اگر شما از آن بچهمثبتهای درسخوانی بودهاید که تابستان و تعطیلی مدارس برایتان یک عزای بزرگ به حساب میآمده، گذشته از آنکه قدری برایم عجیب است، و گذشته از آن که به نظرم درسخوان بودن هیچ منافاتی با خوشحال شدن به خاطر تعطیلات کلاس و مدرسه ندارد؛ من شخصاً هیچوقت مثل شما نبودهام!
من -مثل تقریباً همهی بچههای دیگر- از آغاز تابستان و حتی چند روز قبل از شروع تعطیلات، یک عالمه هیجان و خوشحالی داشتم، و روزهای آخر امتحانات مدرسه را با شوق و ذوق آنکه در تابستان چهکارها بکنم و چه کارها نکنم سپری میکردم. حتی حال و هوای روزهای گرم امتحانی آخر سال هم، چون مقدمهی روزهای شیرین تابستان بود، برایم لذت و هیجان خاصی داشت. انگار نقطهی اوجی که بعد از آن دوران خوشی آغاز شود.
حالا کار نداشته باشیم به آنکه از برنامههایی که برای تابستانم میریختم، تقریباً هیچکدامش را انجام نمیدادم! به هرحال تابستانها بسیار برایم خاطرهانگیز و خوش بودند، و به خاطرشان از خدا ممنونم.
همیشه تابستان که میشود، انگار زندگی وارد فاز متفاوتی میشود. هم هوا -خصوصاً در این منطقهی ما- گرمای خاصی به زندگیهامان میبخشد، و هم روزهای طولانی وقت بیشتری را برای هر جور کار غیراجباری دوستداشتنی برایمان فراهم میکند. البته این وضعیت برای بچه مدرسهایها معنای پررنگتر و ویژهای دارد. خصوصاً ما که در زمانمان از کلاسهای اجباری تابستانی مدرسه خبری نبود و تابستان برایمان یک فرصت عالی بود تا مدتی دقیقاً شکل خودمان زندگی کنیم!
حالا فکرش را بکن که آن همه خاطره و حال و هوای خوب، پیوست شده باشد به یک چیز باحال خاطرهانگیز و چپیده باشد داخل آن، و آن چیز خاطرهانگیز را -که به طور شگفتآوری توانایی همراهکردن طعم همهی آن خاطرهها را در درون خودش دارد- بعد از چندین سال دوباره پیدا کنی، و با ملاقاتش، یکهو بپری میان آنهمه خاطره. خیلی عالی است! نیست؟!
واقعاً که چهقدر بعضی چیزها ظرفیتهای عجیبی برای انباشتن خاطرهها در دلشان دارند! باور نمیکنید؟! پس بشنوید تا -اگر همسنوسال من هستید- باور کنید: