زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۳۸ مطلب با موضوع «قلم» ثبت شده است

نسخۀ صوتی [با اندکی تفاوت از متن] به‌انتهای پست ضمیمه شده است.

چند نفر گروهی در یک پیام‌رسان تشکیل دادند تا بتوانند بیش‌تر و بهتر با هم در ارتباط باشند، و بگویند و بشنوند و بخندند و اوقاتشان را به‌خوبی و خوشی سپری کنند. کم‌کم دیگرانی هم به‌گروهشان اضافه شدند و عددشان به ده پانزده نفر رسید. چندی بعد صاحب این پیام‌رسان گفت "بیاییم و یک حرکتی بزنیم و برای این دوستان خوب و گروه‌های خوب، اسباب سرگرمی و بازی بیش‌تری فراهم کنیم تا بیش‌تر دور هم خوش باشند". این شد که پیام‌رسان برایشان یک مکعب مجازی درست کرد که روی هر وجهش بین یک تا شش دایره داشت، و هر کسی می‌توانست با لمس‌کردن بخش‌هایی از صفحۀ تلفن همراهش آن را ول بدهد در گروه، تا بچرخد و بچرخد و روی یکی از وجه‌هایش بایستد. این مکعب در اصل تاس نامیده می‌شد، ولی در آن زمان تاس در جهان واقعی منقرض شده‌بود و هیچ‌کسی با آن آشنایی قبلی نداشت. اوایل همگی مجذوب این پدیدۀ جالب بودند و با هیجان و خوشحالی مکعب را ول می‌دادند و به‌هرعددی که می‌آمد می‌خندیدند، و هیچ حس خاص دیگری نسبت به نتیجه‌ای که به‌صورت تصادفی رایانه برای مکعب ول‌شدۀشان در نظر گرفته‌ بود، نداشتند.

 

 

این وضعیت، اما دیری نپایید. یک‌بار یک‌نفر به‌خاطر این‌که برایش تک‌دایره یا همان یک آمد و تک‌دایره یا همان یک کم‌ترین مقدار روی تمام این شش وجه بود، با ارسال یک شکلک ابراز ناراحتی کرد. در ادامه یک‌بار هم یک‌نفر دیگر به‌خاطر این‌که برایش شش آمد و شش بیش‌ترین مقدار روی تمام این شش‌وجه بود، با ارسال چند شکلک و استیکر ابراز خوشحالی کرد.

کم‌کم این حس در کل گروه و گروه‌های دیگر هم جریان یافت و هر کسی به‌تناسب تعداد دایره‌های روی آن وجهی که برایش می‌آمد خوشحال یا ناراحت می‌شد، و همه امیدوار بودند که در یکی از این موارد برای آن‌ها هم شش بیاید. از ته قلب آرزو می‌کردند که مثلاً برای حفظ آبرو یا کم‌کردن روی فلانی هم که شده این‌بار شش بیاورند، و از شش‌آوردن خیلی خوشحال می‌شدند. کسانی که برایشان شش نمی‌آمد دچار احساس ناراحتی و غم می‌شدند و نسبت به‌خودشان حس بدی داشتند. بعضی‌ها دعا می‌کردند و از خدایشان می‌خواستند که وقتی تاس می‌اندازند برایشان شش بیاید، و اگر شش به‌هردلیلی برایشان خوب نیست، حداقل پنج بیاورند.

این ماجرا ادامه پیدا کرد تا جایی که یک‌نفر از اعضای گروه تصمیم گرفت سر بقیه را گول مالیده، و خودش را با دوز و کلک برندۀ تاس‌اندازی نشان دهد. برای این‌کار در قسمت saved messages خودش این‌قدر تاس انداخت تا شش آورد، و سپس آن‌را در گروه forward کرد. اما متأسفانه پیام‌رسان حواسش بود و بالای تاس forwardشده‌اش عبارتی را مبنی بر این‌که این تاس از جای دیگری forward شده درج کرد، و این‌چنین دست تاس‌انداز کلک‌باز رو شد و رسوایی بدی به‌بار آمد.

 

نفر بعدی کلک بهتری سوار کرد. یک‌وقتی که همه خواب بودند و هیچ‌کس در گروه نبود، آن‌قدر تاس انداخت تا بالاخره شش آمد، و سپس سایر موارد را پاک کرد. وقتی همه بیدار شدند و دیدند که یکی شش آورده، غمگین و ملول شدند و آرزو کردند که کاش آن‌ها هم شش می‌آوردند، اما مدیر گروه recent actions ِ گروه را نگاهی انداخت و از قضیه باخبر شد. بنابراین با عصبانیت و حرارت بالایی از مستندات عکس گرفت و در گروه منتشر کرد، و دوباره آبروریزی و رسوایی!

اما تلاش برای مارموزبازی متوقف نشد و حتی پیش آمد که مثلاً یکی از اعضای گروه animated sticker ِ قابلی طراحی کرد که عیناً مشابه همان تاسی بود که می‌چرخید و روی شش می‌ایستاد. این موضوع موجب برانگیختن خشم و نفرت کسانی شد که به‌خاطر این ظلم و خیانت به‌ستوه آمده‌بودند، و یا چون خودشان بلد نبودند از چنین فرصت‌هایی استفاده کنند برایشان زور داشت. بنابراین به‌این کلک‌کاران و دودوزه‌بازان حمله‌ور شدند و بدترین خطاب‌های تاریخِ آن پیام‌رسان را سویشان روانه کردند، و در نتیجه مرافعه‌ای تمام در گرفت. در این میان کسانی هم بودند که بدون کلک خودبه‌خود شش می‌آوردند. اما این موضوع هم بر آنان که شش نمی‌آوردند گران می‌آمد و در نتیجه یا این افراد را متهم به دوز و کلک می‌کردند و یا آن‌که از نظام ناعادلانۀ هستی شکوه داشتند. عده‌ای هم بودند که فرصت را غنیمت شمردند و کانال‌های آموزشی برای این‌که «چگونه شش بیاوریم» یا «شش راز مهم در شش‌آوردن» یا «شِشَت را باور کن» یا «چگونه شش آوردم» ترتیب دادند و حتی از این‌طریق پول‌های زیادی به‌جیب زدند.

در شبکه‌های اجتماعی، عده‌ای بودند که مدام از شش‌های خودشان عکس می‌گرفتند و آن را با دیگران به‌اشتراک می‌گذاشتند و دوستانشان از دیدن این موفقیت‌ها مدام حسرت می‌خوردند و حسادت می‌کردند و در همان‌حال لایک‌هایشان را پای این عکس‌ها ثبت می‌کردند و در کامنت با شکلک‌های گل و بوسه و قلب آرزو می‌کردند که دوستشان همیشه شش بیاورد. بعضی‌ها در پروفایل‌های پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی‌شان مثلاً می‌نوشتند «آورندۀ سه‌بار شش پیاپی در گروه صدهزارنفری»، یا مثلاً جای عکسشان یک تصویر انگیزشی با الهام از تاس قرار می‌دادند که کنارش نوشته بود «برای شش‌هایت بجنگ». عده‌ای هم از طریق وب‌سایت‌ها و صفحه‌ها و کانال‌ها و کارگاه‌های آموزشی مجازی سعی می‌کردند تا روش‌های مختلفِ شدنی و نشدنی را برای شش‌آوردن بیازمایند.

