همان چند دقیقه بعد عقدمان بود و داشتم برای اولین بار با خیال راحت به آن لبخندهای دلنشینت نگاه میکردم. سرت را پایین انداخته بودی و هنوز خجالت میکشیدی نگاهم کنی. ناگهان سر بالا آوردی و چشم در چشمم انداختی و بیمقدمه گفتی دلت میخواهد بشوم همسر شهید! یادم میآید که جا خوردم و همان وقت گفتم که گفتن این چیزها جایش آنجا نیست، به این زودی؟ بیانصافی است آخر!
تازه دلم به تو بند شده بود. به همان زودی دم از رفتن میزدی... باشد، قبول! من هم عاشق شهدا بودم، درست. به شهدا میبالیدم و افتخار میکردم. ولی تو برایم فرق داشتی. نمیتوانستم دوریات را تحمل کنم. با حرفت دلم گرفت. وقتی دیدی حالم عوض شده، خیلی زود درستش کردی و گفتی که انشاءالله با هم. من هم خندیدم. گفتم که این خوب است، با هم. دلم آرامتر شد. پیش خودم گفتم خدا کند هر وقت میرویم، با هم باشیم. با هم بمانیم و با هم برویم...
حتماً خوب یادت میآید. وقتی آمده بودی خواستگاری، یکی از همان اولین سؤالهایم این بود که اگر جنگی دربگیرد، مرد میدان هستی یا نه. تو هم مثل همیشه جوابهای نامفهوم و مبهم دادی! گفتی «انشاءالله، ولی مرد میدان زمان امتحان خودش را نشان میدهد، قبلش خیلیها شعار میدهند.» حرفت نگرانم کرد. درست نفهمیدم چه نتیجهای باید بگیرم. دلم بند تو شده بود، نمیخواستم از دستت بدهم. باید زیرکیهای دخترانهام را به کار میگرفتم تا از دستم نروی! نمیدانستی که حرفهایت، صدایت، مرامت، اخلاقت، هدفهایت، همهچیزت چهقدر مرا دیوانهی تو کرده بود. خدا را شکر بلد بودم طوری رفتار کنم که برای خودم بمانی، ولی نفهمی که چهقدر میخواهمت! من کار خودم را خوب بلد بودم! تازه داشتم برایش نقشهها میکشیدم. اما این حرفی که زدی دو دل شدم. نمیفهمیدم آخرش کدام طرفی. خلاصه گذشت و عقد کردیم. همان شب عقدمان که آرزو کردی همسر شهید بشوم، خیالم راحت شد. هم خوشحال شدم و هم ناراحت. ناراحتیام به خاطر آن بود که انتظار چنین حرفی نداشتم به آن زودی. بدجوری هم گفته بودی آخر. ربطش دادی به من. گفتی من بشوم همسر شهید. یعنی تنها بشوم؟ یعنی تو بروی، من بمانم؟ دلم، در همان حالی که ذوق هم داشت، گرفت! خوشحال بودم که تو همان مرد میدان هستی و از شیطنتهایت بوده که قبلاً رو نکردی؛ ولی ناراحتم میکرد که تصور کنم روزهایم را بدون تو...
گفتی «انشاءالله با هم». آرام شدم، اما نگذاشتی این آرامش چند لحظه بیشتر دوام داشته باشد. گفتی: «البته خانمجان، اجر همسر شهید هم کمتر از شهید نیست...». نمیفهمیدم! اذیتم میکردی! شیطنت میکردی و حال تازه عروست را نمیفهمیدی. عزیز دل! نمیدانستی چه داری بر سر دلم میآوری. پیش خودم میگفتم بلد نیستی با لطافتهای قلب یک دختر چهطور رفتار کنی! زیاد بیگدار به آب میزدی و من شوخیهایت را از جدیها تشخیص نمیدادم...
