خانوادهشان خیلی پرجمعیت بود و ده دوازدهتا پسر و دختر قد و نیمقد داشتند. برای آنکه دست بچهها به پذیراییهای ویژهی مهمانیهای مهم نرسد، بزرگترهای خانواده همیشه جعبهی شیرینیهای خوشمزه را بالای کمد یا جایی که در دسترس بچهها نباشد میگذاشتند، اما بچهها محل جعبه را کشف میکردند. از بین آنها فقط یکی بود که وقتی میفهمید دستش به جعبه نمیرسد، بیخیال میشد و میرفت پی بازی و کار خودش، اما بقیه هر بار ترفندی برای دسترسی به جعبهی شیرینیهای خوشمزه پیدا میکردند و چندتایی از شیرینیها را قبل از مهمانی میخوردند. کمکم موضوع برای بزرگترها روشن و حتی عادی شد و خودشان هم با این وضع کنار آمدند، و در عین آنکه باز هم جعبه را دور از دسترس قرار میدادند، اما دستبرد بچهها را نادیده میگرفتند و انگار نه انگار. برای جبران شیرینیهایی هم که بچهها برمیداشتند، معمولاً مقداری شیرینی ذخیره جای دیگری کنار میگذاشتند. کمکم کار به جایی رسیده بود که بزرگترها با خودشان میگفتند «بچهها اگر شیرینی خواستند از همان بالا برمیدارند...» گویی شکل طبیعی به دست آوردن شیرینی برای بچهها همان بود که آن را از دسترسشان دور قرار دهند و بچهها دزدکی سراغ شیرینیها بروند!
در این بین، هیچکس به فکر آنبچهی خوب خانواده نبود! کسی که دور بودن ظرف شیرینی را برای خودش یک حد اخلاقی مهم میدانست، همیشه سرش بیکلاه میماند؛ چون، اگرچه قادر بود راهی برای دسترسی به شیرینیها پیدا کند، با سرسختی جلوی خودش را میگرفت و از آن اجتناب میکرد؛ و آنچه از خوب بودن عاید این بچه میشد، تنها و تنها بینصیبماندن از شیرینیها و نادیدهگرفتهشدن خواستههایش بود. انگار نه انگار که او هم مثل بقیه یا حتی شاید بیشتر از بعضیشان شیرینی دوست دارد؛ و در این میان، همیشه و همیشه، سهم بچهی خوب و ملتزم به حد و مرزهای بزرگترها، رنج بود و ناکامی و ناکامی و ناکامی.