زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۲۰ مطلب با موضوع «خودمانی‌ها :: دل‌نوشت» ثبت شده است

شب از نیمه گذشته. در قطارم. در میانه‌ی سالن پر از جمعیت یک قطار اتوبوسی. در این شلوغی، عمیقاً احساس تنهایی می‌کنم، اما امشب این تنهایی را دوست دارم. اشک گرمی آرام آرام روی گونه‌ام می‌لغزد. غم لطیفی قلبم را در آغوش گرفته.  تلاقی چرخ و‌ ریل قطار، موسیقی ساده و یک‌نواختی را می‌نوازد. موسیقی با حال من تناسب خوبی دارد. سرم را گذاشته‌ام روی شانه‌ی پنجره، و زل زده‌ام به تاریکی مواج در شب بیابان. نفس‌هایم یک در میان بوی آه می‌دهد، اما آرامم. درست در میانه‌ی روزهایی پر اضطراب، دقیقه‌های آرامی را سپری می‌کنم. یک آرامش ژرف در دل تنهایی عمیق.

موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۲۷
طاها

[ این مطلب در پی یک فراخوان نوشته شده. ]

 

می‌دانی؟ قبل از رفتن به مدرسه توی کوچه فوتبال بازی نمی‌کردم. یکی از مهم‌ترین دلیل‌هاش این بود که به اندازه‌ی دوتا تیم حداقلِ حداقلی هم توی کوچه‌محله‌مان بچه‌ی هم سن و سال من نبود، و بچه‌های بزرگ‌تر هم راه به دست و پای ما نمی‌دادند. سال اول مدرسه، برای اولین بار با فوتبال چشم تو چشم شدم. بچه‌ها همه‌چیزِ فوتبال را از بر بودند، ولی من هیچ‌چی ازش نمی‌دانستم. بچه‌ها زدند توی سرم. من هم چندان قوی نبودم. این‌جای قضیه بد بود، ولی اتفاق افتاد. من از فوتبال خاطره‌ی تلخی به دل گرفتم. از فوتبال فاصله گرفتم. از فوتبال بدم آمد. از همان موقع تا همین امروز، همیشه فکر می‌کردم که هر کسی فوتبال را خوب بازی می‌کند به جز من! همیشه از توپ فراری بودم و پیش‌پیش نسبت به بازی‌های توپ‌دار حس خوبی نداشتم. آن چند دفعه‌ای هم که بازی کرده‌ام، لحظه به لحظه‌اش این نگرانی برایم وجود داشت که نکند هم‌تیمی‌ها از حضور من در تیمشان ناخرسند باشند. نه تنها در فوتبال، که حتی در وسطی‌بازی هم همین‌جور بود! ریشه‌ی همه‌ی این‌ها برمی‌گردد به همان دوران دبستان، که اولش آن‌طور شد و بعدش هم کم‌کم طوری شد که کسی مرا برای بازی صدا نمی‌کرد. شاید چون قبلاً بازی نکرده بودم، و جسارت کافی را هم برای یک شروع مقتدرانه نداشتم. بد بود، ولی اتفاق افتاد. خلاصه من هیچ وقت از فوتبال خوشم نیامد و هیچ‌چیزش برایم جالب نبود. نه بازی‌کردنش، نه برنامه‌های پرطرفدار تلویزیونی‌ش، و نه حتی تماشای بازی هم‌کلاسی‌هایم در دوران دانشجویی. یکی دو بار به اصرار بچه‌ها بازی کردم، اتفاقاً برخوردها با زمان دبستان فرق داشت و حتی بچه‌ها توانایی اولیه‌ام را تحویل گرفتند، ولی دیگر برای این‌کارها خیلی دیر شده بود. هیچ وقت من و فوتبال آبمان در یک جوی نرفت که نرفت.

 

«چه می‌کنه این بازی‌کن...!» بله! همین حالا بچه‌ها دارند بازی می‌کنند. صدای بازی‌شان از استادیوم و کوچه‌پس‌کوچه‌های این شهر وبلاگی به گوش می‌رسد. می‌شنوی؟ هم‌دیگر را صدا می‌زنند و دعوت می‌کنند. «جام جهانی چشم‌هات» در شهر شلوغ وبلاگی‌ها هیاهو به پا کرده. اتفاقاً این‌جا هم کسی من را برای بازی صدا نمی‌زند! حس می‌کنم هنوز یک‌جورهایی در این شهر غریبم، به چشم نمی‌آیم؛ ولی ملالی نیست. این بار نه از چیزی بدم می‌آید و نه از چیزی فاصله می‌گیرم. بازی‌شان را تماشا می‌کنم و خوشم هم می‌آید. من و تو را چه کار به این هیاهوها؟! کل دم و دستگاه و تشکیلات همه‌ی جام جهانی‌ها فدای یک لحظه نگاه تو که غصه‌ی دنیا را از دل آدم پرتاب می‌کند بیرون. همان نگاه پر رنگ و لطافتی که رایحه‌ی مهربانی‌ش سقف می‌شود برای دقیقه‌های پریشانی‌ام، و زیر سایه‌‌ش هر اندوه و اضطرابی محو می‌شود در شوق من برای تماشای خستگی‌ناپذیر لب‌خند تو، و این‌طوری فقط من می‌مانم و تو. نگاه من می‌ماند و چشم‌های تو. دستان من می‌ماند و انگشت‌های تو. دیگر ما را با دنیا چه کار؟! من خودم فارغ از هیاهوی شلوغ شهر، برای خودم، و برای تو می‌نویسم. چشم‌های تو مگر مسخره‌ی رادیو و تلویزیون و صدا و سیمای بلاگی‌هاست؟! خجالت دارد. این‌ کارها به حضرت چشمت جسارتند! همه‌ی بازی‌ها و جام‌ها و جهانی‌ها برای خودشان، جام چشم‌های تو برای جهانِ من.

 

گویا قاعده این است که دو نفر را دعوت کنم.

خب، یکی دعوت می‌کنم از «تو»، آن زمانی که شوقی پای «چشم‌»های نازنینت اشک می‌نشاند،

و دیگری هم دعوت می‌کنم از «تو»، آن زمانی که لب‌خندهای سرمستانه، نقاشی «چشم‌»هات را دلرباتر می‌کند.