 

مدتی بعد یک‌نفر که تازه به فضای مجازی دسترسی پیدا کرده‌بود، وارد این پیام‌رسان شد و به‌گروهی پیوست. در صحبت‌ها سخن از تاس به‌میان آمد، و بالأخره یک‌نفر او را دعوت به تاس‌اندازی کرد. او هم تاس انداخت و یک آمد. او که با شکل‌وشمایل و چرخش بامزۀ تاس خیلی حال کرده بود، خندید و ابراز کرد که این پیام‌رسان واقعاً جالب است و خوشحال است که وارد آن شده. همه از واکنش او شگفت‌زده شدند و احساس کردند که دارد تظاهر می‌کند به بی‌خیالی و اهمیت‌ندادن، تا اندوه این شکست را برای خود التیام بدهد. بعضی به‌او گفتند «عیبی ندارد، فرصت‌ها زیاد است و تو هم می‌توانی، خودت را باور کن و امیدوار باش»، اما او متوجه منظورشان نشد و گفت «ها؟»، و سپس عده‌ای پشت سر او و در خصوصی به‌یک‌دیگر گفتند که از این حرکت‌های متظاهرانه بدشان می‌آید و مگر می‌شود کسی از این‌که شش نیاورده و یک آورده ناراحت نباشد؟

 

نسخۀ صوتی:

 
+ تصاویر پست تزیینی است و اختصاصاً برای این پست ساخته شده‌. :)
موافقین ۱۹ مخالفین ۱ ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۳۰
طاها

انار را شکافتی. یکی از دانه‌های انار افتاد و غلتید و رفت و رفت تا رسید به رود. رود دست‌هایش را بالا آورد و دانه را بغل کرد. به او گفت که بوی دست‌های تو را می‌دهد و عجب بوی خوبی است. دانۀ انار دلش برای تو تنگ شد و گریست. اشک‌هایش میان رود گم شد.

موافقین ۲۰ مخالفین ۲ ۰۶ آذر ۹۸ ، ۰۹:۲۸
طاها

هم‌چین روزهایی بود. پاییز بود. هوا رطوبت داشت، اما باران نمی‌بارید. اگر هم می‌بارید خیلی کم و آرام. مثلاً اگر دستت را رو به آسمان می‌گرفتی، در هر دقیقه دو سه قطره نصیبش می‌شد. هوا کمی سرد بود، ولی سرمای مطبوعی داشت. سرمایی که پوست صورت را نوازش می‌داد. سرمایی که دوستش داشتم. سرما، روی صورت تو گل انداخته بود. لبخند می‌زدی و میان پاییز گل‌ها روی صورتت می‌شکفتند. یک انار در دست داشتی. دو دستی گرفته بودی‌اش. خوش به حال آن انار. آن‌قدر نوازشش کرده بودی که پوستش برق افتاده بود. زیبا بود. همه‌چیز زیبا بود. من دل سپردم. به نگاه تو. به چشم‌ها و ابروان تو. به لب‌خند تو. به نمکی که در حالاتت می‌دیدم. به رفتاری که در پس سکناتت احساس می‌کردم. به وقاری که لحن متینت پیش رویم گذاشته بود. به سکوتت، که با سرمای مرطوب آن صبح دل‌ربا نسبتی داشت. من دل سپردم. به تو. هنوز زود بود، ولی انگار کار تمام شده بود. هر وقت خیلی کسی را دوست داشته باشی، نمی‌توانی درست با او حرف بزنی. این قسمت خوبی از ماجرا نیست. این‌که عاشق دست‌وپایش را جلوی معشوقش گم کند! کافی بود قدری جسارت بیش‌تر به خرج می‌دادم، اما اهلش خوب می‌دانند که جسارت بیش‌تر در برابر تو، از آن حالِ من هیچ‌وقت برنمی‌آمد. تو دلم را برده بودی. می‌توانستم به جای ابری که در گریستن این‌قدر تعلل می‌کرد، روزها و هفته‌ها ببارم. نمی‌توانستم در برابرت تاب بیاورم. دلم می‌خواست راحت و فاش بگویم که چه‌قدر دوستت دارم، اما چیزی مانع بود. شاید ادب و نزاکت اجازه نمی‌داد. آیا تو هم موافقی که گند بزنند به آن ادب و نزاکت؟! اما حق داشتم! می‌دانی؟ بر این باور بودم که اگر چنان فاش می‌گفتم، روی می‌گرداندی و می‌رفتی. حرفم را نمی‌فهمیدی. حرارت آتشم را احساس نمی‌کردی. حتی یک‌ذره‌اش را. شاید از چنان سخنی خوشحال می‌شدی، شاید هم نه. شاید گمان می‌کردی که دستت انداخته‌ام. پس حق داشتم که سکوت کنم. برای همین غلیانم را فروخوردم و دم برنیاوردم، و حالا مانده‌ام ادامه‌ی داستان را چه‌طور بپرورانم. من به تو رسیدم؟ من تو را بعد از آن ملاقات باشکوه و گفت‌وگوی کوتاه، باز هم دیدم؟ آیا تو هم مرا دوست داشتی؟ آیا آن خنده‌های نمکین و سربه‌زیرت معنایی داشت؟ آیا هیچ‌وقت دیگر تو را ندیدم؟ آیا به تو رسیدم و موقعی که برای نخستین بار دست‌هایم را لای گیسوانت می‌بردم، از هیجان تا دمِ جان‌سپردن پیش رفتم؟ آیا من در حسرت و آرزوی بوسیدن گل‌هایی که آن سرمای مطبوع روی گونه‌هایت انداخته بود، تا آخر عمر سوختم؟ آیا در آغوشم جای گرفتی یا جای خالی‌ات را همیشه گریستم؟ نمی‌دانم. این قصه را تا همین‌جایش مرور می‌کنم و دوباره برمی‌گردم به همان اول. به همان وقتی که مقابلم بودی، که مقابلت بودم. به هر کلمه‌ات دوباره گوش می‌دهم. لحنت را در آغوش می‌کشم. صدایت را می‌بوسم. و هر بار، هزار «دوستت دارم» آتشین را میان دلم پنهان می‌کنم. بعدش را نمی‌دانم چه‌کار کنم. بعد از آن، چه شیرین باشد و چه تلخ، تاب‌آوردنش سخت است. شوق این‌یکی و غم آن‌یکی، هردو تا سرحد مرگ کاری است. کاری به کارش ندارم. به جایش، از همین الان، از فرسنگ‌ها آن‌سوی‌تر، در مکانی که به یاد نمی‌آورم کجاست، در زمانی که نمی‌دانم چندهزار سال از آن ملاقات فاصله دارد، در جایی گم‌شده میان هزار حادثه‌ی بی‌اهمیت و حقیر، می‌خواهم تا پایان بی‌کران این قصه‌ی در نیمه رها شده، یک‌سره و بی‌توقف بگویم که دوستت دارم. با تمام تپش‌های قلبم، به گواهی اشکی که هنگام دیدار تو با خنده توأم شده بود، به رسم مردی که سلاحش را غلاف کند و تسلیم شود، دوستت دارم. بی‌تکلف، بی‌ادعا، فاش، ساده، صریح، دوستت دارم، دوستت دارم.

موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۷ ، ۲۳:۱۱
طاها

موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۲۰
طاها

[ این مطلب در پی یک فراخوان نوشته شده. ]

 

می‌دانی؟ قبل از رفتن به مدرسه توی کوچه فوتبال بازی نمی‌کردم. یکی از مهم‌ترین دلیل‌هاش این بود که به اندازه‌ی دوتا تیم حداقلِ حداقلی هم توی کوچه‌محله‌مان بچه‌ی هم سن و سال من نبود، و بچه‌های بزرگ‌تر هم راه به دست و پای ما نمی‌دادند. سال اول مدرسه، برای اولین بار با فوتبال چشم تو چشم شدم. بچه‌ها همه‌چیزِ فوتبال را از بر بودند، ولی من هیچ‌چی ازش نمی‌دانستم. بچه‌ها زدند توی سرم. من هم چندان قوی نبودم. این‌جای قضیه بد بود، ولی اتفاق افتاد. من از فوتبال خاطره‌ی تلخی به دل گرفتم. از فوتبال فاصله گرفتم. از فوتبال بدم آمد. از همان موقع تا همین امروز، همیشه فکر می‌کردم که هر کسی فوتبال را خوب بازی می‌کند به جز من! همیشه از توپ فراری بودم و پیش‌پیش نسبت به بازی‌های توپ‌دار حس خوبی نداشتم. آن چند دفعه‌ای هم که بازی کرده‌ام، لحظه به لحظه‌اش این نگرانی برایم وجود داشت که نکند هم‌تیمی‌ها از حضور من در تیمشان ناخرسند باشند. نه تنها در فوتبال، که حتی در وسطی‌بازی هم همین‌جور بود! ریشه‌ی همه‌ی این‌ها برمی‌گردد به همان دوران دبستان، که اولش آن‌طور شد و بعدش هم کم‌کم طوری شد که کسی مرا برای بازی صدا نمی‌کرد. شاید چون قبلاً بازی نکرده بودم، و جسارت کافی را هم برای یک شروع مقتدرانه نداشتم. بد بود، ولی اتفاق افتاد. خلاصه من هیچ وقت از فوتبال خوشم نیامد و هیچ‌چیزش برایم جالب نبود. نه بازی‌کردنش، نه برنامه‌های پرطرفدار تلویزیونی‌ش، و نه حتی تماشای بازی هم‌کلاسی‌هایم در دوران دانشجویی. یکی دو بار به اصرار بچه‌ها بازی کردم، اتفاقاً برخوردها با زمان دبستان فرق داشت و حتی بچه‌ها توانایی اولیه‌ام را تحویل گرفتند، ولی دیگر برای این‌کارها خیلی دیر شده بود. هیچ وقت من و فوتبال آبمان در یک جوی نرفت که نرفت.

 

«چه می‌کنه این بازی‌کن...!» بله! همین حالا بچه‌ها دارند بازی می‌کنند. صدای بازی‌شان از استادیوم و کوچه‌پس‌کوچه‌های این شهر وبلاگی به گوش می‌رسد. می‌شنوی؟ هم‌دیگر را صدا می‌زنند و دعوت می‌کنند. «جام جهانی چشم‌هات» در شهر شلوغ وبلاگی‌ها هیاهو به پا کرده. اتفاقاً این‌جا هم کسی من را برای بازی صدا نمی‌زند! حس می‌کنم هنوز یک‌جورهایی در این شهر غریبم، به چشم نمی‌آیم؛ ولی ملالی نیست. این بار نه از چیزی بدم می‌آید و نه از چیزی فاصله می‌گیرم. بازی‌شان را تماشا می‌کنم و خوشم هم می‌آید. من و تو را چه کار به این هیاهوها؟! کل دم و دستگاه و تشکیلات همه‌ی جام جهانی‌ها فدای یک لحظه نگاه تو که غصه‌ی دنیا را از دل آدم پرتاب می‌کند بیرون. همان نگاه پر رنگ و لطافتی که رایحه‌ی مهربانی‌ش سقف می‌شود برای دقیقه‌های پریشانی‌ام، و زیر سایه‌‌ش هر اندوه و اضطرابی محو می‌شود در شوق من برای تماشای خستگی‌ناپذیر لب‌خند تو، و این‌طوری فقط من می‌مانم و تو. نگاه من می‌ماند و چشم‌های تو. دستان من می‌ماند و انگشت‌های تو. دیگر ما را با دنیا چه کار؟! من خودم فارغ از هیاهوی شلوغ شهر، برای خودم، و برای تو می‌نویسم. چشم‌های تو مگر مسخره‌ی رادیو و تلویزیون و صدا و سیمای بلاگی‌هاست؟! خجالت دارد. این‌ کارها به حضرت چشمت جسارتند! همه‌ی بازی‌ها و جام‌ها و جهانی‌ها برای خودشان، جام چشم‌های تو برای جهانِ من.

 

گویا قاعده این است که دو نفر را دعوت کنم.

خب، یکی دعوت می‌کنم از «تو»، آن زمانی که شوقی پای «چشم‌»های نازنینت اشک می‌نشاند،

و دیگری هم دعوت می‌کنم از «تو»، آن زمانی که لب‌خندهای سرمستانه، نقاشی «چشم‌»هات را دلرباتر می‌کند.

 

خب چه کنم؟ کسی را دعوت کنم بیاید «جام جهانی چشم‌هات» را بنویسد؟ چی؟!‌ اگر کسی جرأت دارد بگوید بالای «چشم‌هات» ابروست، چه برسد به جام جهانی! چه جسارت‌ها!

موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۲
طاها

ببار ای باران!

- همین‌طور؛ تند و مهارگسیخته -

ببار و خیسِ خیسِ خیسم کن؛

من چتری در دست نخواهم گرفت،

وقتی کسی را ندارم که زیر چتر خودم بگیرم...

 

ببار ای باران!

من خیسِ خیسِ خیس می‌شوم،

تا خوب بفهمی

که تو

و همه‌ی چترهای دنیا

فقط بهانه‌اید؛

بهانه.

 

 

 

 


+ البته باران خیلی عزیز است‌ها، خیلی دوستش دارم! بگویم که یک وقت دلخور نشود :)

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۱
طاها

سلام بر تو؛

فصلِ سپیدیِ بی‌آلایشِ برف،

زلالِ هیجان‌زده‌ی باران،

و عطر زندگی‌بخشِ نرگس...

