● این مطلب برای فراخوان فصل پایان نوشته شدهاست.
شانزده روز از تأیید خبر میگذرد. کمتر از سهماه دیگر پیش رو داریم. فکر میکنم برای خیلیها، زندگی معنای خودش را بهیکباره از دست داده. دیگر هیچ هدفی وجود ندارد که دنبال شود. ساختمانهایی که از خیال و آرزوها ساخته شده بود و قرار بود در آیندهای برای سکونت اختیار شود، همگی فروریخته. دیگر زندگی برای چه؟! چهچیزی قرار است بهزندگی ارزش ببخشد؟ البته کسانی هستند که همچنان زندگی را دوست دارند، یا برایشان معنا دارد؛ مثلاً کسانی که زندگی شورمندانهای دارند و خودِ زندگی بدون هیچ افزودنی برایشان مطلوب است، و یا کسانی که به زندگی بعد از مرگ معتقدند. دیگران، اما روزهای پوچ و عبثی را از زندگی میگذرانند. آیا میشود برایش کاری کرد؟ نمیدانم.
من وقتی خبر را شنیدم، در همانلحظه بسیار خوشحال شدم. شبیه کسی بودم که تا پیش از آن برای گریز تلاش میکرده، اما پایش با طنابی بسته شده بوده. او سعی داشته تا با کشیدن طناب، آن را سست کند، ولی قدرتش برای بریدن طناب کافی نبوده؛ و آنخبر، یکباره طناب را پاره کرد و من آزاد شدم. در لحظه حس سرخوشی وجودم را فراگرفت. حتی برایم جالب بود که خبر پایان دنیا میتواند اینچنین مرا رها کند. برایم نکتۀ مهمی داشت. گویی تازه واقعاً فهمیده باشم که آزادیِ دلم را چهچیزی گروگان گرفته! حالا تمام نگرانیها و دغدغهها و حسرتهایم جملگی رخت بربستهاند. جالب است. میتوانم بیش از هر زمان دیگری -بهقول معروف- شور زیستن داشته باشم. احساس آزادی خوشایندی دارم. مثل کسی که از بند گریخته باشد و از دور برای زندانبان دست تکان بدهد! پیشتر به ذهن خالی از گذشته و آینده و تعلقات دستوپاگیر زندگی دنیا فکر کردهبودم، ولی حالا فهمیدم که همۀ آن تصورات غلط یا ناقص بودهاند. تجربۀ الان، تجربۀ ناب در اکنون زیستن و قدر این لحظه را دانستن است. چون دیگر هیچچیزی مهم نیست! گذشته واقعاً مهم نیست، و آیندهای هم وجود ندارد. زمان حال، تمام دارییِ ماست. البته پیش از اینهم همین بود، ولی باور نمیکردیم. گویی باورش برایمان ممکن نبود. حالا ولی ناگزیر، طعم خوشش را عمیق میچشیم.
این روزها، خودم را زیر بار هیچفشاری له نمیکنم، ولی برایم مهم است که دستکم روزهای پایانی را خوب سپری کنم، و در واپسین نفسهای این تنها فرصت زندگی، تجربهای نسبتاً کاملتر از قبل در خوب زندگیکردن از سر بگذرانم. معنای خیلی از چیزها عوض شده، اولویتها جابهجا شده و سختکوشی به معنای سابق خودش کاری بیهوده است. مثلاً چهکار کنم؟ کتاب بخوانم؟ از کتابها بهجز اندکی بقیه را کنار میگذارم. فرصت شنیدن انبوه حرفهایی که قبل از این، وقت را بهخاطرشان هدر میدادم، دیگر نیست؛ حتی اگر در کتابها باشد! خواندن خیلی از کتابها ضرورتی ندارد، چه برسد به بقیۀ حرفها. کتابها و حرفهایی که ای بسا قرار بود جنبههای سرگرمی یا دانستنِ بیهدف یا چنین چیزهایی داشته باشد، یا بعضی از کتابها که قرار بود برای چندسال آیندۀ کار و زندگی، چراغ برایم بکارند در مسیر، و خب دیگر مسیری نیست! البته کتابهایی هم هستند که میخواهمشان. مثلاً آنها که همین لحظه را درخشان میکنند، و حتی اگر یک روز از زندگی مانده باشد، آن روز را جلا میبخشند.
نگران لذتهایی که نچشیدهام نیستم. هر سناریویی را که برای بعد از برخورد در نظر بگیریم، باز لذتهای از دسترفته اهمیتی ندارند. اگر آن لذتها را چشیدهبودم هم قرار نبود الان چیز شگرفی در دستم گذاشتهباشند. الان، لذتبردن برایم اولویت ندارد، خوب زندگیکردن اولویت دارد. این خوبزندگیکردن، البته خودش لذتبخش است. همینکه چشیدن طعم هر لحظه را واقعاً تجربه کنم.
