صبح که از خواب بلند میشوی، آقا و بانوی پابهسنگذاشتهی روستایی، که به غایت پر از عاطفه هستند و مهربانی و صفا، چنان گرم و خودمانی تحویلت میگیرند که بیمبالغه میانگاری فرزندشان هستی. سفرهی صبحانهی محلی تقریباً در نوع خودش بینظیر است. ماست و سرشیر و تخم مرغ و کرهی اعلای حیوانی و چای، همه و همه از همین اطراف به دست آمده است. به اندازهی چند شبانهروزِ غذاهای شهری تو را سرحال میآورد. سفرههای ناهار و شام هم همین است، غذاهای محلی که جایی گیرت نمیآید، و ترشیها و مرباهایی که همه را در خانه پروراندهاند، و حتی نانهای برنجی کوچکی به اندازهی یک بشقاب معمولی، که با سادهترین امکانات خانگی پخته شدهاند.
حال و هوای خانه را نمیشود وصف کرد. خانه را پدر خانواده ساخته است، همان مردی که ذکرش آمد، که دلی دارد آسمانی، و انگار خانه را از اول وقف مهمانهایش بنا کرده، که درش اینچنین به رویمان باز است.
قرار بود با رفقایم بیایم، اما آنها کار و بار دنیا را ترجیح دادند، و رهیدن از چنگ هیاهوی بیوقفهی زندگی مدرن برایشان دشوار آمد. شاید خیال کردند وضعشان که خوب باشد کافی است، بعداً میآیند و میروند هتلی پرستاره، و آسمان گیلان هم که سراسرش یکرنگ است. ولی چهقدر این خیال باطلی است؛ من هرگز چنین نگاه نمیکنم. این سفر را برای من، «زندگی» با این مردمان است که معنادار میکند.
تماشای شالیزارهای روستا از پنجرههای روبهدشت طبقهی دوم این خانه - که به تازگی به دست مردان خانواده ساخته و آباد شده است - صدهابار از آن «ویو»ی روبهدریای هتل پرستاره، دل را بیشتر نوازش میدهد. هه! هتل پر از ستاره؟! چه توصیف غیرمنصفانهای است از این هتلها! انگار نه انگار که همین هتلها و همین شهرسازیهای مدرن؛ ظالمانه ستارهها را از دلهایمان ربود، و شکوه بیکران آسمان را در چشمانمان کاست. ساختمان چندطبقهی فلان تفریحگاه، کی میتواند عطر دیوارهای این بنای روستایی را به مشامت بنشاند؟ نشست و برخاست با آدمهایی که اینجا بزرگشدهاند و اینجا فرزند بزرگ کردهاند، کی میتواند در آن اقامتگاه و تفریحگاههای بیروح و سخت و خشک تکرار شود؟ شهرها آرامش را دزدیدهاند. زندگی اینجاست! چهقدر افسوس میخورم به جای دوستانی که یک به یک دعوتم را رد کردند، و لابد نفهمیدند چه خسارتی را میپذیرند. هرچند این خانوادهی میزبان برای پذیرایی چند مهمان غریبه -هم حتی- آغوش میگشایند و راه آب و جارو میزنند، ولی هر چه باشد من برای طرح موضوع شرم داشتم، بالاخره زحمت بود برایشان. به هر حال من گفتم و آنها هم با گشادهرویی همیشگی این زحمت را استقبال کردند؛ و دیروز، وقتی کوله روی دوشم بود و تنهایی از درگاه خانهشان سلام کردم، با همان لهجهی گیلکی غلیظ، بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه، بیفاصله سراغ دوستانم را گرفتند. و وقتی فهمیدند که نیامدهاند دلشان گرفت، و دل من هم گرفت. آخر حیف نبود این همه صفا و عاطفهای که تجربهاش را رفقا فروختند به هیاهوهای شهریشان؟!
***
صبح که از خواب بلند شدم، آقا و بانوی پابهسنگذاشتهی روستایی، که به غایت پر از عاطفه هستند و مهربانی و صفا، چنان گرم و خودمانی تحویلم گرفتند که بیمبالغه انگاشتم فرزندشان هستم. سفرهای انداختند، کوچک، ساده، صمیمی، آنقدر دوستداشتنی که وصفش نمیتوانم بکنم. چهقدر میز و صندلیهای پر از کلاس آن هتلهای پر از ستاره دلگیر است، چهقدر انسان را به تکلف میافکند؛ و چهقدر این سفرهی کوچک دلم را باز میکند، و سادگیاش به دل مینشیند. بعد از صبحانه، چای ایرانی اصیل و تازه، که از مزرعههای همین چندقدم آنسو تر به دست آمده، با آن عطر عجیبی که دارد، کلاً دیدگاه علمیت را در مورد چای عوض میکند! فکر میکنی این نوشیدنی با آن مزخرفات رنگیای که به اسم چای، در شهر، در بستههای قشنگ بهت میاندازند، از اساس فرق دارد، اصلاً چیز دیگری است.