 

خب چه کنم؟ کسی را دعوت کنم بیاید «جام جهانی چشم‌هات» را بنویسد؟ چی؟!‌ اگر کسی جرأت دارد بگوید بالای «چشم‌هات» ابروست، چه برسد به جام جهانی! چه جسارت‌ها!

موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۲
طاها

قدم می‌زنم خیابان‌ را. مثلاً از همان اول انقلاب، تا ولی‌عصر. قدم می‌زنم و خیال می‌کنم که همراهم هستی، همراهت هستم... دم یکی از مغازه‌ها بستنی می‌خرم. دو تا می‌خرم. یکی برای خودم، یکی هم برای تو. ای کاش خودت بودی...

 

می‌روم سینما. وقت‌هایی که تنها سینما می‌روم، صندلی کناری‌ام معمولاً خالی است! حتماً جای توست. من فیلم را به جای تو هم تماشا می‌کنم، و به جای تو هم در موردش فکر می‌کنم و به جای تو از ساخته‌شدنش خوشحال یا نگران می‌شوم... ولی... ای کاش خودت بودی...

 

می‌روم پارک لاله، مثلاً پارک لاله که بزرگ باشد و چمن‌های وسیع و دل‌گشا داشته باشد. وِلو می‌شوم روی چمن‌ها، وسط محوطه‌ای که با درخت‌های بلند محصور شده، انگار که کلبه‌ی بزرگی باشد با دیواره‌هایی از برگ‌ها و شاخه‌ها؛ آسمان را تماشا می‌کنم. به ابرهایی نگاه می‌کنم که آبی را یک‌دست نمی‌پسندند... هم خودم نگاه می‌کنم، هم به جای تو نگاه می‌کنم. ای کاش خودت بودی...

 

می‌روم یکی از این کافه‌ها‌ی معمولی. نوشیدنی سفارش می‌دهم. برای خودم که مهم نیست چه باشد، ولی برای تو چندبار فهرست را بالا و پایین می‌کنم؛ من نمی‌دانم کدام را بیش‌تر دوست داری. کلافه‌ام. ای کاش خودت بودی...

 

می‌روم شهر کتاب. روی نیم‌کت‌هایش می‌نشینم. نیم‌کت‌ها دو نفره است. حداقل دو نفر! رسماً جای تو خالی است. مثل هر هفته دو کتاب انتخاب می‌کنم. یکی برای خودم، یکی هم برای تو. قرار این است که تا وسط هفته هر کدام کتاب خودمان را بخوانیم و بعد با هم عوض کنیم. ولی الان هر دو کتاب را باید خودم ببرم. ای کاش تو، خودت بودی...

 

سال‌های تهرانم را با تو گذراندم، اگر چه نبودی. با خیال تو، با آرزوی تو، با امید تو... تو در همه‌ی خاطرات خوبم بودی، در خستگی‌هایم بودی، در دل‌تنگی‌هایم بودی، در تفریح‌هایم بودی، در حماسه‌هایم بودی، در موفقیت‌هایم بودی، در شکست‌هایم بودی.
اگرچه همیشه جایت خالی بوده و هست؛ ولی در خیال من، هیچ خاطره‌ای بی‌تو تکمیل نمی‌شود. بعد از این هم در همه‌ی خاطرات من جای تو خالی هست و نیست.

 

در راه برگشت، یک گل سرخ خریده‌ام برای تو.


چند روز بعد

هم اتاقی‌ام

گل سرخ خشک‌شده‌ی جلوی قفسه‌ام را

-دور از چشم من-

دور می‌اندازد...

 

 

 

 

 

موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۶
طاها

ببار ای باران!

- همین‌طور؛ تند و مهارگسیخته -

ببار و خیسِ خیسِ خیسم کن؛

من چتری در دست نخواهم گرفت،

وقتی کسی را ندارم که زیر چتر خودم بگیرم...

 

ببار ای باران!

من خیسِ خیسِ خیس می‌شوم،

تا خوب بفهمی

که تو

و همه‌ی چترهای دنیا

فقط بهانه‌اید؛

بهانه.

 

 

 

 


+ البته باران خیلی عزیز است‌ها، خیلی دوستش دارم! بگویم که یک وقت دلخور نشود :)

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۱
طاها

شنیدی که حافظ می‌گوید:

«خیال روی تواَم دیده می‌کند پرخون

هوای زلف تواَم عمر می‌دهد بر باد»؟

 

این مصراع دومش، این «هوای زلف تواَم عمر می‌دهد بر باد»، چرا این‌قدر به دل من نشسته؟! چندصدبار همین مصراع ساده را برای خودم تکرار کرده باشم خوب است؟! تکرار کرده باشم و وقت درس‌خواندن، هی در حاشیه‌ی کتاب‌هایم سیاه‌مشقش کرده باشم -مثلاً دارم از محتوای کتاب به خط خوش یادداشت برمی‌دارم؟! تکرار کرده باشم و هر دفعه لب‌خندی زده باشم و سری تکان داده باشم به خاطر این‌که این‌قدر دارد راست می‌گوید! این‌قدر جان است و از زبان ما می‌گوید...

«هوای زلف تواَم عمر می‌دهد بر باد»

«هوای زلف تواَم عمر می‌دهد بر باد»

...

 

رفیق، حرفم را می‌فهمی؟ خب بیا کمی دل‌جویی کن! بیا و از این گذرگاه تنهایی‌ام بی‌خیال نگذر. گذرت افتاده به این کوچه، در راه خدا چند کلمه‌ای هم خیرات کنی به جایی برنمی‌خورد! ثوابش برسد به امواتت، خدا عوض خیرت بدهد، رد که می‌شوی، نگاهی هم به حال زاری بیندازی، پروردگار در روز مبادا نگاه لطفش را از حال زارت دریغ نمی‌کند. بیا و بنشین کنار دلم، دلی که تنگ شده مثل همین کوچه‌های پاییز، بیا و برایم بگو، جانم، بگو تو با هوای زلف دوست چه می‌کنی؟ تا به حال، بوی گیسوان دوستی مشام جانت را نوازش کرده؟ نسیمی بوده که از وجد پنجه‌زدن در موهایش، هیاهو به پا کرده باشد و شیشه‌های پنجره‌ی دلت را لرزانده باشد؟ که بِدوی و بروی پنجره را باز کنی و عمیق نفس بکشی، نفس بکشی تا مولکول مولکولِ هوای آغشته به آن رایحه‌ی مست‌کننده را داخل سینه‌ات بفرستی و حبسش کنی، حبسش کنی و نگهش داری که مبادا ذره‌ای از آن حیف شود؟ مولکول مولکولش را سلول سلول بدنت احتیاج داشته باشند، و گلبول‌های سرخ عاشق، به رسم ادب، اولین O2‌های معطر را با عزت و احترام، راست ببرند به آستانه‌ی قلب تو، برای سلول‌های تشنه‌ و تفتیده و پر از حرارتِ قلب تو، که بسوزند در قلب تو و بسوزانند قلب تو را، تا دلت زنده بماند از این سوختن، و زنده نگاهت دارد به امید سوختن و به بهانه‌ی سوختن...