باید حدومرز رسانهها و محفلهای مجازیای هم -که مردم شبانهروز در آنها حرف میزنند- درستحسابی مشخص شود. آنها را کنار میگذارم، و جز یک راه ارتباطی، کاری با بقیه نخواهم داشت. دیگر هیچخبری اهمیت ندارد. مطلقاً اخبار را دنبال نمیکنم. تمامی خبرها دربارۀ رویدادهایی است که مربوط به این دنیاست، چیزی که قرار است اندکی بعد بهپایان برسد. چهاهمیتی دارد؟ چهاهمیتی دارد که واکنشها نسبت بهخبر برخورد سیارک چیست و قدرتها و دولتها و شرکتها چهتصمیمی میگیرند؟ تنها خبری که در این مدت میتواند مهم باشد، تکذیب خبر برخورد است، که اگر هم چنین شود، کمتر از سه ماه دیگر خودبهخود خواهم فهمید، و ترجیح میدهم که زودتر نفهمم؛ چون این خبر زندگی خوبی را برایم فراهم کرده.
طبیعتاً دیگر هیچنگرانی هم از بابت کار و معاش ندارم. بهقدر نانِ شب باید پول دربیاورم، تازه اگر پساندازی بهاینمقدار نداشته باشم. پساندازکردنِ از این پس هم که طبعاً کاری عبث است. فراغت از این دغدغه بسیار آرامشبخش است. پول برای چه؟ در اینمدت پول فقط بهقدر خوردن برای نمردن کافی است. از امکانات، هیچچیز دیگری را از آنچه ندارم، نمیخواهم. نخواستن را دارم تجربه میکنم. وه که چه احساس باشکوه و لذتبخشی است. عین پادشاهی است! دوست دارم صبحها پنجره را باز کنم و دستهایم را بهروی شهر بگشایم و فریاد بزنم که «من هیچ نمیخواهم، آزادم از خواستن. هیچ، هیچ...» اما اینکار را نمیکنم، چون در وضعیت فعلی، چنین چیزی چندان قهرمانانه نیست، و من در خود خجلم که تا الان بهتعویق افتاده.
برای تأمین آن مایحتاج اولیه هم شاید دیگر نیازی به پول، و سازوکارهای «کار کن - پول بگیر - بخر» نباشد. هفتۀ پیش که برای خرید جزئی رفتهبودم، هیچ فروشگاهی در محل ندیدم که باز باشد. اغلب مغازهها بسته بودند. یک فروشگاه اینترنتی هم بود که فعلاً کرکرهاش پایین بود. بهنظرم منطقی آمد. چرا باید از صبح تا شب دنبال کاسبی باشند؟! بالأخره یکجایی را در محلۀ مجاورمان پیدا کردم و کارم راه افتاد. اما کمکم و در روزهای اخیر اوضاع عوض شده. بعد از تأییدهای چندبارۀ خبر، و اینکه دیگر همه پذیرفتهاند که واقعی است، اتفاقات جالبی دارد میافتد. دیروز که برای خرید چندی از حبوبات و لبنیات از خانه بیرون رفتم، بیشتر مغازهها باز بودند. وارد نزدیکترین فروشگاه شدم. دیدم هیچکسی در مغازه نیست. صدا زدم و اینطرف و آنطرف را نگاهی انداختم. روی پیشخوان یک کاغذ چسبیده بود: «فروشگاه صلواتی است. هر چیز که نیاز دارید، بردارید.» چه عجیب. البته کمی که فکر کردم، دیدم چندان عجیب هم نیست، اتفاقاً کار معقولی کرده. شاید عجیب این باشد که کسانی اینکار را نکردهاند! شاید امیدی دارند به اینکه خبر تکذیب شود. حتماً عدهای هستند که صبح تا شب را در شبکههای خبری و کانالهای خبرگزاریها میگذرانند تا بلکه خبری از تکذیب موضوع بهدست بیاورند. آن لابهلا هم در گروههای خانوادگی و دوستی و کاری، بهبحث سر این موضوع میپردازند، و آخرین جرعهها را هم هدر میدهند. و البته از سوی دیگر مطمئناً کسانی هستند که خیلی خوب و بسیار بهتر از من میدانند که چگونه میتوانند خوب زندگی کنند. بهحالشان غبطه میخورم، ولی بههرحال چندان مهم نیست. باید قدر همین زمان را بدانم. از آنچه نیاز داشتیم، بههمانقدر متعارف همیشگی از مغازه برداشتم و برگشتم.
● آحاد وبلاگنویسان را دعوت میکنم، حتی شما دوست عزیز! جلوی جمع اسم نبرم دیگه! در این میان، بهطور ویژهتر از اهالی یا علاقهمندان به مباحث علوم انسانی دعوت میکنم تا از جوانبی غیرشخصی و متفاوت هم بهموضوع بپردازند. مثلاً از منظر اجتماعی و اخلاقی، مناسبات سیاسی، سازوکارهای اقتصادی، پیامدهای روانشناسانه، و مواردی از این قبیل.