دبیرستان که بودم، یک آزمون هماهنگ سراسری استانی بین دانشآموزان همهی مدارس برگزار میشد که حیثیت مدرسه به آن وابسته بود، و حفظ این حیثیت هم به عهدهی دانشآموزهای بیزبان. مشاور مدرسه از همان روز اول، با بچهها در مورد این آزمون «مهم» که در دیماه برگزار میشد با توصیههای شدید و اکید حرف میزد و گاه به صورت انفرادی و گاه در جمع بچهها، چنان دربارهاش یادآوری و تأکید میکرد و خطابه میراند که گویی مهمترین مسئلهی زندگی ما در آن برهه، تنها همین آزمون است و بس. آنقدر نام آن آزمون را همهی کادر مدرسه از جمله این مشاور بزرگوار، با دلسوزیهای فراوان برای ما گفتند و تکرار کردند و بر سرمان کوفتند که هنوز هم بعد از چندین سال، در سالروز برگزاری آن آزمون به یادش میافتم و حتی مضطرب میشوم!
گذشت و دانشجو شدم. یکبار که برای سر زدن و ادای احترام به آموزگاران و کادر مدرسه و مرور خاطرات و احوالپرسی از بچههای سالپایینتر به مدرسه سر زده بودم، همان مشاور دلسوز را دیدم و سلام و احوالپرسی کردیم و ایشان از من در مورد ازدواج پرسید و اینکه چرا هنوز مجردم. خیلی متعجب شده بودم که مسائل اصلی و واقعی زندگی ما هم -ولو در همین حد که چیزی درموردش بپرسد- برای یک مشاور متعلق به آموزش و پرورش میتواند اهمیت داشته باشد!