ببینم؟ دردآشنا هستی؟ اگر هستی، قدم‌رنجه‌ی نگاه عزیزت مایه‌ی فخر ماست، ای عابر مهربان کوچه‌ی من. بیا که ما از رهگذرْ توقع دستگیری و درمان نداریم، دردش را هم خریداریم...

بیا، قدمِ هم‌درد که به خلوتِ دردکشیده‌ها مبارک است! دلِ تنگ ما، به فضل صبر، حالا دیگر آن‌قدر فراخ هست که آسمان را هم، دم هر غروب به میهمانی فرابخواند، جا برای دلتنگی‌های تو که محفوظ است، بیا، بیا تا زیر نگاه پر از مهرِ ماهتابِ شبِ چهارده، واژه‌واژه‌ی این دقایقم را یکی‌یکی برایت مرور کنم...

 

شب،

و مهتاب،

و پاییز،

و تنهایی،

و سکوت،

و من،

و دلِ من،

و -باز- دلِ من،

و «او»،

و خیال «او»،

و هوای «او»...

 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۴
طاها

دلم همه‌ش می‌رود گوشه‌ی اتاق، کز می‌کند و زانو بغل می‌گیرد. نمی‌دانم چرا!

یعنی این دلشوره‌ی مرموز از کجا آب می‌خورد؟!

انگار دقیقه‌ها اصرار دارند که بوی دل‌تنگی بدهند،

و سکوت، که برای شکسته‌شدن جز به زوزه‌ی باد از لای پنجره‌ی نیمه‌باز راضی نمی‌شود...

و نسیمی که تا چندروز پیش ملایم بود، حالا طوری می‌وزد که انگار چیزی ناراحتش کرده.

خورشید، نمی‌دانم چرا دمغ‌تر از روزهای قبل می‌تابد؛

و دم غروب، آسمان را چنان غم‌انگیز ترک می‌کند که انگار فردایی برای طلوع نخواهد داشت!

و درختان، که بی‌حال شده‌اند و دارند خمیازه می‌کشند!

 

آهان!

پاییز آمده...!

 

سلام پاییزِ عزیز!

از این‌حرف‌ها که ناراحت نمی‌شوی؟!

اتفاقاً اگر تو نباشی، دل‌تنگ‌ها خلوتشان را با لحظه‌های کدام فصلِ سال تقسیم کنند؟ هنرمندها کدام منظر طبیعت را هم‌سنگِ شکوهِ تو پیدا کنند تا الهام‌بخششان باشد؟ و زمینِ زیرِ پای درخت‌های خسته از تابستان پربار، به دست چه کسی -به این قاعده زیبا و خوش‌سلیقه- با سرخ و زردی این‌چنین درهم‌تنیده و عاشق، نقاشی شود؟

پاییزجان! چه به موقع آمده‌ای! حالا -چه‌قدر صمیمی و خودمانی- تو هستی و من و درددل‌هایم کنار ثانیه‌های سرد و ساکت و سوت و کور تو؛ و خودت خوب می‌دانی که چه دل‌ها به همین ثانیه‌های غم‌آشنایت مأنوسند، و غصه‌ی سالشان را نگه داشته‌اند تا همه را یک‌جا، پیش گوش تو، نزد خدایشان نجوا کنند.

 

تو پاییزی و ناگزیر گاهی سرد می‌شوی، و سرد که می‌شوی، بهانه می‌دهی دستم تا خودم را در آغوش بگیرم؛ و این کمکِ تو لطف بسیار بزرگی است، زمانی که من هیچ‌کس دیگری را ندارم تا این مهم را به او بسپارم!

تازه، تو باران هم داری! باران، وقتی که در فصل تو ببارد، بوی اشک می‌دهد. زیرِ باران بهار باید رقص‌کنان بالا و پایین جهید، ولی زیر باران تو فقط می‌شود آرام آرام گام زد و نرم‌نرم گریست؛ و این هم بی‌گمان از فضل توست. حتماً می‌دانی؛ عاشق‌ها، همیشه منتظر می‌مانند تا تو از راه برسی، تا اشک‌هایشان را پشت باران‌های رازنگه‌دارِ تو پنهان کنند...

 

ای پاییز بزرگ!

ای همدم تنهایی‌های خزان‌زده‌ی من!

ای راز سربه‌مهر قصه‌‌های عاشقانه!

ای بهارِ عاشقان؛ و ای بهارِ عاشق1!

قَدَمت بر آستان کلبه‌های اشک‌خورده، خیر مقدم است! خوش آمدی!

 


1- به قول میلاد؛ «پاییز بهاری‌است که عاشق شده است»

+ مرتبط: پاییز نوشته‌ی قبلی (1393)

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۲
طاها

حدود چهارده‌سال از دفعه‌ی قبلی که برادر عروس بودم می‌گذرد. مراسم عروسی خواهر بزرگم در نخستین روزهای بهار گیلان برگزار شد، و تالار پذیرایی، دو خانه‌ی ساده‌ در یک کوچه‌ی با صفای روستایی بود که آقایان در یکی و بانوان در دیگری پذیرایی می‌شدند، و حیاط خانه‌ی خانم‌ها با کاغذهای رنگی آویزان به بندهای بلند، و بادکنک‌های کوچک و بزرگ تزیین‌ شده‌بود. اقوام ما، اتوبوس دربست کرایه‌ کرده‌بودند و از یزد خودشان را رسانده بودند. بعضی‌ هم با ماشین‌های شخصی خودشان آمده‌بودند.

