میدانم. میدانم که به تو ربطی ندارد که امشب دمغ هستم. مثل دیشب و پریشب و شبهای قبلش. مثل آن شبی که ساعت یازده و نیم به حسین پیام دادم که «همین الان میخوام بیام پیشت» و طوری گفتم که بعد از یکی دو جمله تعلل، گفت «بیا»! آن شب هم دمغ بودنم از یک جهت به حسین ربطی نداشت. از همان جهتی که به تو هم مرتبط نیست و لزومی ندارد که اوقات خوشت را با آن درگیر شوی، با من درگیر شوی، با حال من درگیر شوی! حسین البته آن شب مردانگی کرد و گفت «بیا». اولش گفت «یک خرده دیر نیست؟» و من گفتم «برای تو که متأهل هستی و آدمهای مرتب و منظم، چرا دیره؛ ولی برای یک تنهای سربههوا هیچوقت دیر نیست!»، و خودم با این «هیچوقت دیر نیست»ش خیلی حال کردم، و بعد هم رفتم و تا چند ساعت بعد از نیمهشب، در کوچهها قدمزنان گرداندمش، تا از بهار تنفس کنیم و گامهایمان را با هم شریک شویم، بلکه حال من بهتر شود! که شد! میدانی؟ این معجزهی رفاقت است! دوستان حتی بدون هیچ کنش خاصی، وجودشان میتواند حال آدم را بهتر کند. البته کم و زیاد دارد، ولی اگر واقعاً دوست باشند، همین که هستند مفید هستند. لذاست که میفرماید «مرسی که هستی!»
علی میگوید هر وقت دمغ بودی، با دمغ بودن خودت درگیر نشو! یک همچین حرفی میزند. میگوید تماشا کن حال خودت را. بیا بیرون از خودت بایست و به طاهای دمغ نگاه کن. سعی کن آن دمغ بودن تو را درگیر نکند، خفه نکند، اسیر نکند. سعی کن بر آن مسلط باشی. خوب میگوید. حالا امشب که دمغ هستم، فارغ از اینکه دلیلش را میدانم یا نمیدانم؛ هی دارم تلاش میکنم بروم آن طرف اتاق و به این بچهی دمغ نگاه کنم. رفتارش را کمی تا قسمتی مورد مشاهده و مطالعه و دقت و تحلیل قرار بدهم و فکر کنم که چرا اینطوری شده، حالا خوب است که اینطوری شده یا بد است که اینطوری شده، حالا چهکارش بکنیم یا چهکارش نکنیم! و سعی میکنم که تمرین کنم تا دمغ بودن یک چیزی باشد بیرون از من، حتی اگر برای من است. مثل هر چیز دیگری که برای من است، ولی در من نیست، خود من نیست، چیز دیگری است که میشود ازش دور شد، فاصله گرفت و نگاهش کرد.