دیروز که داشتم از نمایشگاه کتاب دفاع مقدس برمیگشتم، در ایستگام مترو شهید بهشتی، مواجه شدم با تصویری از آنچه خیلی پیشتر نمونهاش را در بیوتن امیرخانی خواندهبودم، یا مشابهش را از کرخه تا راین حاتمیکیا نشانم دادهبود. همان سیلورمن، یا چیزی در همین مایهها.
دو آدم بختبرگشتهی سرتاپا نقرهای که مثل مجسمه ایستادهبودند و مردم تماشایشان میکردند و آنها که دوربین داشتند ازشان عکس میگرفتند و گاهی هم میرفتند بیخ صورتشان و فلاش میزدند در چشمانشان تا ببینند چهقدر در ادای یک مجسمه درآوردن مرد هستند!
حالا از اینش که بگذریم، جالبش اینجا بود که یک نفر میرفت و در دست این دو مجسمهنما، برگههای لمینتشدهای قرار میداد و آن دو شبیه یک ربات با کمترین حرکت ممکن دستانشان را دو طرف یا بالاوپایین برگهها قفل میکردند و آنها را نگه میداشتند. حدس میزنید روی برگهها چه نوشتهبود؟ نوشتهبود: مرگ بر آمریکا، و جملاتی و عباراتی با این مضمون.
نمیفهمیدم! علیالقاعده در آستانهی روز مبارزه با استکبار جهانی یا همان سیزدهم آبان، این حرکت را از خودشان ابداع کردهبودند و خلاقیت به خرج دادهبودند. ولی یک سؤال اساسی در چرایی این رفتار کاملا متناقضنما وجود دارد. یک المان غربی، یک نمادی که انسان را بیبروبرگشت یاد غرب میاندازد، چرا با شعارهای اصیل انقلاب تلفیق شود؟ نچسبی این دو با همدیگر کار را بیشتر شبیه یک مسخرهبازی میکند تا اثرگذاری فرهنگی.
نکتهی دیگری هم اینجا هست. این آدمهای نقرهای در کشورهای غربی، در واقع چهکارهاند؟ اگر اشتباه نکنم، متکدیانی هستند که در این لباس خودشان را مورد توجه قرار میدهند و بهانهای برای پول خرد از این و آن گرفتن فراهم میکنند. حالا آن گدایان غربی را آوردهایم اینجا که برایمان شعار مرگ بر آمریکا بدهند؟
دردناکی قضیه آنجایی بیشتر میشود که جایگزین بسیار مناسبی برای چنین کاری داشتیم و باز هم رفتهایم از آنجا نماد فرهنگی وارد کردهایم، جایگزینی کاملا ایرانی و ریشهدار در فرهنگ اصیل خودمان.
یکبار در شبکهی مستند با پیرمرد هنرمندی مصاحبه میکرد که به نظرم یه هشتادوپنجسالی داشت. استاد نقاشی قهوهخانهای بود. گلایه میکرد که کسی برای تداوم و ترویج این هنر ایرانی که بعداً با آموزههای اسلامی هم ترکیب شده، تلاش نمیکند و اصلا کسی به فکر اینها نیست. میگفت که اگر او بمیرد، دیگر هیچکسی نیست که نقاشی قهوهخانهای بلد باشد، هیچزمینهای برای آموزش و انتقال این هنر و یا معرفی آن فراهم نشدهاست.
خب، چرا به جای پیوند زدن یک شعار انقلاب اسلامی به یک موجود غربی مسخره، آن را به پیشینهی فرهنگی و هنری ایرانی خودمان مرتبط نکنیم؟ یعنی دقیقاً چرا به جای کاشتن دو آدم سرتاپا رنگشده شبیه مجسمه، از یک نقال در ایستگاههای مترو استفاده نکنیم؟ آیا مرگ بر آمریکا شعار مجسمههای ساکت و بیروح است؟
از همهی آنچه گفتهشد گذشته، این سیلورمنها و مشابههای آن با روحیهی بانشاط و گرم و صمیمی ایرانی جور در نمیآید. این آدم نقرهای، موجودی ساکت و بیروح و سرد است که نه به هیچکدام از اینآدمها نگاه میکند و نه با آنها حرف میزند. صرفا جلب توجه میکند. اما نقال یک پدیدهی کاملا ایرانی است. با همان نشاط و با همان صمیمیت. بلندبلند با تو حرف میزند، به چشمانتان نگاه میکند، میخندد و اخم میکند و روی تو اثر میگذارد، حتی ممکن است روی سرت دست بکشد. لباسهایش به رنگهای گرم است و شور و صمیمت ایجاد میکند. به نظر من شعار مرگبرآمریکا و قصهی آن را و هرآنچه را در این رابطه و در رابطه با تقابل حق و باطل در انقلاب اسلامی با هنر دیرین نقالی پیوند دهیم، بسیار سازگار خواهد بود و اتفاقا تطور و استمرار این هنر مردمی دوستداشتنی از همین طریق شدنی است.
مخلص کلام، هنوز هم از داشتههای خودمان غافلیم و فکر میکنیم مرغ همسایه غاز است، تا آنجا که برای مرگ بر آمریکا هم از خود آمریکا الگو وارد میکنیم.
فتأمل...