مثل اغلب عروسی‌های دیگر، صدای هلهله‌ و شادمانی از قسمت زنانه، کل کوچه را گرفته‌بود. من، به رغم این‌که چندسالی با بلوغ فاصله داشتم و ابداً درکی از تمایل غریزی به جنس مخالف در ذهنم هم نبود، به اقتضای رسم و فرهنگ خانوادگی، به شدت از حضور در قسمت بانوان پرهیز می‌کردم. (به‌قول بعضی از رفقا خر بودم!) این‌همه مواظبت، آن روز برایم یک حاصل بد هم داشت. زمانی که محارم عروس به قسمت بانوان می‌رفتند، به خاطر بازی‌گوشی‌های پسرکی به آن سن‌ و سال و نیز نبود وسایل ارتباطی مثل تلفن همراه، نتوانسته‌بودند من را خبر کنند و خلاصه من از جمعیتِ قابل‌توجه محارم عروس جا ماندم و هرگز نتوانستم خواهرم را در شمایل عروس ببینم.

فردای آن روز، وقتی برای نخستین بار فهمیدم که طبق رسم، محارم عروس در زمان مناسبی دسته‌جمعی به قسمت بانوان رفته‌اند، غصه‌ی سنگینی بر دل کودکانه‌ام نشست، و تلخی حسرت رویارویی با یک عروس واقعی را به کامم باقی‌گذاشت! البته جای خوشحالی بود و امیدواری، که روزی هم عروسی خواهر کوچک‌تر فراخواهدرسید. پس با خودم می‌گفتم که جای ناراحتی نیست و وقتی نوبت به خواهر بعدی رسید، من حتماً مواظب خواهم بود که از قافله جا نمانم و همراه پدر و برادر و عموها و دایی و دایی‌های بابا و دایی‌های مادر، می‌روم و عروس واقعی را می‌بینم. و از همان روز منتظر ماندم تا برسد آن لحظه‌ی با شکوه، که به همراه جمع دوازده‌نفره‌ی یادشده مهمان قسمت خانم‌ها شویم و من نیز به دیدار عروس و داماد بروم و به آن‌ها تبریک بگویم و عروس واقعی را از نزدیک ببنیم!

 

آن لحظه‌ی با شکوه، بالاخره دیشب فرا رسید. پس از چهارده سال و چند ماه، مراسم عروسی خواهر کوچک‌تر با لطف و پیگیری همه‌ی طایفه‌ی پر از مهرمان برگزار شد. حالا من دیگر برادر عروس کم‌سن و سال بازی‌گوش نبودم. گاهی دم در آقایان می‌ایستادم و در کنار برادرم، و پدر و برادر داماد به میهمان‌ها خوش آمد می‌گفتم، و گاهی هم سر میزها می‌رفتم و با مهمان‌ها خوش و بش می‌کردم، و وقتی داماد به مهمان‌ها خیرمقدم می‌گفت، او را مشایعت و راهنمایی می‌کردم.

ساعتی از مراسم گذشته بود و مداح مشغول مدح‌خوانی و بذله‌گویی و «إدخال سرور فی قلوب المؤمنین» بود که برادرم سراغم آمد که چیزی بگوید. من نزدیک در ایستاده‌بودم. گوشم را نزدیک دهانش بردم تا صدایش را بهتر بشنوم. خبر داد که گفته‌اند محارم عروس باید بروند آن‌طرف. سری تکان دادم و لحظه‌ی درنگ کردم. روبرگرداندم، و به عکس ساکت پدر، که دم در ورودی آقایان روی صندلی جاخوش کرده‌بود، و نگاه مهربانش به مهمان‌ها خوش‌آمد می‌گفت و فاتحه طلب می‌کرد، نگاه کردم و مکثی... الان زمانش بود، که پشت سر پدر برویم، و پدر راهنمایی‌مان کند، و مثل همیشه پر از نشاط و سرزندگی با همه گرم بگیرد، و مجلس را گرم کند، و دل همه را شاد کند، و دعا کند، و هدیه بدهد، و مثل مهمانی‌های خانوادگی با عاطفه‌ای دوست‌داشتنی انبوه دختران محرمش را تحویل بگیرد...

 

به اتفاق برادر در جمع مهمان‌های حاضر دنبال تنها عموی حاضر در دنیا رفتیم، و همین‌طور تنها دایی در قید حیات مادرم را و دایی پدرم را صدا زدیم که با هم برویم. عمو تذکر دادند که مواظب باشید همه‌ی محارم باشند. من و برادر چندبار شمردیم. همین پنج‌نفر بودیم. همین پنج‌نفر مانده‌بودیم. همین پنج‌نفر هم به قسمت بانوان رفتیم.

روی سکوی جلوی قسمت بانوان تالار، خیلی خلوت‌تر از تصوری بود که پسربچه‌ی بازی‌گوش، چهارده‌سال پیش، در ذهنش نقاشی می‌کرد، و با خیال آن، حسرتش را التیام می‌بخشید. سکو را با نگاهی ورانداز کردم، بی‌گمان به اندازه‌ی کافی بزرگ بود. به اندازه‌ای که پدر و پدربزرگ، همه‌ی عموها، دایی خودم و دایی‌های مادرم هم روی آن بایستند و به اتفاق من، در کنار عروس واقعی عکس بگیرند. حوصله نکردم جاهای خالی را بشمارم. حتی حوصله نکردم بشمارم و حساب کنم که چه‌قدر کم‌تر از نصف هستیم. دلم نمی‌خواست تلنگری یا اشاره‌ای یا مکثی یا نگاه معناداری یا نشانی در صورتم، به شادی دل کسی لطمه‌ای بزند. آقایان محارم به ترتیب پیش رفتند و کلماتی آهسته با عروس و داماد رد و بدل کردند، من هم پس از همه جلو رفتم که تبریک بگویم، و برای اولین بار، چهره‌ی عروس واقعی را از نزدیک ببینم! عروس واقعی، شبیه همان تصوری بود که از همان چهارده‌سال پیش، پسرک بازی‌گوش در ذهنش داشت، با همان لباس و آرایش‌های مخصوص و معروف. ولی تفاوتی هم وجود داشت. آن پسرک، هرگز تصور نمی‌کرد که یک عروس واقعی، پای چشمش اشک نشسته‌باشد.

*

حسرت پسربچه‌ای که می‌خواست عروس واقعی را از نزدیک ببیند، پس از چندین سال بالاخره از دلش برداشته شد. ولی من حالا دیگر خوب می‌‌دانم که همیشه هم قرار نیست این‌طوری باشد. مثلاً شاید حسرت جوان بیست و چندساله‌ای برای بوسیدن دستان پدرش در شب دامادی...

