زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک

زندگی لمس این لحظه‌ست...

زلال را دنبال کنید
سلام

این،
چشمه‌ای است زلال،
از دلِ سنگِ کوهی رو سیاه.
از سنگ هم چشمه‌ می‌جوشد.
من دیده‌ام.
با دو چشم خود،
و در دو چشم خود،
و از دو چشم خود.
لحظه‌ها زلال‌اند و گوارا؛
زمانی که عکس خودم را در چشمه‌ی چشمم تماشا می‌کنم.
و آن موقع دل سنگ ترک برمی‌دارد.
و زلال جاری می‌شود.
زلال، مجرای دردهایی است که از کوهی راه به برون یافته است.
زلال،
گاهی چشمه‌ی آبی خنک است.
و گاهی آبِ معدنیِ جوشان.
بستگی دارد در دل کوه چه خبر باشد...


اگر مطلبی را از این‌جا -یا از هرجای دیگر- نقل می‌کنید، منصف باشید و منبعش را هم ذکر کنید. دمتان گرم :)

آن‌چه گذشت

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت» ثبت شده است

همان چند دقیقه بعد عقدمان بود و داشتم برای اولین بار با خیال راحت به آن لب‌خندهای دل‌نشینت نگاه می‌کردم. سرت را پایین انداخته بودی و هنوز خجالت می‌کشیدی نگاهم کنی. ناگهان سر بالا آوردی و چشم در چشمم انداختی و بی‌مقدمه گفتی دلت می‌خواهد بشوم همسر شهید! یادم می‌آید که جا خوردم و همان وقت گفتم که گفتن این چیزها جایش آن‌جا نیست، به این زودی؟ بی‌انصافی است آخر!

تازه دلم به تو بند شده بود. به همان زودی دم از رفتن می‌زدی... باشد، قبول! من هم عاشق شهدا بودم، درست. به شهدا می‌بالیدم و افتخار می‌کردم. ولی تو برایم فرق داشتی. نمی‌توانستم دوری‌ات را تحمل کنم. با حرفت دلم گرفت. وقتی دیدی حالم عوض شده، خیلی زود درستش کردی و گفتی که ان‌شاءالله با هم. من هم خندیدم. گفتم که این خوب است، با هم. دلم آرام‌تر شد. پیش خودم گفتم خدا کند هر وقت می‌رویم،‌ با هم باشیم. با هم بمانیم و با هم برویم...

حتماً خوب یادت می‌آید. وقتی آمده بودی خواستگاری، یکی از همان اولین سؤال‌هایم این بود که اگر جنگی دربگیرد، مرد میدان هستی یا نه. تو هم مثل همیشه جواب‌های نامفهوم و مبهم دادی! گفتی «ان‌شاءالله، ولی مرد میدان زمان امتحان خودش را نشان می‌دهد، قبلش خیلی‌ها شعار می‌دهند.» حرفت نگرانم کرد. درست نفهمیدم چه نتیجه‌ای باید بگیرم. دلم بند تو شده بود، نمی‌خواستم از دستت بدهم. باید زیرکی‌های دخترانه‌ام را به کار می‌گرفتم تا از دستم نروی! نمی‌دانستی که حرف‌هایت، صدایت، مرامت، اخلاقت، هدف‌هایت، همه‌چیزت چه‌قدر مرا دیوانه‌ی تو کرده بود. خدا را شکر بلد بودم طوری رفتار کنم که برای خودم بمانی، ولی نفهمی که چه‌قدر می‌خواهمت! من کار خودم را خوب بلد بودم! تازه داشتم برایش نقشه‌ها می‌کشیدم. اما این حرفی که زدی دو دل شدم. نمی‌فهمیدم آخرش کدام طرفی. خلاصه گذشت و عقد کردیم. همان شب عقدمان که آرزو کردی همسر شهید بشوم، خیالم راحت شد. هم خوشحال شدم و هم ناراحت. ناراحتی‌ام به خاطر آن بود که انتظار چنین حرفی نداشتم به آن زودی. بدجوری هم گفته بودی آخر. ربطش دادی به من. گفتی من بشوم همسر شهید. یعنی تنها بشوم؟ یعنی تو بروی، من بمانم؟ دلم، در همان حالی که ذوق هم داشت، گرفت! خوشحال بودم که تو همان مرد میدان هستی و از شیطنت‌هایت بوده که قبلاً‌ رو نکردی؛ ولی ناراحتم می‌کرد که تصور کنم روزهایم را بدون تو...

