فرستادیمش رفت، چرا که مؤسساتی هستند که به این افراد رسیدگی می‌کنند و کار ما در چرخ اقتصاد این مملکت خلل ایجاد می‌کند. و دیدیم که دستان یخ زده‌ی طفلکی که متعلق به آن باند مخوف بود چه ‌طور کار خودش را کرد و قیمت پراید و مرغ و پنیر را به کجا رساند!!! و دیدیم که مؤسسات چه قدر دل‌سوز این بدبخت‌ها هستند. زمانی که با چشمان خودم گریختن گل‌فروش سر چهارراه را از ماشین شهرداری و گریه‌های پسرک معصومی که مأموران پلیس دستمال‌کاغذی‌هایش را در ایستگاه مترو ازش گرفته بودند، دیدم؛ دل‌سوزی و فداکاری و پیگیری و چاره‌اندیشی درستشان را برای حل اساسی این‌ مسئله دانستم و برایم همه‌چیز ثابت شد.

[من الآن هم همان سادگی‌ای را دارم که آن موقع و هر زمان دیگر!]

چرا باید یک کارمند فلان مؤسسه دلش به حال این بدبخت‌ها بسوزد؟ آن مؤسسه و رئیسش و کارمندش، از بالا تا پایین تنها دغدغه‌اش‌ حقوق آخر ماه و اضافه‌کار و میز و جایگاهش هست و بس، نه دغدغه‌ی شکم گرسنه‌ی هم‌وطنش یا این اراجیف.

من نمی‌خواهم نقش این مؤسسات را انکار کنم، اما تصور می‌کنم اگر کار این‌ها بی نقص بود نتیجه قدری با آن چه امروز می‌بینیم فرق داشت. 

من دیگر از این که در این شهر شلوغ، این‌همه با فقر و بدبختی و گرسنگی و آه و اشک و فحشاء و فساد شاخ‌به‌شاخ باشم، خسته شده‌ام. کلافه‌ام، در شگفتی و حیرت و تحیر و نمی‌دانم‌ها غوطه می‌خورم. این‌جا واقعیت تلخ، واضح‌تر از هر زمانی در چشمان خیره می‌شود و آن‌چیزهایی که در دو دهه‌ی قبلی زندگیم حداکثر چند خطی درموردشان شنیده بودم، بی پرده و پیرایه، به رخم می‌کشد.

من به آن احتمال به قول شما یک درصدی که این بچه را گرسنه فرض می‌کند بیش‌تر احترام می‌گذارم تا احتمال آن باند مخوف. من می‌خواهم آن بچه لب‌خند بزند،‌حتی اگر دروغ می گوید. البته انکار نمی‌کنم که اگر دروغش ثابت شود مسئله رنگ دیگری دارد، ولی قضیه آن جاست که زمانی ما از کمک چند صد تومانی‌مان به این بدبخت‌ها دریغ می‌کردیم که مسئولانی که قرار بود به مشکلات این‌ها رسیدگی کنند داشتند کار دیگر می‌کردند...

چرا آن دست فروش در پیاده رو و گل‌فروش سر چهارراه و فال‌فروش در مترو، لباس کولی به تن نمی‌کند و دست گدایی دراز نمی‌کند تا التماس کند؟ چرا لباس‌های پاره پاره نمی‌پوشد و خودش را به مریضی نمی‌زند؟، که البته اگر لباس پاره هم بپوشد، و خودش را مریض بنمایاند، به کدام حجتی می‌خواهم ثابت کنم که دروغ می‌گوید، و وقی می‌دانم که اگر آن دم که دست حاجتش را به سمت من دراز کرده و کمک می‌خواهد،‌ من درحالی ردش کنم که واقعا محتاج باشد خشم خدا را خریده‌ام، چگونه جرأت کنم که بی‌اعتنا باشم و ردش کنم؟

من شب‌ها با شکم سیر می‌خوابم. تنقلات می‌خورم، به تفریح می‌روم، لباس‌های خوب می‌پوشم. من می‌خواهم آن‌ها را هم در شادی‌هایم شریک کنم، من می‌خواهم سهم خودم را از این همه نعمت با او هم تقسیم کنم، می‌خواهم ساعت‌ها با آن کودک حرف بزنم، دست بر سرش بکشم، به خانه‌شان بروم، از غذای خودم بگذرم و به او غذا بدهم. دوست دارم لب‌خندش را ببینم، و دیگر به چرخ اقتصادی که گندش درآمده وقعی نخواهم نهاد و به آن مؤسساتی که از عهده‌ی کارمندشان هم برنمی‌آیند اطمینانی ندارم. من دلم احساس نیاز می‌کند به لب‌خند فقیر یتیمی که هم‌راهی ناچیز من کمی دلش را گرم می‌کند.

من همیشه همان سادگی‌ای را داشته‌ام که الآن و پیش از این، و احتمالا آن را تا همیشه نگاه خواهم داشت، خوب یا بد!

باز هم اگر نصیحتی دارید، من حرف شنوی دارم، سراپا گوشم، بفرمایید!

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۳۱
طاها