هر روز صبح که بلند میشدم، پنجرهی اتاق را رو به گندمزار باز میکردم و نفس میکشیدم، باد که لای خوشههای گندم میرقصید، چنان که گویی شانه بر موهای مزرعه بکشد، دسته دسته آرامش و لطافت زندهکنندهی صبحگاهی هدیهام میداد. با چشم باز، با چشم بسته، با دهان باز، با دهان بسته، نفس میکشیدم، عمیقِ عمیق. و تصمیم میگرفتم بروم و در گندمزار بچرخم و سیر بگردم و روز را به شب برسانم. اما تعلل میکردم، میگذاشتمش برای یک فرصت خیلی خوب دیگر، دلم نمیخواست یک روز دمق و پر از دلهره را ببرم لای گندمهای پر از امید و نشاط. گندم مرا یاد زندگی میانداخت، دلم میخواست یک روز پر از سرزندگی را بین خودم و آنها تقسیم کنم، و سخت منتظر بودم چنان روزی را، و سخت امیدوار بودم که دیر یا زود خواهد آمد.
چند روزی گذشت، چند روز دیگر هم گذشت. چندین روز گذشت. شبی در خواب احساس کردم که باد بهاری گرم شده. گرم و سوزان. بیدار شدم، پشت چشمانم نور زردرنگی میدرخشید. نگرانکننده بود و خیلی هم نگرانکننده بود. سایههای در رفت و آمد روی سقف اتاق اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد. نمیدانستم بین دلهره و ترس و غم کدام را اولویت بدهم. بلند شدم، آن چه پشت پنجره بود، بهتر بود که باورش نمیکردم و بنا را بر آن میگذاشتم که خواب است. یک کابوس ناجوانمردانهی مسخره. کل گندمزار آن سوی خانه در آتش، تصویری نبود که در طول عمر من و این گندمها، به مخیلهام خطور کردهباشد. شعلهها زرد و سرخ و سیاه، سر به آسمان کشیده، با خروشهای وحشی، همهی آرزوهایم را میسوزاند. من هنوز به امید یک روز پر از سرزندگی، هفتهها و ماهها و سالهایم را بدون گندمها زیسته بودم.
حالا چه فایده، که دلم برای گندمها تنگ شود؟ برای آن همه زندگی...