گفتی «ان‌شاءالله با هم». آرام شدم، اما نگذاشتی این آرامش چند لحظه بیش‌تر دوام داشته باشد. گفتی: «البته خانم‌جان، اجر همسر شهید هم کم‌تر از شهید نیست...». نمی‌فهمیدم! اذیتم می‌کردی! شیطنت می‌کردی و حال تازه عروست را نمی‌فهمیدی. عزیز دل! نمی‌دانستی چه داری بر سر دلم می‌آوری. پیش خودم می‌گفتم بلد نیستی با لطافت‌های قلب یک دختر چه‌طور رفتار کنی! زیاد بی‌گدار به آب می‌زدی و من شوخی‌هایت را از جدی‌ها تشخیص نمی‌دادم...

آن شب، خلاصه خودم را راحت کردم. گفتم ان شاء الله جنگی نمی‌شود اصلاً! تو وظیفه‌ات چیزهای دیگری است. پیش خودم می‌مانی و با هم کارهایی می‌کنیم که خوب است و باید. آن شب، هرگز فکرش را نمی‌کردم که چنین روزهایی هم برسد، آن‌هم به این زودی. چنین روزهایی که سؤال‌های مرا در خواستگاری به یادم بیاوری و بگویی حالا وقت امتحان است. بگویی که باید بروی و متقاعدم کنی که راضی شوم به رفتنت... تو مطمئن بودی و راهت را انتخاب کرده بودی، ولی من هنوز مثل تو مطمئن نبودم. حق بده! برایم سخت بود. البته که به تو افتخار می‌کردم، این که باشم همسر یک مدافع حرم؛ ولی برایم سخت بود که تو بروی و من بمانم. کاش می‌شد که با هم برویم...

 

عزیز دلم، یادت می‌آید که دراز کشیده بودی، آمدم کنارت نشستم؟ همان روزهای اولی بود که رفته بودیم خانه‌ی خودمان. می‌خواستم... می‌خواستم ببوسمت، ولی غرورم نمی‌گذاشت. تو فهمیدی. باهوش بودی. من خوشبخت بودم! دستم را گرفتی، روی قلبت گذاشتی. ضربان قلبت را حس کردم. بعد چشم‌هایت را به چشم‌هایم دوختی و یکی از آن لب‌خندهای دیوانه‌کننده‌ات هدیه‌ام کردی. بعد هم دستم را گذاشتی روی لب‌هایت، نفس‌هایت به دستم می‌خورد... چشم‌هایت را بستی. چشم‌هایم را بستم...

*

چشم‌هایم را بسته‌ام... چشم‌های بسته اشک‌هایم را می‌پوشاند. دراز کشیده‌ای و کنارت نشسته‌ام. می‌خواهم ببوسمت. هیچ غروری هم در کار نیست. اصلاً دلم می‌خواهم لب‌هایم را بگذارم کف پایت، می‌خواهم باز هم نگاهت کنم، باز هم عطر نفس‌هایت را ببویم. می‌خواهم فدایت شوم! اما طاقت ندارم این پارچه را کنار بزنم. به خدا طاقت ندارم. چه طور نزدیک‌تر بیایم؟ باورم نمی‌شود... کنارت نشسته‌ام، ولی تو دیگر دستم را نمی‌گیری. چرا نمی‌گیری؟! دیگر ضربان قلبت را حس نمی‌کنم... انگشت‌هایم گرمی نفس‌هایت را حس نمی‌کند. دیگر چشم‌هایت؛ آن چشم‌های آسمانی زیبایت... دلم تنگ می‌شود برایشان که دیگر به من نگاه نمی‌کنند، دلم تنگ‌ می‌شود برای لب‌خندهایت، برای شهدهای خشکیده‌ی لب‌هایت، برای ضربان‌های عاشقی قلبت، که حالا از هیچ کدام خبری نیست...