 

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۱ دی ۹۵ ، ۱۶:۰۱
طاها

آیا در دنیا کاری به اهمیت و بزرگی شاد‌کردن قلب کوچک و پاک بچه‌ها داریم؟

کاری آن‌قدر مهم که پیامبر خدا در کوچه‌ها برایش وقت صرف کند،

و آن‌قدر بزرگ که امیر مؤمنان به خاطرش بر زمین زانو بزند و ادای چارپایان را درآورد؟!

 

 

خدایا، این توفیق‌های بزرگ را از ما دریغ نکن!

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۴
طاها

تو،

نه پیش از صبح می‌آیی،

و نه پس از آن.

 

هر وقت تو طلوع ‌کنی، صبح می‌شود.

 

 

 

جمعه | 9 ربیع‌الاول 1438

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۰۷:۰۳
طاها

وای! نمی‌دانی چه‌قدر زیبا و خفن بود! عالی بود! این‌قدر دل‌ربا و هیجان‌انگیز بود که نمی‌دانم چه‌طور می‌خواهم چهارتا کلمه کنار هم بگذارم و توصیفش کنم! اصلاً مگر می‌شود توصیفش کرد؟ باید خودت بودی و می‌دیدی. از بس پر شده بودم از شعف و شور، می‌خواستم شصت‌متر بالا بپرم! می‌خواستم فریاد بزنم، داد بزنم و از شدت خوش‌حالی(یعنی خوشیِ‌حال)، اصلاً روی دست‌هایم راه بروم! اما آرامش غلیظی در فضا بود که باعث می‌شد ساکت باشم و با تحیر و ذوق‌زدگی فقط نگاه کنم و نگاه کنم. نگاه کنم و حظ کنم و کیف کنم و لذت ببرم...

می‌دانی؟ نمی‌دانی که!

برگ‌های سرخ و زرد چنار، از آن بالا، از شاخه جدا می‌شدند، بعد همین‌طور یکی‌یکی روی دست‌های باد می‌رقصیدند و آرام‌آرام بر فرش باران‌خورده‌ی زمین فرود می‌آمدند. وای! خدای من! انگار داشتند از آسمان نازل می‌شدند! انگار زمین دست به سویشان دراز کرده و منتظر بود تا بعد از مدت‌ها محکم در آغوششان بکشد. حالا فکر کن، این وسط گاهی هم یک نسیمی می‌وزید و چندتایشان را که هنوز نم نکشیده بودند و سبک‌تر بودند، از زمین بلند می‌کرد و در هوا پرواز می‌داد. می‌چرخیدند و بالا و پایین می‌رفتند. هم‌دیگر را صدا می‌کردند و از آن بالا، پروازشان را به رخ دوستانشان می‌کشیدند. ولی آن‌ها هم که خیس شده‌بودند صفایی داشتند برای خودشان، سفت چسبیده بودند به بغل زمین و داشتند با زمین خوش و بش می‌کردند. انگاری که زمین ماه‌هاست چشم دوخته به آن‌ها و برایشان دست تکان داده و هی چشمک زده و هی آن‌ها ناز کرده‌اند، تا بالاخره پاییز آمده و فصل وصالشان فرا رسیده و حالا هم‌آغوش شده‌اند...

خیلی حال همه‌شان خوب بود. هم درخت‌ها خوشحال بودند، هم برگ‌ها. شاید حس خوشایند درخت‌ها، سرِ سبک‌باری‌شان بود پس از ادای امانتشان به زمین؛ و حالا کم‌کم بین خودشان زمزمه‌های استقبال از زمستان را پچ‌پچ می‌کردند و هیجان روزهای برفی پیشِ رو را به یاد هم‌دیگر می‌آوردند. خلاصه همه شاد بودند و سرمستانه با هم بازی می‌کردند. شور و غلغله‌ای به پا بود در آن سکوت و سرما...

می‌بینی؟ درخت وقتی معرفت داشته باشد، پاییز هم برایش -عین بهار- پر از خوشی و شادی است. برگ، وقتی معرفت داشته باشد، هر اتفاقی که بیفتد برایش شیرین است. خدای من! چه‌طوری بگویم از موج‌موج و گلوله‌گلوله حالِ خوبی که از این همه خوشحالی باد و باران و برگ و شاخه‌ها به قلبم سرازیر می‌شد...؟!


نبودی ببینی که! حالا من هی بگویم، چه فایده‌ دارد؟!

چی؟ تا به حال شانصدبار از این چیزها دیده‌ای؟ خب، که چی حالا مثلاً؟ یک اتفاق عادی بوده؟ یعنی چه عادی بوده؟ مگر هر چیزی پرتکرار باشد عادی هم هست؟ مگر هر چیزی همه‌جای زمین باشد، دیگر نمی‌تواند پُر باشد از زیبایی و عظمت و هیجان؟ این‌ها چه حرف‌های مسخره‌ای است که می‌زنی؟! اصلاً به‌م  برخورد! یعنی واقعاً فکر می‌کنی این صحنه‌ی عجیب، این نمایش بی‌نظیر با‌شکوه، این همه زیبایی در هم تنیده، این‌ها همه ساده و معمولی و پیش‌ پا افتاده هستند؟ واقعاً این‌طور فکر کنی و من هم عمیقاً برایت متأسف نباشم؟! مگر می‌شود؟!

رفیق، خوشبختی یعنی دیدن همین‌ها، یعنی لذت‌بردن از همین‌ها؛ که البته همین‌ها خیلی چیزهای بزرگی هستند. چشم‌هایت را باز کن! نگاه کن به آیه‌ها. نگاه کن به زیبایی بی‌همتای این آیه‌های دیدنی، و آیه‌ها را هزار بار برای قلبت مرور کن و زمزمه کن...

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۴
طاها

بید،

مجنون بود،

تنها بود،

و صبرش سرآمده بود.

پاییز که رسید،

یک به یک برگ‌هایش را به خاک سپرد.

 

 

 

+ رفتم برای تسلی؛ به احترام، با پای برهنه.

 

 

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۰
طاها

شنیدی که حافظ می‌گوید:

«خیال روی تواَم دیده می‌کند پرخون

هوای زلف تواَم عمر می‌دهد بر باد»؟

 

این مصراع دومش، این «هوای زلف تواَم عمر می‌دهد بر باد»، چرا این‌قدر به دل من نشسته؟! چندصدبار همین مصراع ساده را برای خودم تکرار کرده باشم خوب است؟! تکرار کرده باشم و وقت درس‌خواندن، هی در حاشیه‌ی کتاب‌هایم سیاه‌مشقش کرده باشم -مثلاً دارم از محتوای کتاب به خط خوش یادداشت برمی‌دارم؟! تکرار کرده باشم و هر دفعه لب‌خندی زده باشم و سری تکان داده باشم به خاطر این‌که این‌قدر دارد راست می‌گوید! این‌قدر جان است و از زبان ما می‌گوید...

«هوای زلف تواَم عمر می‌دهد بر باد»

«هوای زلف تواَم عمر می‌دهد بر باد»

...

