علیرضا، پسردایی مادرم، رانندهی اتوبوس شرکت واحد کرج است. خودش یک دستگاه اتوبوس دارد و در بخش خصوصی کار میکند. یک شب که مهمانش بودیم، وقتی راننده ماشین را از سر کار بازگرداند، علیرضا دعوت کرد تا ساعتی را با اتوبوس در شهر به دور دور بگذرانیم. و چنین کردیم. و آنقدر چنین کردیم که پاسی از شب گذشت و شهر خلوت شد، و آنگاه علیرضا -چنان که گویی بخواهد حلاوتی بیبدیل را به کامم بچشاند- پیشنهادی هیجانانگیز داد که همانا رانندگی اتوبوسش بود. بیدرنگ پذیرفتم و راندن آن خودروی دوازدهمتری را در سابقهام ثبت کردم. باشد که در تاریخ بماند.
●
اتوبوس، یکی از باشکوهترین جاذبههای خلقت در نگاه علیرضاست! گمان میکنم اگر علیرضا وبسایت ارزشمند گوگل را باز کند، گوگلِ بینوا بیدرنگ و قبل از نوشتن هر چیزی، به او انواع و اقسام جستجوهای مربوط به انواع و اقسام اتوبوسها را پیشنهاد میدهد! همسرش گلایه میکند که هوو دارد، اما سپس سخنش را اصلاح میکند: او هوویی است که سر اتوبوس آمده!
●
علیرضا با جدیت تمام، لحنی مطمئن و حرکات تأکیدکنندهی انگشتِ اشاره میگوید:
«هیـــــــــــــــــچ لذتی در دنیا بالاتر از رانندگی با اتوبوس نیست، هیچ لذتی!»
●
من که ساعتهای زیادی را پای درددلهای علیرضا نشستهام، میدانم که رانندگان اتوبوسهای شرکت واحد کرج یکی از اقشار مظلومی هستند که شاید مثل خیلی از اصناف دیگر کلی از حقوقشان خورده شده، اما این بخش قضیه که علیرضا بیشترین ساعات زندگیاش را صرف کاری میکند که از نظرش لذتبخشترین کار دنیاست، غبطهبرانگیز است. نیست؟