چه داری بر سر دلم می‌آوری؟ ببین که هنوز هم بلد نیستی با لطافت‌های قلب یک دختر چه‌طور رفتار کنی! تو که همیشه هوای دلم را داشتی عزیز من، غمگین که بودم کنارم می‌نشستی، آرامم می‌کردی، دست در موهایم می‌کشیدی، اشک‌هایم را پاک می‌کردی... حالا چرا صدای گریه‌ام را نمی‌شنوی؟ چرا اشک‌هایم را نمی‌بینی؟ تا کی منتظرت بمانم؟ تا کی برای دوباره دیدنت صبر کنم؟ با چه چیزی خودم را آرام کنم؟ باید خودت آرامم کنی. بیا... تنهایم نگذار. روزهای سیاهم را بین خوشی‌هایت، بین آن قهقهه‌‌های مستانه‌ات که می‌گویند، فراموش نکن. حالا که روزهایم را باید با تنهایی انس بدهم، حالا که از آن ملاحت‌هایت فقط چند عکس برایم باقی مانده، حالا که از خوبی‌هایت جز خاطراتش چیزی ندارم که دلم را به آن خوش کنم، بیا و مونس شب‌های داغ‌دیده‌ام باش. خودت بیا. من اشک‌هایم را پاک نمی‌کنم، مگر با دست‌های تو، دست‌های تو که دستم را بگیرد و پای چشم‌هایم بکشد...

 

ببین قصه‌ی آرزوهایمان به کجا رسید. تو از اول هم پیش خدا عزیزتر بودی! حرفت را می‌خواند. تو را بیش‌تر دوست داشت. من برای فرداهای دو نفره و چندنفره‌مان نقشه می‌کشیدم. می‌خواستم بیش‌تر کنارت بمانم. می‌خواستم همراهت باشم. می‌خواستم با هم شهید شویم. ولی آرزوهای دور و دراز من ماند، و آن آرزوی تو برآورده شد؛ شدم همسر شهید. خوش به حال آرزوی تو!

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۷
طاها

نگاه کن چه‌قدر این‌جا بی‌سروصدا است! تو هم که برخلاف همیشه‌ی دیگر، نه حرفی می‌زنی، نه تقلایی می‌کنی، نه فریادی می‌کشی، نه هیاهویی می‌کنی. حتماً وسط هم‌رزم‌هایت جا خوش کرده‌ای و خیالت راحت شده، هان؟ یادش به خیر همه‌ی آن‌ سروصداهایت که دیگر نمی‌آید، همه‌ی آن شلوغ‌بازی‌هایی که همه را عاصی می‌کرد و حالا دل همه برایش تنگ شده. ناصرجان! یادت می‌آید آن روزی را که از مکه برگشته‌بودم؟ کفنی را که برای خودم خریده بودم، از دستم گرفتی و دور خودت پیچیدی و گفتی «مال من، مال من...»

من کفن را زود از دستت گرفتم. تو حق داشتی که حواست نباشد، که هیچ‌وقت نباید جلوی مادری از مرگ پسرش دم زد یا کاری کرد که به یاد این‌جور چیزها بیفتد. البته من عادت کرده‌بودم که همیشه می‌گفتی: «باید شهید شوم»، ولی دیگر این کفنی که دور خودت می‌پیچیدی برایم معنای خوبی نداشت، خلاصه نتوانستم تحملش کنم. اصلاً دلم نمی‌خواست کفنی در دنیا مال تو باشد! من محکم گفتم مال تو نیست، و ازت گرفتمش. شاید دلت شکست، ولی تو هم کوتاه نیامدی. آن همه روزهای بعد از آن، کفن را از کمد درآوردی و دور خودت پیچیدی و مثل همیشه شروع کردی که «کفن مال من است، باید شهید شوم...»

 

یادت می‌آید آن روزی که گریه می‌کردم و کفن را دو دستی می‌کشیدم و التماست می‌کردم؟ و تو داد می‌کشیدی سر من و قسمم می‌دادی که بگویم این کفن مال توست؟ یادت می‌آید آن‌وقتی که به ستوه آمده بودم و گوشه‌ی اتاق نشسته‌بودم و اشک‌هایم را پاک می‌کردم، و آخر مجبورم کردی که رضایت بدهم؟ و بعدش هم که لابه‌لای بغض‌هایم گفتم: این کفن، مال تو...

ماجرای آن کفن تازه داشت کم‌کم عادی می‌شد. فکر می‌کردم با این حرف‌ها آرام می‌گیری و حالت بهتر می‌شود. هیچ‌وفت فکرش را نمی‌کردم که روزی موج کهنه‌ی آن انفجار نامرد این‌قدر وحشی باشد که کارَت را به این‌جا بکشاند، و دنیا را این‌قدر برایت تلخ و سخت کند، که تاب نیاوری، و شعله‌ها را صدا بزنی، و به آغوش بی‌رحمشان پناه ببری...