 

رحم‌الله من قرأ الفاتحة مع الصلوة علی محمد و آله.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۵
طاها

بعضی‌ وقت‌ها که نا آرام می‌شوم،

و خانه‌ی قلبم پر می‌شود از تلاطم‌ها و به‌هم ریختگی‌ها،

دلم هوای یک همسر «خانه‌دار» می‌کند...

یک خانه‌دارِ کاربلد.

موافقین ۳ مخالفین ۲ ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۳
طاها

خیلی حیف است که زبانت فارسی باشد، ولی از شراب حیات‌بخش شعرهای فارسی ننوشیده‌باشی و پرده‌ی چشم بر دریای زیبایی‌هایش کنار نزده‌باشی،

خیلی حیف است که فارسی بفهمی، فارسی حرف بزنی، فارسی بشنوی، فارسی بخوانی، فارسی بنویسی، ولی با شعر فارسی مأنوس نباشی؛

 

خیلی‌ها دوست داشتند زبانشان فارسی باشد، تا حلاوت رایحه‌ی این بوستان را با مشام جانشان بچشند،

و حیف است که آرزوی آن‌ها برای تو برآورده‌شده‌باشد، ولی قدرش را ندانی، شکرش را به جای نیاری، و ازش بهره نبری، و غافل باشی؛

 

به من باشد، می‌گویم زبان فارسی نعمتی است که بعداً به خاطرش سؤال خواهی شد؛ که چه‌گونه ازش استفاده کردی، چه‌قدر ازش بهره‌گرفتی، و چه‌طور قدردانش بودی.

 

«خوبان‌پارسی‌گو بخشندگان عمرند»

حیف است پارسی بفهمی و در این بحر غرقه نباشی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۰:۲۶
طاها

یا ابن  شبیب،

إن کنت باکیاً لشیء

فابک للحسین...

و حالا قریب یک هفته مانده تا چهل روز،

چهل روز پس از عرفه،

و چهل روز پس از...

 

و می‌پنداشتم که با مرور زمان داغْ سرد می‌شود و دردِ هجران تسکین می‌یابد،

و نمی‌پنداشتم که دل‌تنگی، هر چه بیش‌تر می‌گذرد، بیش‌تر معنا می‌یابد؛و بیش‌تر آزار می‌دهد...

 

همانند کودکی بودم که سرمست و خوش‌حال این سو و آن سو می‌دوید، جست و خیز می‌کرد، بازی می‌کرد، و بازی حواسش را از هر چیز دیگری پرت کرده‌بود. ناگهان، چنان که در وسط کوچه خودرویی به سرعت بیاید و جلوی پای کودک بازیگوش ترمز بکشد و کودک میخ‌کوب مقابل خودرو بایستد و نفس نفس بزند و لحظه‌ای از بازی باز بماند و شوکه شود... و مستی بازی‌ها از کله‌اش بپرد...

این‌چنین، همانند این کودک -که در آن لحظه به «واقعیت» خیره می‌نگرد و صدایش در نمی‌آید- با حقیقتی سخت سنگین و سخت تلخ، شاخ به شاخ شدم.

گویا مرگ با تمام سیطره‌ و قدرتش مقابلم ایستاد، تا بودنش را به رخم بکشد؛

و بازی‌ها از کله‌ام پرید...

 

فقدان بابا سخت است، فقدان بابایی که من داشتم سخت‌تر،

بابایی که دست خیرخواه و مهربانش شهره‌ی شهر بود،

و هیچ‌وقت کسی را نیافتم که از او بدخلقی دیده باشد.

بابایی که انبان خاطرات خوشمان، بدون او هرگز این‌قدر غنی نمی‌شد،

و چه بسیار رنج‌هایی که بودند، اگر او نبود.

با رفتنش، چه یتیم‌هایی که دوباره یتیم‌ شدند،

و من خودم دیدم که همراه من اشک می‌ریخت و لابلای هق‌هقش می‌گفت دوباره بابا از دست داده.

 

حالا حسرت‌ها - چه‌قدر ناجوان‌مردانه - چنگ در قلبم می‌زنند،

و داغِ غصه‌ای سنگین، سینه‌ام را می‌فشرد،

و بغض ِ دل‌تنگی راه نفس‌هایم را سد می‌کند،

و حرارت‌ آه‌های ناگزیر، دلم را می‌سوزاند.

 

و نمی‌دانم این‌ها پایانی خواهند داشت یا نه.

رفیقم می‌گفت: این هم ثُلمه‌ای است که هرگز پر نخواهد شد،

او می‌گفت - همان روزهای اول می‌گفت- و من نمی‌خواستم بپذیرم؛ و نمی‌فهمیدم که چه اتفاقی افتاده، و واقعاً نمی‌فهمیدم...

 

بی‌تاب نیستیم، الحمدلله؛

ناشکر نیستیم، الحمدلله؛

خوبیم، آرامیم، الحمدلله...

یادم نرفته‌بود حرف‌های حاج‌علیرضا پناهیان را -دهه‌ی محرم پارسال پای منبرش در هیئتمان؛

و چه جالب - که انگار برای تسکین و تسلی خاطر من - امسال هم همان حرف‌ها را پی گرفت، و گاه تکرار کرد، و گاه تأکید، و گاه تکمیل؛

خلاصه‌ آن‌که همه باید امتحان بدهیم؛

و همه باید امتحان بشویم،

امتحان است که مقدراتت را تعیین می‌کند،

باید چنین امتحان می‌شدی، رشد تو در این بود، خیر تو در این بود، و این بود که چنین برایت مقدر شد؛

در برابر امتحان شکیبا باش و بپذیر که بلا بر سرت می‌آید،

بپذیر و از بلا نترس...

و خدا از تو امتحانی که در وسعت نباشد نمی‌گیرد،

خدا هوای بنده‌اش را دارد، و بی‌پناهش نمی‌گذارد...

 

 

بله ما پناه داریم، ما بزرگ‌تر داریم، ما امام داریم،

امام مهربان داریم که صدایش بزنیم و بخوانیمش، و به یادش آرام شویم، و به یادش به پا خیزیم، و به یادش امید یابیم، و به یادش حرکت کنیم، و به یادش بخروشیم و بجوشیم و خسته نشویم، و به یادش رخوت از جان بزداییم، و به یادش بر مصیبت صبر کنیم، و به یادش زنده باشیم و -ان‌شاءالله- به یادش و به پایش بمیریم...