 

رفیق، حرفم را می‌فهمی؟ خب بیا کمی دل‌جویی کن! بیا و از این گذرگاه تنهایی‌ام بی‌خیال نگذر. گذرت افتاده به این کوچه، در راه خدا چند کلمه‌ای هم خیرات کنی به جایی برنمی‌خورد! ثوابش برسد به امواتت، خدا عوض خیرت بدهد، رد که می‌شوی، نگاهی هم به حال زاری بیندازی، پروردگار در روز مبادا نگاه لطفش را از حال زارت دریغ نمی‌کند. بیا و بنشین کنار دلم، دلی که تنگ شده مثل همین کوچه‌های پاییز، بیا و برایم بگو، جانم، بگو تو با هوای زلف دوست چه می‌کنی؟ تا به حال، بوی گیسوان دوستی مشام جانت را نوازش کرده؟ نسیمی بوده که از وجد پنجه‌زدن در موهایش، هیاهو به پا کرده باشد و شیشه‌های پنجره‌ی دلت را لرزانده باشد؟ که بِدوی و بروی پنجره را باز کنی و عمیق نفس بکشی، نفس بکشی تا مولکول مولکولِ هوای آغشته به آن رایحه‌ی مست‌کننده را داخل سینه‌ات بفرستی و حبسش کنی، حبسش کنی و نگهش داری که مبادا ذره‌ای از آن حیف شود؟ مولکول مولکولش را سلول سلول بدنت احتیاج داشته باشند، و گلبول‌های سرخ عاشق، به رسم ادب، اولین O2‌های معطر را با عزت و احترام، راست ببرند به آستانه‌ی قلب تو، برای سلول‌های تشنه‌ و تفتیده و پر از حرارتِ قلب تو، که بسوزند در قلب تو و بسوزانند قلب تو را، تا دلت زنده بماند از این سوختن، و زنده نگاهت دارد به امید سوختن و به بهانه‌ی سوختن...

ببینم؟ دردآشنا هستی؟ اگر هستی، قدم‌رنجه‌ی نگاه عزیزت مایه‌ی فخر ماست، ای عابر مهربان کوچه‌ی من. بیا که ما از رهگذرْ توقع دستگیری و درمان نداریم، دردش را هم خریداریم...

بیا، قدمِ هم‌درد که به خلوتِ دردکشیده‌ها مبارک است! دلِ تنگ ما، به فضل صبر، حالا دیگر آن‌قدر فراخ هست که آسمان را هم، دم هر غروب به میهمانی فرابخواند، جا برای دلتنگی‌های تو که محفوظ است، بیا، بیا تا زیر نگاه پر از مهرِ ماهتابِ شبِ چهارده، واژه‌واژه‌ی این دقایقم را یکی‌یکی برایت مرور کنم...

 

شب،

و مهتاب،

و پاییز،

و تنهایی،

و سکوت،

و من،

و دلِ من،

و -باز- دلِ من،

و «او»،

و خیال «او»،

و هوای «او»...

 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۴
طاها

دکمه‌ی آسانسور را زدم و در آن فاصله‌ی انتظار، دستی به کت و شلوارم کشیدم و مرتبش کردم. دسته‌گل و شرینی‌ را هم گذاشته بودم لب راه‌پله‌ی کنار آسانسور. دستی هم به روی جیبم کشیدم تا مطمئن شوم پاکت، صحیح و سالم، سر جای خودش است. آسانسور رسید و وارد شدم. تا به طبقه‌ی دهم برسم، جعبه و دسته‌گل را گذاشتم کف اتاقک، و شانه را از جیبم در آوردم. به دقت در آینه مو، ریش، یقه و آستین‌های لباسم را وارسی کردم. آسانسور ایستاد. دستپاچه خم شدم تا گل و شیرینی را بردارم. اما شنیدم که طبقه‌ی دوازدهم است. مقصد من طبقه‌ی دهم بود؛ یعنی چه اتفاقی می‌توانست افتاده باشد؟! ایستادم و چند ثانیه منتظر شدم تا اگر کسی آسانسور را زده وارد شود. خبری نشد. دست بردم سمت دکمه‌ها و ده را فشار دادم. احتمالاً موقع ورود، به خاطر عجله و حواس‌پرتی دکمه‌ی بالای ده را زده بودم. از این‌که فقط دو طبقه فاصله داشتم تا بعد از مدت‌ها ببینمش، خوشحالی مرموزی در قلبم دوید. ده را فشار دادم و آسانسور تکانی خورد. تکان خورد اما راه نیفتاد. چند ثانیه، بی هیچ اتفاقی گذشت. دکمه‌ی بازشدن در را چند مرتبه فشردم؛ ولی فایده‌ای نداشت. همه‌ی دکمه‌ها را روشن کردم، همه‌ی طبقه‌ها را. زنگ خطر را چندبار فشار دادم. چند قطره‌ی عرق پشت گردنم می‌لغزید و مرا عصبی‌تر می‌کرد. دکمه‌ی هواکش را روشن کردم و صدای وز وز در اتاقک پیچید. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم تا تماسی بگیرم، اما همان لحظه اتاقک دوباره تکانی خورد، و راه افتاد. به سمت پایین، ولی با سر و صدایی گوش‌خراش و سرعتی خیلی بیش‌تر از معمول، به سوی مقصدی دور، که خیلی نزدیک بود!

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۱
طاها

یا گرفتار سرگرمی‌ها،

یا سرگرم گرفتاری‌ها؛

 

چه سرگذشت اندوه‌باری!

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۰
طاها

دلم همه‌ش می‌رود گوشه‌ی اتاق، کز می‌کند و زانو بغل می‌گیرد. نمی‌دانم چرا!

یعنی این دلشوره‌ی مرموز از کجا آب می‌خورد؟!

انگار دقیقه‌ها اصرار دارند که بوی دل‌تنگی بدهند،

و سکوت، که برای شکسته‌شدن جز به زوزه‌ی باد از لای پنجره‌ی نیمه‌باز راضی نمی‌شود...

و نسیمی که تا چندروز پیش ملایم بود، حالا طوری می‌وزد که انگار چیزی ناراحتش کرده.

خورشید، نمی‌دانم چرا دمغ‌تر از روزهای قبل می‌تابد؛

و دم غروب، آسمان را چنان غم‌انگیز ترک می‌کند که انگار فردایی برای طلوع نخواهد داشت!

و درختان، که بی‌حال شده‌اند و دارند خمیازه می‌کشند!

 

آهان!

پاییز آمده...!

 

سلام پاییزِ عزیز!

از این‌حرف‌ها که ناراحت نمی‌شوی؟!