آن شب، خلاصه خودم را راحت کردم. گفتم ان شاء الله جنگی نمیشود اصلاً! تو وظیفهات چیزهای دیگری است. پیش خودم میمانی و با هم کارهایی میکنیم که خوب است و باید. آن شب، هرگز فکرش را نمیکردم که چنین روزهایی هم برسد، آنهم به این زودی. چنین روزهایی که سؤالهای مرا در خواستگاری به یادم بیاوری و بگویی حالا وقت امتحان است. بگویی که باید بروی و متقاعدم کنی که راضی شوم به رفتنت... تو مطمئن بودی و راهت را انتخاب کرده بودی، ولی من هنوز مثل تو مطمئن نبودم. حق بده! برایم سخت بود. البته که به تو افتخار میکردم، این که باشم همسر یک مدافع حرم؛ ولی برایم سخت بود که تو بروی و من بمانم. کاش میشد که با هم برویم...
عزیز دلم، یادت میآید که دراز کشیده بودی، آمدم کنارت نشستم؟ همان روزهای اولی بود که رفته بودیم خانهی خودمان. میخواستم... میخواستم ببوسمت، ولی غرورم نمیگذاشت. تو فهمیدی. باهوش بودی. من خوشبخت بودم! دستم را گرفتی، روی قلبت گذاشتی. ضربان قلبت را حس کردم. بعد چشمهایت را به چشمهایم دوختی و یکی از آن لبخندهای دیوانهکنندهات هدیهام کردی. بعد هم دستم را گذاشتی روی لبهایت، نفسهایت به دستم میخورد... چشمهایت را بستی. چشمهایم را بستم...
*
چشمهایم را بستهام... چشمهای بسته اشکهایم را میپوشاند. دراز کشیدهای و کنارت نشستهام. میخواهم ببوسمت. هیچ غروری هم در کار نیست. اصلاً دلم میخواهم لبهایم را بگذارم کف پایت، میخواهم باز هم نگاهت کنم، باز هم عطر نفسهایت را ببویم. میخواهم فدایت شوم! اما طاقت ندارم این پارچه را کنار بزنم. به خدا طاقت ندارم. چه طور نزدیکتر بیایم؟ باورم نمیشود... کنارت نشستهام، ولی تو دیگر دستم را نمیگیری. چرا نمیگیری؟! دیگر ضربان قلبت را حس نمیکنم... انگشتهایم گرمی نفسهایت را حس نمیکند. دیگر چشمهایت؛ آن چشمهای آسمانی زیبایت... دلم تنگ میشود برایشان که دیگر به من نگاه نمیکنند، دلم تنگ میشود برای لبخندهایت، برای شهدهای خشکیدهی لبهایت، برای ضربانهای عاشقی قلبت، که حالا از هیچ کدام خبری نیست...
چه داری بر سر دلم میآوری؟ ببین که هنوز هم بلد نیستی با لطافتهای قلب یک دختر چهطور رفتار کنی! تو که همیشه هوای دلم را داشتی عزیز من، غمگین که بودم کنارم مینشستی، آرامم میکردی، دست در موهایم میکشیدی، اشکهایم را پاک میکردی... حالا چرا صدای گریهام را نمیشنوی؟ چرا اشکهایم را نمیبینی؟ تا کی منتظرت بمانم؟ تا کی برای دوباره دیدنت صبر کنم؟ با چه چیزی خودم را آرام کنم؟ باید خودت آرامم کنی. بیا... تنهایم نگذار. روزهای سیاهم را بین خوشیهایت، بین آن قهقهههای مستانهات که میگویند، فراموش نکن. حالا که روزهایم را باید با تنهایی انس بدهم، حالا که از آن ملاحتهایت فقط چند عکس برایم باقی مانده، حالا که از خوبیهایت جز خاطراتش چیزی ندارم که دلم را به آن خوش کنم، بیا و مونس شبهای داغدیدهام باش. خودت بیا. من اشکهایم را پاک نمیکنم، مگر با دستهای تو، دستهای تو که دستم را بگیرد و پای چشمهایم بکشد...
ببین قصهی آرزوهایمان به کجا رسید. تو از اول هم پیش خدا عزیزتر بودی! حرفت را میخواند. تو را بیشتر دوست داشت. من برای فرداهای دو نفره و چندنفرهمان نقشه میکشیدم. میخواستم بیشتر کنارت بمانم. میخواستم همراهت باشم. میخواستم با هم شهید شویم. ولی آرزوهای دور و دراز من ماند، و آن آرزوی تو برآورده شد؛ شدم همسر شهید. خوش به حال آرزوی تو!