 

در هر مصیبت و مهنی فابک للحسین

در هر عزای دل‌شکنی فابک للحسین

...

اللهم اغفر لی و لوالدی

و ارحمهما کما ربیانی صغیرا،

اجزهما بالاحسان احسانا، و بالسیئات غفرانا.

 


برای شادی روح پدرم، فاتحه‌ای بخوانید و صلواتی؛

و برای صبر و تسلیت ما، دعا کنید؛ دعا کنید؛ دعا کنید...

 

+ سپاسگزارم از همه‌ی عزیزانی که در این غم گران، تنهایم نگذاشتند؛

با حضورشان، با پیامشان، با پیامکشان، و از همه مهم‌تر با دعایشان.

خدایشان اجر مضاعف بدهد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۰:۰۶
طاها

آمدن پاییز عجب حکایت غریبی است!

تنها جایی که از آمدن کسی که دوستش دارم دلم می‌گیرد...

 

البته این لطف پاییز است،

- که مهربان و صمیمی است -

دست بر شانه‌هایم می‌گذارد انگار، و می‌گوید:

«پسرک جوان، هرچه‌قدر برای دور و بری‌هایت مثلاً مرد بودی بس است، حالا گریه کن،

و بگذار غم‌های دلت پای چشمت را خوب آب‌‌پاشی کند،

همان‌طور که من - گاه‌گاهی - پای قدم تو را،

و همه‌ی مردم رنگارنگ این‌ شهرها را..»

 

به غیر از پاییز آرام و مهربان،

هیچ‌کسی نیست - در این دنیای شلوغ و پلوغ اطراف -

که بی هیچ منت و توقعی،

هر روز دستم را بگیرد و دو تایی برویم قدم بزنیم و خلوت کنیم و حرف بزنیم با هم.

 

و آن‌وقت که خلوت من و پاییز، در یک شب سرد و طولانی، به مناجاتی بینجامد،

شاید دیگر هیچ آرزویی نباشد که آرزوی برآورده‌شدن داشته باشد...

 

پاییز دوست خوبی است،

یادت می‌اندازت که چه‌قدر نعمت داری،

اصلاً همین تنهایی، همین دلِ گرفته، همین حرف‌ها، و هزاران چیز خوب‌تر از این‌ها را که داری..

پاییز چه‌قدر لطیف و دوست‌داشتنی نگاهت را به آسمان می‌کشاند،

کمکت می‌کند بالای سرت را ببینی...

 

پاییز مهربان است،

و شاید کمی مظلوم...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۶
طاها

خدایا، مرا آدم کن!

یک آدم خیلی خوب،

که خیلی دوستش داری!

 

خدایا، می‌دونم که سخته!

اما تو قدرتش را داری؛ تو می‌تونی خدایا...!

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۴:۰۳
طاها

یادش به خیر،

یاد همین روزهایی که دارد می‌گذرد...

 

 


دلم برایتان تنگ می‌شود،

ای خوبی‌ها و خوشی‌هایی که هستید و نمی‌بینمتان؛

و فردا که رفتید حسرتتان برایم می‌ماند...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۱:۵۰
طاها

تصور کن کسی را که عزیزش سکته‌ی مغزی کرده و به کما رفته و در بخش مراقبت‌های ویژه، به زور چند دستگاه زنده نگه‌ش داشته‌اند. مثلاً می‌تواند پسری باشد که مادرش در چنین حالی است. برای این پسر فراهم‌کردن هزینه‌های سنگین بیمارستان سهل‌تر است از آن امضایی که باید پای برگ رضایت بزند تا دستگاه‌ها را از مادرش جدا کنند. این پسر برای بهبود مادرش دعا می‌کند، هزینه می‌کند، سختی می‌کشد، امید دارد...

حالا تصور کن این پسر، برادر بزرگ‌تری داشته‌باشد که مدتی گذاشته‌بوده و رفته‌بوده و حالا دوباره در این شرایط به یاد مادر و برادرش افتاده باشد و از راه رسیده‌باشد. برادر بزرگ‌تر طرز فکرهای خاص خودش را دارد. برای او این هزینه‌های بیمارستان بی‌معنی و غیرمنطقی است و هیچ توجیهی ندارد. برای او، بود و نبود این‌ دستگاه‌ها تفاوتی نمی‌کند. او مثل برادرش نیست که فرق زنده‌بودن و نبودن مادر را در این شرایط درک کند. پس می‌رود و راست امضا می‌زند پای برگ رضایت‌نامه و مقدمات جداکردن دستگاه‌ها از پیکر مادر فراهم می‌شود.

و حالا تصور کن که برادر کوچک - که دیگر کاری از دستش برنمی‌آید - دمی که دارند دستگاه‌ها را جدا می‌کنند پشت‌ شیشه‌ی بخش مراقبت‌های ویژه ایستاده و لحظه‌لحظه امیدهایش را تک‌تک از قلبش می‌کَند و به کناری می‌اندازد. از پشت شیشه نگاه می‌کند که یکی‌یکی، آرام‌آرام دستگاه‌ها را جدا می‌کنند. نگاه می‌کند و در سکوت فریاد می‌کشد و در خودش می‌سوزد. نگاه می‌کند با حسرت، نگاه می‌کند با اشک، نگاه می‌کند با آه،‌ نگاه می‌کند و با بغضی که دارد خفه‌اش می‌کند کلنجار می‌رود، نگاه می‌کند و دل می‌کَند،‌ دل می‌کند از آن‌همه امید، از آن همه خاطرات خوب، از آن‌همه عشق، از آن‌همه زندگی...

 

می‌دانی؟ وقتی داشتم عکس‌هایش را می‌دیدم، که آمده‌اند و دارند پلمپ1 می‌کنند، یک حس مشابهی داشتم. با حسرتی مشابه، با آهی مشابه، با بغضی مشابه، با احساسی مشابه.

 


تذکر: این صرفاً ابراز صادقانه‌ی یک احساس است، نه اظهار نظر سیاسی و از این‌حرف‌ها. امیدوارم واگویه‌ی آن‌چه در قلبم می‌گذرد کسی را نرنجاند.