شاید دیگر تو یادت نمی‌آید! من صدای «یا حسین، یاحسین» تو را شنیدیم و دویدم. وسط آتش می‌سوختی. من چه می‌دانم چه شده بود؟ شاید دست‌های بی‌اختیار تو، مثل همان‌وقت‌هایی که بی‌اختیار کفن را برمی‌داشت، مثل همان‌ وقت‌هایی که بی‌اختیار این و آن را کتک می‌زد، مثل همان حنجره‌ای که بی‌اختیار سرم داد می‌کشید، مثل همه‌ی آن بی‌اختیاری‌هایی که معصومیت آسمانی تو را از چشم ناپاک این مردم می‌پوشاند، این بار تن نازنینت را میان آتش کشانده بود.

سوختی، و سوختم. کاری از دست آدم‌ها برنمی‌آمد، وقتی خدا می‌خواست آرزویت را برآورد. وقتی اختیاری را که سال‌ها پیش موج‌های کذایی دشمن ربوده بود، نبود تا تو را از این ماجرای وحشتناک نگه دارد. وقتی آتش بی‌ملاحظه‌ای نود درصد بافت‌های بدن پاکت را جزغاله کرده‌بود.. دیگر کاری از دست این آدم‌ها برنمی‌آمد ناصرجان.

رفتی، پرواز کردی. به وسیله‌ی دستانی که دیگر به تو وفادار نبودند خودت را از این دنیا رهاندی، دنیا را به مافیها واگذاشتی و پرکشیدی. پیش خودم می‌گویم: شاید دلت به حال من می‌سوخت، اما دست خودت نبود! مثل همیشه،‌ مثل همه‌ی آن گذشته‌ها با خودم می‌گویم: «دست خودش نبود... دست خودش نبود...» من چندین سال است که خوب می‌‌دانم،‌ و عادت کرده‌ام که بگویم، به خودم و به دیگران، که «دست خودش نبود...»

دست خودش نبود که از آن انفجار بگریزد، دست خودش نبود که یکی از آن شهدای عزیزی باشد که مردم عکسشان را با عزت و احترام به در و دیوار اتاقشان بزنند، دست خودش نبود که بین رنج‌های جان‌بازی آن‌ را که برای خودش و دیگران سهل‌تر است انتخاب کند، اگرچه دست خودش بود که برود و خودش را، و مرا به این‌ بلاها بنشاند، تا مردمی در این روزگار نان رنج‌هایش را بخورند و یادش را در زباله‌دانی‌ فراموش‌خانه‌هایشان چال کنند...

رفتی، در اتفاقی که باورش برایم سخت بود، و هرگز انتظارش را نداشتم. انفجار سال‌ها پیش، حالا خوب بدنت را از هم متلاشی کرده بود! روز غسل و کفن و دفنت، بعد از بارها غسل و شست‌وشوی پیکرت، هر کفنی که آوردند به خون آغشته شد و مجبور شدند عوضش کنند. چندبار این‌کار را کردند تا یادم آمد. رفتم و کفنت را آوردم. همانی که فریادهایت، و قسم‌هایت مجابم کرده‌بود بگویم که مال خود توست. و لابد مال خودت هم بود؛ قبل از این‌که من تصمیم بگیرم به تو ببخشم یا نبخشم، که رضایت بدهم یا ندهم. لابد تو برایشان عزیزتری که این‌طور حرفت را می‌خوانند!

بله، کفن را آوردم، و چه‌قدر آرام در آن خفتی، و هیچ اثری از خون پاک تو، کفن را آلوده نکرد.

آن‌ دم‌های آخری، ناصرم، چه‌قدر مثل فرشته‌ها بودی.

رفتی، و من ماندم. من ماندم و فراق، من ماندم و خاطره‌ها، خاطره‌های شیرین، خاطره‌های تلخ...

 


این روایت آزاد برگرفته از خاطره‌ی مادرشهید ناصر صابری‌راد بود.

در روایت کاملاً به اصل ماجرا وفادار بودم، گرچه حواشی آن را با خیال خود پرورانده‌ام.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۲
طاها