دیوارهای مسجد آن محله را شبیه مسجد جامع کاشیکاری کردهاند. همان طرح و همان اندازه. زیبا و تروتمیز، کاشیها را مشابه همان ساختهاند و چسباندهاند به دیوار. بدون هیچ پریدگی یا تَرَکی در لعاب کاشیها. همهچیز نو و زیباست. خوب نگاهش میکنم. بیش از چند دقیقه. با صبر و حوصله نگاهش میکنم. فردایش میروم مسجد جامع و روبهروی همان دیوار قدیمی میایستم و آن را هم خوب تماشا میکنم. انگار تفاوتشان بیش از چیزی است که بهچشم میآید!
کاشیهای مسجد جامع کهنه شدهاند. گوشههای بعضیهایشان شکسته و لعابهای بعضیها ترک برداشته. جای رفو و مرمت اینطرف و آنطرفش به چشم میآید. اصلاً نو و تروتمیز نیست. پر است از کهنگی. پر از خاطره. پر از آدمهایی که آمدند و کنارش به نماز ایستادند. پر از معتکفهایی که به آن تکیه دادند. پر از بچههایی که ظهر تابستان صورتشان را به آن چسباندند تا اندکی خنک شوند. پر از پیران و جوانانی که در این سالها گذرشان به آنجا افتاده، و حتی پر از گردشگران تازهای که بیتوجه، فقط لحظهای ایستادهاند و با آن عکس گرفتهاند. کاشیهای کهنهی مسجد جامع، عمق زیادی دارند. بوی تازگی و نویی نمیدهند، اما بوی زندگی میدهند.
فقط کاشیها نیستند که قدمت و فرسودگیشان بر آنها چیزی میافزاید. زمانیکه تازه لپتاپم را خریده بودم، دلم میخواست تا همیشه آن را مثل روز اول نگه دارم. اما داراییهای دنیا بهشدت در معرض فرسودگی هستند. لپتاپ من هم کهنه شده. چندتا از پیچهایش درآمده و گم شده، گاهی یکطرف قابش باز میشود و باید با دست محکمش کنم. حتی یک نقص فنی هم دارد که وقتی یکجا ثابت نباشد، خود به خود روشن میشود، و برای جلوگیری از این اتفاق مجبورم بعد از هر استفاده باتریاش را درآورم. اما با همهی این اوصاف، این لپتاپ حالا مثل یک رفیق قدیمی است. خموچمش آشنا است و کار با آن آسانتر است. بله، کار با یک وسیلهی نو و تروتمیز لذت خاص خودش را دارد، ولی وسایل کهنه و قدیمی هم به اندازهی سالهای با هم بودنمان، حس خوب مخصوص به خودشان را به ما منتقل میکنند. لپتاپ من موقع تولید یکی از هزارانی بود که در این مدل ساخته شد و جز شمارهی سریال، تفاوتی با دیگر موارد این مدل نداشت؛ اما الان دیگر منحصر بهفرد است، مثل هر کدام از لپتاپهای دیگر آن خط تولید که حالا هزار قصه پشت سر گذاشتهاند و هزار خاطره برای صاحبانشان رقم زدهاند.
چند وقت پیش بخشی از «اعترافات یک کتابخوان معمولی» را میخواندم. آنه فدیمن نوشته بود که از یکجایی به بعد شد طرفدار کتابهای دست دوم. حتی گفته بود که یکبار کتابی هدیه گرفت که چندین سال از چاپش گذشته بود، ولی هنوز نو بود، و برای همین قبل از خواندن تا میتوانست به این و آن امانت داد تا جبران این همه سالی بشود که نوازش نشدهاند. حرفش مرا بهیاد کتابهای پابهسنگذاشتهی کتابخانهها انداخت. یکبار رمان مشهور سلین را از کتابخانه گرفتم، و دیدم به اندازهی دو تا رمان گوشه و کنار صفحاتش قصههای واقعی نوشته شده. شاید جای اشک خوانندگان قبلی را هم میشد لمس کرد. صفحهی اولش مثل دیوارهای پنهان از نگاه مردم، پر از خاطره و نظر و یادگاری بود. گویی هر کسی کتاب را امانت گرفته بود، کامنتی هم صفحهی اول ثبت کرده بود. احتمالاً نفر اول با نوشتن نظرش، جسارت این بحث را در انجمن تکصفحهای اول کتاب در دل بعدیها هم ایجاد کرده. گرچه به نظرم امانتگیرندگان کار خوبی نکردهاند، ولی در کل اتفاق جالبی افتاده. حالا انگار من با یک کتاب چندین کتاب امانت گرفته بودم! کتابهای کهنهی کتابخانه میتواند چنین خاصیتی داشته باشد. هر وقت که بهدست میگیریشان، احساس کنی آدمهایی را که در سرما و گرمای روزگار، آنها را بهدست گرفتهاند و ورق زدهاند.
من هم مثل خیلیهای دیگر، از فرسودهشدن بعضی از چیزهایی که دارم نگرانم و میخواهم جلویش را بگیرم، و اگر اتفاق بیفتد ناراحت و مغموم میشوم. اما مرور این حرفها یادآوری میکند که کهنهشدن نه تنها ناگزیر است، بلکه حتی لزوماً چیز بدی هم نیست. میتواند نشانی دوستداشتنی از این باشد که خوب ازشان استفاده شده. کهنهشدنها زیباییهای خاص خودشان را دارند. شاید بیش از آنکه چیزی از اشیاء بکاهند، چیزهای بسیاری بر آنها میافزایند و حس و حال و خاطره و زندگی به آنها ضمیمه میکنند. اگر قبول نداری، اینبار با دقت بیشتری به کاشیهای مسجد جامع نگاه کن.