نیمه‌مرتبط: اگرچه این یک تشبیهی بود برای تداعی بهتر یک احساس، اما می‌تواند بهانه‌ای هم باشد برای یک دعای خوب: خدا سایه‌ی ‌عزیزانمان را بر سرمان حفظ کند. آن‌هایمان که هنوز از نعمت مادر برخورداریم، خدا کمکمان کند که قدرشان را بدانیم. مادر آفریده‌ی شگفت‌آوری است، از شکوه‌مند‌ترین مخلوقات خداوند مادر است. صفات متعددی از خدا را می‌توان در مادر متجلی دید. حق مادری مادرها هرگز توسط فرزندان ادا نمی‌شود. چون اصلا توان چنین‌ چیزی از عهده‌ی بشر خارج است. کوتاه کنم؛ به قول میلاد عرفان‌پور: مظلوم‌ترین عاشق دنیا، مادر...

 


1- در پی تذکر دوستان برای روشن‌تربودن مطلب این پاورقی را اضافه می‌کنم که منظور پلمپ دستگاه‌های سانتریفیوژ در تأسیسات هسته‌ای برای جلوگیری از غنی‌سازی بیش از پنج درصد است، مطابق توافق‌نامه‌ی ژنو.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۰۲
طاها

مثل پرنده‌ی بخت‌برگشته‌ای که در یک قفس تنگ گرفتار است ولی...

 

پدرش برایش خریده. یک قفس کوچک خوشگل و یک پرنده‌ی ساده‌ی ساکت توی آن. برای مثلاً تولد بچه‌ش خریده. بچه‌ش مثلاً یک دخترک مهربان خوش‌قلب چهارپنج‌ساله است. دخترک پرنده‌اش را در همان قفس، روزها می‌برد بیرون. مثلاً می‌بردش پارک. می‌بردش سر خیابان. پرنده از این‌که بیرونِ خانه را تماشا می‌کند خوشحال می‌شود. آن‌قدر خوشحال که حواسش از آن‌همه دودی که تنفس می‌کند هم پرت می‌شود.

بعضی روزهای تعطیل که هوا خوب باشد، دخترک، قفس پرنده را بغلش می‌گیرد و می‌نشیند وسط صندلی عقب ماشین و با بابا و مامان می‌روند بیرون شهر برای تفریح و گردش. دخترک با پرنده‌اش حرف می‌زند. برایش قصه می‌گوید. دخترک واقعاً پرنده‌اش را دوست دارد، خیلی دوست دارد، لااقل خودش خیال می‌کند که دوستش دارد، ولی...

 

دخترک هر روز برای پرنده‌اش دانه می‌گذارد، آب می‌گذارد. بهش سرمی‌زند. انگشت کوچکش را روی سرش می‌کشد، که یعنی نوازش.

پرنده خیال می‌کند که خیلی خوشبخت است، چون فکر می‌کند بقیه‌ی پرنده‌ها همیشه توی خانه‌‌های چاردیواری دربسته و تاریک هستند و هیچ‌وقت بیرون نمی‌روند. پرنده وقتی درختان را می‌بیند به وجد می‌آید و حس غرور می‌کند و افسوس می‌خورد به حال بقیه‌ی پرندگان که درختان را نمی‌بینند.

 

مثل پرنده‌ی بخت برگشته‌ای که در یک قفس تنگ گرفتار است ولی...

ولی از اول در آن گرفتار بوده، چون در همان‌جا متولد شده. پرنده‌ی بخت برگشته یک مشکل اساسی دارد. این‌که وقتی با دخترک و بابا و مامانش به صحرا و کوه و دشت و دمن و چمن می‌رود، یادش می‌رود به آسمان‌نگاه کند و آزادی پرنده‌های دیگر را ببیند، یا آن‌که می‌بیند و خیال می‌کند که آن‌ها موجودات دیگری هستند که این‌جور می‌توانند رها باشند، یا آن‌که حتی این‌هم نه، اما جرأت ندارد که تصمیم بگیرد مثل آن‌ها آزاد باشد و رها باشد و از اسارت، خودش را برهاند.

مشکل اساسی پرنده‌ی بخت‌برگشته این است که خیال می‌کند خوشبختی یعنی همان که او دارد.

 

می‌دانی؟

مثل این پرنده‌ی بخت برگشته‌ای که دل‌خوش کرده‌است به... به هیچ...

مثل همین پرنده،

گاهی فکر می‌کنم مثل همین پرنده هستم.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۲ ، ۱۸:۲۷
طاها

آرام،

صبور،

مهربان،

پاک،

بی‌شائبه،

بدون هیچ‌کدام از این‌ رنگ‌های فریبنده‌ی دروغین.

در این هوای سرد، باز هم جنبشی دارد، برایت دست تکان می‌دهد،

متواضع است که با طمأنینه فرود می‌آید و خاکسارانه بر زمین می‌نشیند.

با آن‌که این‌همه زیباست، اما هرگز خودش را به رخت نمی‌کشد.

 

دوستشان داری، مثل بهترین دوست‌هایت؛

همه‌شان را دوست داری، تک‌تکشان را؛ تک‌تک بلورهایِ امیدوارِ برفِ اول زمستان را.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۲ ، ۰۸:۴۱
طاها

گور بابایت ای‌ دنیا.

به کوری چشم تو،

دل من بزرگ‌تر از آن است که هجوم مشکلات و تشویش‌ها و غم‌ها و زجرهایت، به تسخیرش درآورد.

دل من سهم تو نمی‌شود،

پشتش به خدایی گرم است که صلاح دانست بیافریندم،

خدایی که لیاقتم بخشید برایش سجده کنم.

تو نه ارزش آن را داری که به خاطر آن چه درت می‌گذرد غم بخورم، و نه توان آن که مرا پژمرده‌ی غصه‌های دروغین شب و روزت بکنی.

می‌دانم که ظرف تو کوچک‌تر از آن است که خوشبختیم در آن ریخته شود. تو حقیرتر از آنی که محمل سعادت من باشی.

به هر حال هر چیزی گنجایشی دارد. ظرفیت خوشبختی ما را هم دادند به بهشت، نه به تو!

همان بهتر که تو را به حال خودت واگذاریم و خیال خودمان را از تلاطم امواج دردسرهایت نجات دهیم.

ما بهشت را به قدر وسعمان چشیدیم و دانستیم که خوشبختی نه این است که تو برایمان بیاوری.

