شنیدی که حافظ میگوید:
«خیال روی تواَم دیده میکند پرخون
هوای زلف تواَم عمر میدهد بر باد»؟
این مصراع دومش، این «هوای زلف تواَم عمر میدهد بر باد»، چرا اینقدر به دل من نشسته؟! چندصدبار همین مصراع ساده را برای خودم تکرار کرده باشم خوب است؟! تکرار کرده باشم و وقت درسخواندن، هی در حاشیهی کتابهایم سیاهمشقش کرده باشم -مثلاً دارم از محتوای کتاب به خط خوش یادداشت برمیدارم؟! تکرار کرده باشم و هر دفعه لبخندی زده باشم و سری تکان داده باشم به خاطر اینکه اینقدر دارد راست میگوید! اینقدر جان است و از زبان ما میگوید...
«هوای زلف تواَم عمر میدهد بر باد»
«هوای زلف تواَم عمر میدهد بر باد»
...
رفیق، حرفم را میفهمی؟ خب بیا کمی دلجویی کن! بیا و از این گذرگاه تنهاییام بیخیال نگذر. گذرت افتاده به این کوچه، در راه خدا چند کلمهای هم خیرات کنی به جایی برنمیخورد! ثوابش برسد به امواتت، خدا عوض خیرت بدهد، رد که میشوی، نگاهی هم به حال زاری بیندازی، پروردگار در روز مبادا نگاه لطفش را از حال زارت دریغ نمیکند. بیا و بنشین کنار دلم، دلی که تنگ شده مثل همین کوچههای پاییز، بیا و برایم بگو، جانم، بگو تو با هوای زلف دوست چه میکنی؟ تا به حال، بوی گیسوان دوستی مشام جانت را نوازش کرده؟ نسیمی بوده که از وجد پنجهزدن در موهایش، هیاهو به پا کرده باشد و شیشههای پنجرهی دلت را لرزانده باشد؟ که بِدوی و بروی پنجره را باز کنی و عمیق نفس بکشی، نفس بکشی تا مولکول مولکولِ هوای آغشته به آن رایحهی مستکننده را داخل سینهات بفرستی و حبسش کنی، حبسش کنی و نگهش داری که مبادا ذرهای از آن حیف شود؟ مولکول مولکولش را سلول سلول بدنت احتیاج داشته باشند، و گلبولهای سرخ عاشق، به رسم ادب، اولین O2های معطر را با عزت و احترام، راست ببرند به آستانهی قلب تو، برای سلولهای تشنه و تفتیده و پر از حرارتِ قلب تو، که بسوزند در قلب تو و بسوزانند قلب تو را، تا دلت زنده بماند از این سوختن، و زنده نگاهت دارد به امید سوختن و به بهانهی سوختن...
ببینم؟ دردآشنا هستی؟ اگر هستی، قدمرنجهی نگاه عزیزت مایهی فخر ماست، ای عابر مهربان کوچهی من. بیا که ما از رهگذرْ توقع دستگیری و درمان نداریم، دردش را هم خریداریم...
بیا، قدمِ همدرد که به خلوتِ دردکشیدهها مبارک است! دلِ تنگ ما، به فضل صبر، حالا دیگر آنقدر فراخ هست که آسمان را هم، دم هر غروب به میهمانی فرابخواند، جا برای دلتنگیهای تو که محفوظ است، بیا، بیا تا زیر نگاه پر از مهرِ ماهتابِ شبِ چهارده، واژهواژهی این دقایقم را یکییکی برایت مرور کنم...
شب،
و مهتاب،
و پاییز،
و تنهایی،
و سکوت،
و من،
و دلِ من،
و -باز- دلِ من،
و «او»،
و خیال «او»،
و هوای «او»...