اتفاقاً اگر تو نباشی، دل‌تنگ‌ها خلوتشان را با لحظه‌های کدام فصلِ سال تقسیم کنند؟ هنرمندها کدام منظر طبیعت را هم‌سنگِ شکوهِ تو پیدا کنند تا الهام‌بخششان باشد؟ و زمینِ زیرِ پای درخت‌های خسته از تابستان پربار، به دست چه کسی -به این قاعده زیبا و خوش‌سلیقه- با سرخ و زردی این‌چنین درهم‌تنیده و عاشق، نقاشی شود؟

پاییزجان! چه به موقع آمده‌ای! حالا -چه‌قدر صمیمی و خودمانی- تو هستی و من و درددل‌هایم کنار ثانیه‌های سرد و ساکت و سوت و کور تو؛ و خودت خوب می‌دانی که چه دل‌ها به همین ثانیه‌های غم‌آشنایت مأنوسند، و غصه‌ی سالشان را نگه داشته‌اند تا همه را یک‌جا، پیش گوش تو، نزد خدایشان نجوا کنند.

 

تو پاییزی و ناگزیر گاهی سرد می‌شوی، و سرد که می‌شوی، بهانه می‌دهی دستم تا خودم را در آغوش بگیرم؛ و این کمکِ تو لطف بسیار بزرگی است، زمانی که من هیچ‌کس دیگری را ندارم تا این مهم را به او بسپارم!

تازه، تو باران هم داری! باران، وقتی که در فصل تو ببارد، بوی اشک می‌دهد. زیرِ باران بهار باید رقص‌کنان بالا و پایین جهید، ولی زیر باران تو فقط می‌شود آرام آرام گام زد و نرم‌نرم گریست؛ و این هم بی‌گمان از فضل توست. حتماً می‌دانی؛ عاشق‌ها، همیشه منتظر می‌مانند تا تو از راه برسی، تا اشک‌هایشان را پشت باران‌های رازنگه‌دارِ تو پنهان کنند...

 

ای پاییز بزرگ!

ای همدم تنهایی‌های خزان‌زده‌ی من!

ای راز سربه‌مهر قصه‌‌های عاشقانه!

ای بهارِ عاشقان؛ و ای بهارِ عاشق1!

قَدَمت بر آستان کلبه‌های اشک‌خورده، خیر مقدم است! خوش آمدی!

 


1- به قول میلاد؛ «پاییز بهاری‌است که عاشق شده است»

+ مرتبط: پاییز نوشته‌ی قبلی (1393)

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۲
طاها

خبر را که تلفنی از محمد گرفتم، بلافاصله رفتم سراغ علیرضا. گوشه‌ی حال نشسته بود. رو به‌رویش نشستم. دست‌های رنگ‌پریده‌اش را گرفتم و خواستم با این خبر خوب خوشحالش کنم. گفتم: «سلام آقا پسرم، یه خبر خوبِ خوب! اگه گفتی؟! اگه گفتی می‌خوایم کجا بریم؟»

علیرضا لب‌خند زد و سر تکان داد که یعنی نمی‌داند. باز هم، مثل هر وقت دیگری، حرکات سر و صورت را بر کلمه‌ها ترجیح ‌داد. انگار با حرف زدن میانه‌ای نداشت. نمی‌فهمیدم دمغ است یا آرام. شاید هم می‌فهمیدم، ولی با خودم رو راست نبودم.

گفتم: «خب حدس بزنه پسرِ مامان...»

لب‌هایش از هم باز شد و خندید، کمی بالا را نگاه کرد که یعنی دارد فکر می‌کند، و بعد گفت: «می‌خوایم بریم پایین؟ لب باغچه؟ پیش گل‌ها؟»

آرام خندیدم. گفتم: «مامان قربون آقا علیرضاش بره..» ولی ادامه ندادم. جوابش کمی حالم را گرفت. چرا بهترین خبر خوب برای یک بچه‌ی هشت-نُه ساله رفتن دوباره و صدباره پیش گل‌های باغچه است؟ با خودم گفتم «بیچاره دل بچه‌ام. چه‌قدر در این چاردیواری تنگ و تاریک بهش سخت می‌گذره. باید ببرمش بیرون. باباش نزدیک غروب می‌آد. اگه بشه ترتیبی می‌دم که امشب بریم پارک. ولی فعلاً نباید به علیرضا چیزی بگم که دل نبنده، شاید نشد.»

این «شاید نشد»، مرا از دست خودم دلخور کرد.

بلند شدم تا حاضر شوم و با هم برویم در حیاط چرخی بزنیم.

*

به آسانسور که رسیدیم، گفتم: «آقا علیرضا؟ گل‌های توی باغچه رو که هر روز می‌بینی، می‌خوایم بریم یه جای خیلی خوب. یه جایی که خیلی خیلی خوبه و دوستش داری...»

صورت علیرضا را نمی‌دیدم. وارد آسانسور که شدیم، آمدم روبه‌رویش. نشستم. دستی به سرش کشیدم. دستی هم روی پاهای نحیفش. چیزی نمی‌گفت. فقط با یک آرامش تکراری لب‌خند می‌زد. مواظبت می‌کردم که گریه‌ام نگیرد. بچه‌ است. دلش می‌شکند. آسانسور که پایین رسید، ناچار دوباره رفتم پشت سرش. اصلاً شاید این‌طوری بهتر بود. شاید آن روز، این‌طوری راحت‌تر می‌توانستیم با هم حرف بزنیم. گفت: «مامان؟ زود بریم پیش گل‌ها... گل‌ها منتظرن. چون تکون نمی‌تونن بخورن. دلشون می‌گیره. باید برم باهاشون حرف بزنم.»

پشت سرش بودم. می‌توانستم کمی بی‌صدا اشک بریزم.

 

رسیدیم دم باغچه، کنار محمدی‌ها. اشک‌هایم را پاک کردم و کنارش، روی زمین نشستم. کمی به گل‌ها خیره خیره نگاه کرد، مثل هر روز. بعد رو کرد سمت من. گفت: «مامان؟ چرا گل‌ها نمی‌تونن راه برن؟»

خدایا، چه سؤال‌هایی می‌پرسد این بچه! هر روز سخت‌تر از روز قبل! دوباره باید جواب‌های تکراری می‌دادم؟ چیزی نگفتم. دو مرتبه پرسید. گفتم: «چون... خب چون این‌طوری حتماً برای گل‌ها بهتر بوده. خدا می‌دونه برای کی چی خوبه، چی خوب نیست. حتماً خدا گل‌ها را بیش‌تر از اندازه‌ای که تو دوست داری دوست داره، همون‌طور که تو رو بیش‌تر از اندازه‌ای که من دوست دارم، دوست داره»

کله‌ام پر از فکر و خیال بود. یعنی دل بچه‌ا‌م به این خوش بود که گل‌ها هم نمی‌توانند راه بروند؟ دلم نمی‌خواست این حرف‌ها ادامه پیدا کند. برگشتم سر همان حرف‌های قبلی. گفتم «ولی نگفتی کجا می‌خوایم بریم‌ها»

صورتش را سمت من گرداند. لب‌خند داشت و با شیطنتی دوست‌داشتنی گفت: «خب، من که نمی‌دونم. شما بگید.»

ویلچیر را کمی چرخاندم و روبه‌رویش، روی زانوها ایستادم. صورتم را بردم نزدیک صورتش. دست‌هایم را روی شانه‌هایش گذاشتم و پیشانیم را روی پیشانیش، و آهسته، با صدای بی‌جوهره‌ای گفتم: «مشهد، حرم امام رضا.»