خوشبختی ما همان سه‌شنبه شب‌هایی است که اجازه‌مان می‌دهند صدا بزنیم حضرت بی‌کران آسمان را،

خوشبختی ما لذت بی‌کران و وصف‌نشدنی همان قطره‌ اشک‌هایی است که گاهی رزقمان می‌شود.

خوشبختی این است، که قرین آرامش است، و قرین غنا، و قرین همه‌ی آن‌چه که برخی در تو می‌جویند، و می‌جویند،‌ و نمی‌یابند، و نمی‌یابند.

این‌ها،‌ از همه‌ی آن‌چه در تو می‌گذرد بهتر است. عطایت را به لقایت بخشیدیم.

گور بابایت ای دنیا.


فکر: خداییش خوشبختی و سعادت و آرامش با خوشی و خوشحالی دنیایی هیچ ربطی به هم ندارند، دارند؟

مگر نه این‌که ائمه سعادت‌مندترین‌های تاریخ بشریت هستند. آن‌ها دنیا را چگونه تجربه کردند؟

موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۵۶
طاها

از کنج انباری زیرزمین خانه‌، خواهرم یک کیسه نوار ویدیویی قدیمی وی‌اچ‌اس پیدا کرده‌بود. بعد دستگاه پخش عتیقه را هم از کنج دیگری بیرون آورده و راه انداخته‌بود و یک‌روز که همه جمع بودیم، نوارها را یکی‌یکی رو می‌‌کرد و می‌فرستادمان به ده، دوازده سال پیش‌تر. بیش‌تر فیلم‌ها را خودم گرفته‌بودم. با یک هندی‌کم امانتی که عشق فیلم‌برداری مجابم کرده‌بود به هر قیمتی شده آن را در دستانم نگه‌دارم. از جوانی‌های بزرگ‌ترها و کودکی‌های کوچک‌ترها، و گاهی هم -در آینه- از اوایل نوجوانی خودم لحظه‌های ماندنی ثبت کرده‌بودم. بی‌شک هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم که یک روز فیلم‌ها چنین نبش قبر خواهند شد و مرا این‌قدر به فکر وا خواهند داشت...

در فیلم‌ها -گاهی- کسانی هم بودند که امروز جایشان خالی است. وقتی آن قسمت‌ها روی تلویزیون نقش می‌بست، لب‌های همه شروع می‌کرد به تکان‌خوردن: فاتحه.

و این‌چنین، دقیقه‌ها خیره‌ شدم به آینه‌ای که گذشته را قاب گرفته‌بود. خودم را به رخم می‌کشید، خیلی صریح، بی‌پرده، بی‌زحمت و کاملاً شفاف. بدون ذره‌ای رودربایستی.

این‌که دقیقاً در برهه‌ای حساس، به یاد بیاوری که روزی چه کسی بودی، با چه کسانی زندگی می‌کردی و دغدغه‌‌هایت را چه‌قدر زیبا و ناخواسته از پشت یک دوربین دستی کوچک در تصاویر نفوذ داده‌ای، تو را به فکر وامی‌دارد. تو خودت را با خودت مقایسه می‌کنی، - نه هیچ‌کس دیگر - امروزت را با دیروزت، و حتی شاید فردایت را با این‌روزها. و این -به نظرم- خوب است!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۰۳
طاها

هوا بهاری است،

و بارانی،

و بسیار بسیار با صفا.

طراوت درختان جوان، زیر چتر بخشش اردیبهشتی باران، شکوه بی‌بدیل منظره‌ی امروز بهار را دوچندان کرده‌است.

لطافت نسیم، آن‌چنان روح افزاست که خستگی و دل‌مردگی‌ را فرسنگ‌ها از تن آدمی دور می‌سازد.

اما؛

     من -تنها- در اتاق نشسته‌ام و از پنجره، به سخاوت آسمان بهار چشم دوخته‌ام و آه حسرت می‌کشم.

آخر،

     هیچ‌کسی نیست که با هم برویم و زیر باران قدم بزنیم...


* کنایه‌فهم‌ها کجای مجلس نشسته‌اند؟!

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۴۷
طاها

به آینه زل می‌زنم و به چشم‌هایم خیره می‌شوم. یک نگاه عاقل اندر سفیه! از خودم خجالت می‌کشم، از خودم عصبانی می‌شوم، از خودم خوشم می‌آید، از خودم بدم می‌آید، کمی با عکس در آینه درددل می‌کنم، آیا زبان مرا می‌فهمد؟!

با خودم هنوز خیلی کار ها دارم که مانده است. خیلی حساب‌هاست که هنوز راست و ریس نشده. باید هفته‌ای چند جلسه با خودم ملاقات خصوصی داشته باشم، و البته برخی جلسه‌ها در حضور خداوند! خدا غریبه نیست، از خودمان است!!!

به چشم‌هایم خیره می‌شوم، بلکه بتوانم از ورای آن تصویر دقیق‌تری برای خودم بیابم تا بی‌پرده تر گفت و گو کنیم، به دور از کلک و نیرنگ و فریب... و فریب، چه واژه‌ی دردناکی است! یاد‌آور فریب‌خوردگی‌هایم از خود، فریب‌های نفس که تمامی ندارد... یادآور ضعف‌های شرم‌آوری که مانع می‌شود سرم را جلوی خدا بالا بیاورم و با افتخار حرف بزنم.

... احساس می‌کنم گاهی مذاکره هم جواب نمی‌دهد. باید علیه‌ خودم شمشیر بکشم. نفس را باید کشت تا دل آزاد شود. و این یک پیکار سخت است. جهادی است که مرد جنگی می‌طلبد، شوخی‌بردار هم نیست. باید شمشیر بکشم. به خودم اخم می‌کنم. و به چشم‌هایم خیره می‌شوم. ساعتی است در سکوت خلوت سرد زمستان، با خودم تنها شده‌ام. شاید در آینه جز به چشمان خودم،‌ چیز دیگری را ننگریسته‌باشم. باز هم  خیره‌خیره نگاه را ادامه می‌دهم، یک نگاه عاقل اندر سفیه، و شاید سفیه اندر سفیه... و باز هم این نگاه ادامه می‌یابد، تا چراغ خاموش می‌شود... دیگر در آینه چیزی پیدا نیست، دوباره خودم را گم می‌کنم...

شب؛ کی به پایان می‌رسد؟!

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۲۳
طاها