از کنج انباری زیرزمین خانه، خواهرم یک کیسه نوار ویدیویی قدیمی ویاچاس پیدا کردهبود. بعد دستگاه پخش عتیقه را هم از کنج دیگری بیرون آورده و راه انداختهبود و یکروز که همه جمع بودیم، نوارها را یکییکی رو میکرد و میفرستادمان به ده، دوازده سال پیشتر. بیشتر فیلمها را خودم گرفتهبودم. با یک هندیکم امانتی که عشق فیلمبرداری مجابم کردهبود به هر قیمتی شده آن را در دستانم نگهدارم. از جوانیهای بزرگترها و کودکیهای کوچکترها، و گاهی هم -در آینه- از اوایل نوجوانی خودم لحظههای ماندنی ثبت کردهبودم. بیشک هیچوقت فکرش را نمیکردم که یک روز فیلمها چنین نبش قبر خواهند شد و مرا اینقدر به فکر وا خواهند داشت...
در فیلمها -گاهی- کسانی هم بودند که امروز جایشان خالی است. وقتی آن قسمتها روی تلویزیون نقش میبست، لبهای همه شروع میکرد به تکانخوردن: فاتحه.
و اینچنین، دقیقهها خیره شدم به آینهای که گذشته را قاب گرفتهبود. خودم را به رخم میکشید، خیلی صریح، بیپرده، بیزحمت و کاملاً شفاف. بدون ذرهای رودربایستی.
اینکه دقیقاً در برههای حساس، به یاد بیاوری که روزی چه کسی بودی، با چه کسانی زندگی میکردی و دغدغههایت را چهقدر زیبا و ناخواسته از پشت یک دوربین دستی کوچک در تصاویر نفوذ دادهای، تو را به فکر وامیدارد. تو خودت را با خودت مقایسه میکنی، - نه هیچکس دیگر - امروزت را با دیروزت، و حتی شاید فردایت را با اینروزها. و این -به نظرم- خوب است!