همان‌طور که من گفته بودم، آهسته؛ ولی با کمی هیجان گفت: «وااای، حرم امام رضا، آخ جون..»

خندیدم. ذوق کردم از ذوق کردنش.

پرسید: «کی می‌ریم؟»

گفتم «خیلی زود، همین چند روز دیگه. با هواپیما می‌ریم. با بابا.»

قدری سکوت بینمان گذشت. دلم به لب‌خندش خوش بود. امیدوار بودم که خوشحالش کرده باشم. کمی دلم آرام شده بود، که یکهو پرسید: «مامان؟ امام رضا من رو شفا نمی‌ده؟»

از سؤالش جا خوردم. یک لحظه دستپاچه شدم. اول چیزی نگفتم. داشتم فکر می‌کردم تا جواب درستی پیدا کنم. کمی گذشت. بالاخره باید جواب می‌دادم. گفتم «من نمی‌دونم مامانی... من که نمی‌دونم. از خود امام رضا بپرس.» نمی‌خواستم جواب‌های گنده گنده بدهم، نمی‌خواستم حرف‌هایم لحنی شبیه نصیحت بگیرد، ولی چیز دیگری گیر نیاوردم. ادامه دادم که «ببین علیرضا، خیلی‌ها پا داشتن و راه رفتن و جاهای بد رفتن. رفتن سمت جهنم و آخرش هم افتادن تو آتیش جهنم. اگر نمی‌تونستن راه برن، می‌رفتن بهشت. پسر خوشگلم، ما که نمی‌دونیم چی برامون خوبه، چی نیست. اگه امام رضا ببینن خوبه که تو هم بتونی راه بری، حتماً شفا می‌دن. ولی خیلی چیزا هست که ما نمی‌دونیم، خب؟»

سرش را به یک طرف کج کرد و چشمی به هم زد و خیلی کوتاه گفت: «خب.»

نمی‌دانستم جواب خوبی داده‌ام یا نه. نمی‌دانستم چه بگویم. حرفم را دنبال کردم: «ولی مهم اینه که چه امام رضا تو رو شفا بده، چه شفا نده؛ چه مشکل‌های ما رو رفع کنه، چه رفع نکنه، ما دوستش داریم، خیلی دوستش داریم، مگه نه؟» علیرضا جوابی نداد. من هم منتظر نماندم. صورتش را بوسیدم و بلند شدم تا ویلچیر را حرکت بدهم و قدری دور حیاط بچرخیم. جواب ندادنش مرا به خاطر حرفی که زده بودم نگران کرده بود.

راه که افتادیم، گفت: «مامان، من و امام رضا خیلی هم‌دیگه رو دوست داریم، برای همینه که اسممون هم مثل هم دیگه‌س.»

پشت سرش بودم. می‌توانستم بی‌صدا اشک بریزم...

*

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۸
طاها

نخستین اصلی که در هر پژوهش بنیادین باید دانست

-حتی پیش از بداهت امتناع اجتماع نقیضین-

این است که «فاقد شیء مُعطی شیء نمی‌شود».

 

بله. بی‌مایه فطیر است آقا.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۴
طاها

داشتم خواب می‌دیدم که کنارش هستم. با هم هستیم. دستش را می‌گرفتم. با هم قدم می‌زدیم. می‌دویدیم در دشت، حرف می‌زدیم، می‌خندیدیم. خوشحال بودم. خیلی خوشحال. در کنارش آرام بودم، آرامش داشتم، سرمست بودم. کیف می‌کردم و هیچ غصه‌ای نداشتم.

همان موقع، یک نفر داشت بیدارم می‌کرد. اصرار داشت که بیدار شوم. ولی من دلم نمی‌خواست از این رؤیای شیرین دل بکنم. دلم نمی‌خواست او را رها کنم، دلم نمی‌خواست از دست بدهمش.

ولی یک نفر اصرار داشت که مرا بیدار کند...

دلم برایش تنگ می‌شد. نمی‌خواستم این رؤیا تمام شود. می‌خواستم برای همیشه در آن بمانم. خیلی خوب بود. خیلی خوب بود، حیف بود که این لحظه‌های رؤیایی از دست بروند، حیف بود...

ولی یک‌ نفر اصرار داشت که مرا بیدار کند. تکانم می‌داد و مدام اسمم را می‌آورد. مقاومت فاید‌ه‌ای نداشت. بالاخره بیدار شدم. چشم‌هایم را باز کردم و دیدم کنارم نشسته. خودش بود! خودش کنارم نشسته بود. کنار من. کنار خودِ من! باورت می‌شود؟

موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۴۶
طاها

عاشق

همه‌ی نیت‌هایش خالص است،

خالصِ خالص،

پاک و بی‌شائبه،

«قربة الی المعشوق»

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۹
طاها

همان چند دقیقه بعد عقدمان بود و داشتم برای اولین بار با خیال راحت به آن لب‌خندهای دل‌نشینت نگاه می‌کردم. سرت را پایین انداخته بودی و هنوز خجالت می‌کشیدی نگاهم کنی. ناگهان سر بالا آوردی و چشم در چشمم انداختی و بی‌مقدمه گفتی دلت می‌خواهد بشوم همسر شهید! یادم می‌آید که جا خوردم و همان وقت گفتم که گفتن این چیزها جایش آن‌جا نیست، به این زودی؟ بی‌انصافی است آخر!

تازه دلم به تو بند شده بود. به همان زودی دم از رفتن می‌زدی... باشد، قبول! من هم عاشق شهدا بودم، درست. به شهدا می‌بالیدم و افتخار می‌کردم. ولی تو برایم فرق داشتی. نمی‌توانستم دوری‌ات را تحمل کنم. با حرفت دلم گرفت. وقتی دیدی حالم عوض شده، خیلی زود درستش کردی و گفتی که ان‌شاءالله با هم. من هم خندیدم. گفتم که این خوب است، با هم. دلم آرام‌تر شد. پیش خودم گفتم خدا کند هر وقت می‌رویم،‌ با هم باشیم. با هم بمانیم و با هم برویم...

