غرق بودم توی فکرهای خودم. «خدا کنه هیچوقت یه اشتباه کوچیک جلوی یه اتفاقِ خوبِ بزرگ رو نگیره». بلند بلند فکر میکنم. این جملهم را شنید. گفت «گندی زدی؟» با چهرهی بیحالتی نگاهش کردم. شانه بالا انداختم. «نمیدونم. خدا کنه گند نزده باشم». سرش را تکان داد و گفت «خوبه. بسپار به خدا. آدمیزاد هی گند میزنه. غصه نخور. خدا درست کنه ایشالا». نگاهِ چهرهی بیحالتم را به زمین انداختم. هی توی کلهام دور میزد. «خدا کنه جلوی هیچ اتفاق خوبی گرفته نشه». فکرم درگیر بود.
۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۸:۴۸