[ این مطلب در پی یک فراخوان نوشته شده. ]
●
میدانی؟ قبل از رفتن به مدرسه توی کوچه فوتبال بازی نمیکردم. یکی از مهمترین دلیلهاش این بود که به اندازهی دوتا تیم حداقلِ حداقلی هم توی کوچهمحلهمان بچهی هم سن و سال من نبود، و بچههای بزرگتر هم راه به دست و پای ما نمیدادند. سال اول مدرسه، برای اولین بار با فوتبال چشم تو چشم شدم. بچهها همهچیزِ فوتبال را از بر بودند، ولی من هیچچی ازش نمیدانستم. بچهها زدند توی سرم. من هم چندان قوی نبودم. اینجای قضیه بد بود، ولی اتفاق افتاد. من از فوتبال خاطرهی تلخی به دل گرفتم. از فوتبال فاصله گرفتم. از فوتبال بدم آمد. از همان موقع تا همین امروز، همیشه فکر میکردم که هر کسی فوتبال را خوب بازی میکند به جز من! همیشه از توپ فراری بودم و پیشپیش نسبت به بازیهای توپدار حس خوبی نداشتم. آن چند دفعهای هم که بازی کردهام، لحظه به لحظهاش این نگرانی برایم وجود داشت که نکند همتیمیها از حضور من در تیمشان ناخرسند باشند. نه تنها در فوتبال، که حتی در وسطیبازی هم همینجور بود! ریشهی همهی اینها برمیگردد به همان دوران دبستان، که اولش آنطور شد و بعدش هم کمکم طوری شد که کسی مرا برای بازی صدا نمیکرد. شاید چون قبلاً بازی نکرده بودم، و جسارت کافی را هم برای یک شروع مقتدرانه نداشتم. بد بود، ولی اتفاق افتاد. خلاصه من هیچ وقت از فوتبال خوشم نیامد و هیچچیزش برایم جالب نبود. نه بازیکردنش، نه برنامههای پرطرفدار تلویزیونیش، و نه حتی تماشای بازی همکلاسیهایم در دوران دانشجویی. یکی دو بار به اصرار بچهها بازی کردم، اتفاقاً برخوردها با زمان دبستان فرق داشت و حتی بچهها توانایی اولیهام را تحویل گرفتند، ولی دیگر برای اینکارها خیلی دیر شده بود. هیچ وقت من و فوتبال آبمان در یک جوی نرفت که نرفت.
●
«چه میکنه این بازیکن...!» بله! همین حالا بچهها دارند بازی میکنند. صدای بازیشان از استادیوم و کوچهپسکوچههای این شهر وبلاگی به گوش میرسد. میشنوی؟ همدیگر را صدا میزنند و دعوت میکنند. «جام جهانی چشمهات» در شهر شلوغ وبلاگیها هیاهو به پا کرده. اتفاقاً اینجا هم کسی من را برای بازی صدا نمیزند! حس میکنم هنوز یکجورهایی در این شهر غریبم، به چشم نمیآیم؛ ولی ملالی نیست. این بار نه از چیزی بدم میآید و نه از چیزی فاصله میگیرم. بازیشان را تماشا میکنم و خوشم هم میآید. من و تو را چه کار به این هیاهوها؟! کل دم و دستگاه و تشکیلات همهی جام جهانیها فدای یک لحظه نگاه تو که غصهی دنیا را از دل آدم پرتاب میکند بیرون. همان نگاه پر رنگ و لطافتی که رایحهی مهربانیش سقف میشود برای دقیقههای پریشانیام، و زیر سایهش هر اندوه و اضطرابی محو میشود در شوق من برای تماشای خستگیناپذیر لبخند تو، و اینطوری فقط من میمانم و تو. نگاه من میماند و چشمهای تو. دستان من میماند و انگشتهای تو. دیگر ما را با دنیا چه کار؟! من خودم فارغ از هیاهوی شلوغ شهر، برای خودم، و برای تو مینویسم. چشمهای تو مگر مسخرهی رادیو و تلویزیون و صدا و سیمای بلاگیهاست؟! خجالت دارد. این کارها به حضرت چشمت جسارتند! همهی بازیها و جامها و جهانیها برای خودشان، جام چشمهای تو برای جهانِ من.
●
گویا قاعده این است که دو نفر را دعوت کنم.
خب، یکی دعوت میکنم از «تو»، آن زمانی که شوقی پای «چشم»های نازنینت اشک مینشاند،
و دیگری هم دعوت میکنم از «تو»، آن زمانی که لبخندهای سرمستانه، نقاشی «چشم»هات را دلرباتر میکند.
خب چه کنم؟ کسی را دعوت کنم بیاید «جام جهانی چشمهات» را بنویسد؟ چی؟! اگر کسی جرأت دارد بگوید بالای «چشمهات» ابروست، چه برسد به جام جهانی! چه جسارتها!