حتماً خوب یادت می‌آید. وقتی آمده بودی خواستگاری، یکی از همان اولین سؤال‌هایم این بود که اگر جنگی دربگیرد، مرد میدان هستی یا نه. تو هم مثل همیشه جواب‌های نامفهوم و مبهم دادی! گفتی «ان‌شاءالله، ولی مرد میدان زمان امتحان خودش را نشان می‌دهد، قبلش خیلی‌ها شعار می‌دهند.» حرفت نگرانم کرد. درست نفهمیدم چه نتیجه‌ای باید بگیرم. دلم بند تو شده بود، نمی‌خواستم از دستت بدهم. باید زیرکی‌های دخترانه‌ام را به کار می‌گرفتم تا از دستم نروی! نمی‌دانستی که حرف‌هایت، صدایت، مرامت، اخلاقت، هدف‌هایت، همه‌چیزت چه‌قدر مرا دیوانه‌ی تو کرده بود. خدا را شکر بلد بودم طوری رفتار کنم که برای خودم بمانی، ولی نفهمی که چه‌قدر می‌خواهمت! من کار خودم را خوب بلد بودم! تازه داشتم برایش نقشه‌ها می‌کشیدم. اما این حرفی که زدی دو دل شدم. نمی‌فهمیدم آخرش کدام طرفی. خلاصه گذشت و عقد کردیم. همان شب عقدمان که آرزو کردی همسر شهید بشوم، خیالم راحت شد. هم خوشحال شدم و هم ناراحت. ناراحتی‌ام به خاطر آن بود که انتظار چنین حرفی نداشتم به آن زودی. بدجوری هم گفته بودی آخر. ربطش دادی به من. گفتی من بشوم همسر شهید. یعنی تنها بشوم؟ یعنی تو بروی، من بمانم؟ دلم، در همان حالی که ذوق هم داشت، گرفت! خوشحال بودم که تو همان مرد میدان هستی و از شیطنت‌هایت بوده که قبلاً‌ رو نکردی؛ ولی ناراحتم می‌کرد که تصور کنم روزهایم را بدون تو...

گفتی «ان‌شاءالله با هم». آرام شدم، اما نگذاشتی این آرامش چند لحظه بیش‌تر دوام داشته باشد. گفتی: «البته خانم‌جان، اجر همسر شهید هم کم‌تر از شهید نیست...». نمی‌فهمیدم! اذیتم می‌کردی! شیطنت می‌کردی و حال تازه عروست را نمی‌فهمیدی. عزیز دل! نمی‌دانستی چه داری بر سر دلم می‌آوری. پیش خودم می‌گفتم بلد نیستی با لطافت‌های قلب یک دختر چه‌طور رفتار کنی! زیاد بی‌گدار به آب می‌زدی و من شوخی‌هایت را از جدی‌ها تشخیص نمی‌دادم...

آن شب، خلاصه خودم را راحت کردم. گفتم ان شاء الله جنگی نمی‌شود اصلاً! تو وظیفه‌ات چیزهای دیگری است. پیش خودم می‌مانی و با هم کارهایی می‌کنیم که خوب است و باید. آن شب، هرگز فکرش را نمی‌کردم که چنین روزهایی هم برسد، آن‌هم به این زودی. چنین روزهایی که سؤال‌های مرا در خواستگاری به یادم بیاوری و بگویی حالا وقت امتحان است. بگویی که باید بروی و متقاعدم کنی که راضی شوم به رفتنت... تو مطمئن بودی و راهت را انتخاب کرده بودی، ولی من هنوز مثل تو مطمئن نبودم. حق بده! برایم سخت بود. البته که به تو افتخار می‌کردم، این که باشم همسر یک مدافع حرم؛ ولی برایم سخت بود که تو بروی و من بمانم. کاش می‌شد که با هم برویم...

 

عزیز دلم، یادت می‌آید که دراز کشیده بودی، آمدم کنارت نشستم؟ همان روزهای اولی بود که رفته بودیم خانه‌ی خودمان. می‌خواستم... می‌خواستم ببوسمت، ولی غرورم نمی‌گذاشت. تو فهمیدی. باهوش بودی. من خوشبخت بودم! دستم را گرفتی، روی قلبت گذاشتی. ضربان قلبت را حس کردم. بعد چشم‌هایت را به چشم‌هایم دوختی و یکی از آن لب‌خندهای دیوانه‌کننده‌ات هدیه‌ام کردی. بعد هم دستم را گذاشتی روی لب‌هایت، نفس‌هایت به دستم می‌خورد... چشم‌هایت را بستی. چشم‌هایم را بستم...

*

چشم‌هایم را بسته‌ام... چشم‌های بسته اشک‌هایم را می‌پوشاند. دراز کشیده‌ای و کنارت نشسته‌ام. می‌خواهم ببوسمت. هیچ غروری هم در کار نیست. اصلاً دلم می‌خواهم لب‌هایم را بگذارم کف پایت، می‌خواهم باز هم نگاهت کنم، باز هم عطر نفس‌هایت را ببویم. می‌خواهم فدایت شوم! اما طاقت ندارم این پارچه را کنار بزنم. به خدا طاقت ندارم. چه طور نزدیک‌تر بیایم؟ باورم نمی‌شود... کنارت نشسته‌ام، ولی تو دیگر دستم را نمی‌گیری. چرا نمی‌گیری؟! دیگر ضربان قلبت را حس نمی‌کنم... انگشت‌هایم گرمی نفس‌هایت را حس نمی‌کند. دیگر چشم‌هایت؛ آن چشم‌های آسمانی زیبایت... دلم تنگ می‌شود برایشان که دیگر به من نگاه نمی‌کنند، دلم تنگ‌ می‌شود برای لب‌خندهایت، برای شهدهای خشکیده‌ی لب‌هایت، برای ضربان‌های عاشقی قلبت، که حالا از هیچ کدام خبری نیست...

چه داری بر سر دلم می‌آوری؟ ببین که هنوز هم بلد نیستی با لطافت‌های قلب یک دختر چه‌طور رفتار کنی! تو که همیشه هوای دلم را داشتی عزیز من، غمگین که بودم کنارم می‌نشستی، آرامم می‌کردی، دست در موهایم می‌کشیدی، اشک‌هایم را پاک می‌کردی... حالا چرا صدای گریه‌ام را نمی‌شنوی؟ چرا اشک‌هایم را نمی‌بینی؟ تا کی منتظرت بمانم؟ تا کی برای دوباره دیدنت صبر کنم؟ با چه چیزی خودم را آرام کنم؟ باید خودت آرامم کنی. بیا... تنهایم نگذار. روزهای سیاهم را بین خوشی‌هایت، بین آن قهقهه‌‌های مستانه‌ات که می‌گویند، فراموش نکن. حالا که روزهایم را باید با تنهایی انس بدهم، حالا که از آن ملاحت‌هایت فقط چند عکس برایم باقی مانده، حالا که از خوبی‌هایت جز خاطراتش چیزی ندارم که دلم را به آن خوش کنم، بیا و مونس شب‌های داغ‌دیده‌ام باش. خودت بیا. من اشک‌هایم را پاک نمی‌کنم، مگر با دست‌های تو، دست‌های تو که دستم را بگیرد و پای چشم‌هایم بکشد...

 

ببین قصه‌ی آرزوهایمان به کجا رسید. تو از اول هم پیش خدا عزیزتر بودی! حرفت را می‌خواند. تو را بیش‌تر دوست داشت. من برای فرداهای دو نفره و چندنفره‌مان نقشه می‌کشیدم. می‌خواستم بیش‌تر کنارت بمانم. می‌خواستم همراهت باشم. می‌خواستم با هم شهید شویم. ولی آرزوهای دور و دراز من ماند، و آن آرزوی تو برآورده شد؛ شدم همسر شهید. خوش به حال آرزوی تو!

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۷
طاها