قرار است فردا با هم برویم اردبیل، برویم سرعین. جایی تدارک دیدهاند و با کسی هماهنگ کردهاند برای اقامتمان در آنجا. دفعهی اولی هم که رفتم سرعین با همین خانواده بودم. سرعین هم اولش روستایی بوده، الان شده شهر توریستی، مردم میآیند به خاطر آب گرمش. آدم دلش به حال خیابانهای سرعین نمیسوزد؟ این خیابانها یک روز قدمگاه همین آدمهای روستایی والامرتبه بود، که گویی تنها وارثان انسانیت ناب در امروزهروزگار هستند؛ ولی حالا دیگر همهقلم آدم درش پیدا میشود. غمانگیز است حضور برخی مسافران تازهبهدورانرسیدهی شهری که از فلان جای پایتخت و فلان شهر بزرگ تفریحشان را سوار ارابه کردهاند و به آنجا کشاندهاند، و بوی زنندهی خودخواهی و پز و تظاهری که در رفتار و گفتارشان موج میزند، جای عطر گلهای کوهستانی را گرفته!
ولی اینجا همچنان با صفا است. ساده و آرام. گویی دغدغههات را زمینِ پر از برکتش بلعیده است! چهقدر قدم زدن روی این زمین خستگی را میتکاند! نزدیک غروب میروم آن سوی روستا، بدرقهی خورشید، که از انتهای دشت، آسمانِ امروزمان را ترک میکند. با خورشید حرف میزنم، بهش چشمک میزنم و میگویمش که «تو همانی که ظهرهای یزد از دستت هلهل میزنیم، اینجا تابش تند سوزندهات را فروخوردهای؟ دم غروب که میشود، چهقدر جامههای سبزِ برازنده به تن میکنی! شاید به خاطر دشتهای کویری منطقهی ماست که دلگیر شدهای و تلافی میکنی!» خورشید میخندد! دلش نمیخواهد ازش ناراحت باشم. البته خورشید خوب میداند که من اهل شوخیام.
هوا مرطوب است، خیلی مرطوب، طوری که شاید برای بچههای کویر نفس کشیدن را سخت کند! به هوا میگویم پس عدالتت کجاست؟ اگر قدری از این رطوبت در هوای ما بود، هر دو جا تعادل مراعات میشد! هوا مثل خورشید اهل سخن گفتن نیست. هوایی است! سرش به کار خودش است!
آقای روستایی یک مغازه دارد، نیمچاشت با هم میرویم آنجا؛ فروشگاه کوچک روستایی محل آمد و شد مشتریان و دوستان و آشنایان است. چهقدر آشنا شدن با مردمان جدید برایم لذتبخش است! باز به یاد رفقا میافتم که خیال میکردند سفری دعوتشان کردهام صرفاً برای تفریح، و تفریح هم صرفاً دیدن طبیعت است و آب دریا بر تن زدن. حاشا که همین باشد و بس! سفری را که در آن آشنا شدن با مردم و جامعه و فرهنگ دیگری نباشد، کجا به زحمتش میارزد؟ انسان به دیدار انسان میرود، دیدار دار و درخت و دریا، و در و دیوار ابنیه و آثار گذشتگان- اگرچه بسیار باشکوه است و سرزندگی را در جسم و جان آدم جریانی دوباره میدهد و تلنگر میزند و به اندیشه وادار میکند و درس میآموزد- به گمانم آنقدر دیدارش اهمیت ندارد که دیدار انسانهای دیگر، آنهم انسانهایی اینچنین خالص و یکرنگ و ساده، و اینچنین دوستداشتنی. زندگی این است. سفر وقتی خوب است که بشود در آن رنگ تازهای از زندگی را فهمید. بشود برای ولایت خود، آرامش سوغات برد. این روستاها و مردمانش گنجینههای آرامشند. خلوتِ کوچهباغهایش، چهقدر برای تفکر، برای اندیشیدن، برای روبهرو شدن با خود، فرصت بینظیری فراهم میکند!
اگر فرصتی فراهم شود یک روزمان را از صبح تا عصر در ییلاق کوهستانی دشتهای دیلمان میگذرانیم. آب از چشمه میآوریم و چای طبیعی دم میکنیم و میوههای تازهی باغچهی خانه را دور هم میخوریم. هر فصلی که اینجا مهمان شویم، با سبدی از میوههایی که همان وقت از باغچه چیده شده ازمان پذیرایی میکنند، انجیر و به و گلابی و خج و سیب و خرمالو و انگور و خیار و آلوچه. و البته سفرههایشان هم از این باغچهی پر برکت بیبهره نمیماند، بادمجان و گوجه و فلفل و عناب و زیتون.
دیروز یکسری هم رفتیم شهرهای اطراف، و در خانهی هر یک از فرزندان این خانواده که در این نزدیکی ساکناند، ساعتی مهمان شدیم، یکیشان رشت زندگی میکند، یکی لاهیجان، یکی آستانهی اشرفیه... این اسمها همه متعلق است به شهرهایی کوچک و بزرگ، که دیدن خیابانها و خانههایش خوب متقاعدم میکند که اقامت چند روزهام در این روستا، از همهی گزینههای شهری بهتر است، و خیلی هم بهتر است!
ای کاش دوستانم میفهمیدند که این فرصتها در روزهای این زندگی پر مشغلهی محدود ریخت و پاش نیست؛ و اگر پیش آمد، باید از آن استقبال کرد، نه آن که بهانهای یافت و از آن گریخت.