خلوت،
هوای ابری،
مه،
باران نمنم،
- گویی هر دقیقه یک قطره -
و چمنهای مرطوب،
و سرمای ملایم،
و سکوتی مداوم
- که هر از گاه با سقوط قطرهای میشکند -
و نیمکت خیس چوبی،
و دو لیوان
چای یخ کرده...
خلوت،
هوای ابری،
مه،
باران نمنم،
- گویی هر دقیقه یک قطره -
و چمنهای مرطوب،
و سرمای ملایم،
و سکوتی مداوم
- که هر از گاه با سقوط قطرهای میشکند -
و نیمکت خیس چوبی،
و دو لیوان
چای یخ کرده...
نگاه کن چهقدر اینجا بیسروصدا است! تو هم که برخلاف همیشهی دیگر، نه حرفی میزنی، نه تقلایی میکنی، نه فریادی میکشی، نه هیاهویی میکنی. حتماً وسط همرزمهایت جا خوش کردهای و خیالت راحت شده، هان؟ یادش به خیر همهی آن سروصداهایت که دیگر نمیآید، همهی آن شلوغبازیهایی که همه را عاصی میکرد و حالا دل همه برایش تنگ شده. ناصرجان! یادت میآید آن روزی را که از مکه برگشتهبودم؟ کفنی را که برای خودم خریده بودم، از دستم گرفتی و دور خودت پیچیدی و گفتی «مال من، مال من...»
من کفن را زود از دستت گرفتم. تو حق داشتی که حواست نباشد، که هیچوقت نباید جلوی مادری از مرگ پسرش دم زد یا کاری کرد که به یاد اینجور چیزها بیفتد. البته من عادت کردهبودم که همیشه میگفتی: «باید شهید شوم»، ولی دیگر این کفنی که دور خودت میپیچیدی برایم معنای خوبی نداشت، خلاصه نتوانستم تحملش کنم. اصلاً دلم نمیخواست کفنی در دنیا مال تو باشد! من محکم گفتم مال تو نیست، و ازت گرفتمش. شاید دلت شکست، ولی تو هم کوتاه نیامدی. آن همه روزهای بعد از آن، کفن را از کمد درآوردی و دور خودت پیچیدی و مثل همیشه شروع کردی که «کفن مال من است، باید شهید شوم...»
یادت میآید آن روزی که گریه میکردم و کفن را دو دستی میکشیدم و التماست میکردم؟ و تو داد میکشیدی سر من و قسمم میدادی که بگویم این کفن مال توست؟ یادت میآید آنوقتی که به ستوه آمده بودم و گوشهی اتاق نشستهبودم و اشکهایم را پاک میکردم، و آخر مجبورم کردی که رضایت بدهم؟ و بعدش هم که لابهلای بغضهایم گفتم: این کفن، مال تو...
ماجرای آن کفن تازه داشت کمکم عادی میشد. فکر میکردم با این حرفها آرام میگیری و حالت بهتر میشود. هیچوفت فکرش را نمیکردم که روزی موج کهنهی آن انفجار نامرد اینقدر وحشی باشد که کارَت را به اینجا بکشاند، و دنیا را اینقدر برایت تلخ و سخت کند، که تاب نیاوری، و شعلهها را صدا بزنی، و به آغوش بیرحمشان پناه ببری...
شاید دیگر تو یادت نمیآید! من صدای «یا حسین، یاحسین» تو را شنیدیم و دویدم. وسط آتش میسوختی. من چه میدانم چه شده بود؟ شاید دستهای بیاختیار تو، مثل همانوقتهایی که بیاختیار کفن را برمیداشت، مثل همان وقتهایی که بیاختیار این و آن را کتک میزد، مثل همان حنجرهای که بیاختیار سرم داد میکشید، مثل همهی آن بیاختیاریهایی که معصومیت آسمانی تو را از چشم ناپاک این مردم میپوشاند، این بار تن نازنینت را میان آتش کشانده بود.
سوختی، و سوختم. کاری از دست آدمها برنمیآمد، وقتی خدا میخواست آرزویت را برآورد. وقتی اختیاری را که سالها پیش موجهای کذایی دشمن ربوده بود، نبود تا تو را از این ماجرای وحشتناک نگه دارد. وقتی آتش بیملاحظهای نود درصد بافتهای بدن پاکت را جزغاله کردهبود.. دیگر کاری از دست این آدمها برنمیآمد ناصرجان.
رفتی، پرواز کردی. به وسیلهی دستانی که دیگر به تو وفادار نبودند خودت را از این دنیا رهاندی، دنیا را به مافیها واگذاشتی و پرکشیدی. پیش خودم میگویم: شاید دلت به حال من میسوخت، اما دست خودت نبود! مثل همیشه، مثل همهی آن گذشتهها با خودم میگویم: «دست خودش نبود... دست خودش نبود...» من چندین سال است که خوب میدانم، و عادت کردهام که بگویم، به خودم و به دیگران، که «دست خودش نبود...»
دست خودش نبود که از آن انفجار بگریزد، دست خودش نبود که یکی از آن شهدای عزیزی باشد که مردم عکسشان را با عزت و احترام به در و دیوار اتاقشان بزنند، دست خودش نبود که بین رنجهای جانبازی آن را که برای خودش و دیگران سهلتر است انتخاب کند، اگرچه دست خودش بود که برود و خودش را، و مرا به این بلاها بنشاند، تا مردمی در این روزگار نان رنجهایش را بخورند و یادش را در زبالهدانی فراموشخانههایشان چال کنند...
رفتی، در اتفاقی که باورش برایم سخت بود، و هرگز انتظارش را نداشتم. انفجار سالها پیش، حالا خوب بدنت را از هم متلاشی کرده بود! روز غسل و کفن و دفنت، بعد از بارها غسل و شستوشوی پیکرت، هر کفنی که آوردند به خون آغشته شد و مجبور شدند عوضش کنند. چندبار اینکار را کردند تا یادم آمد. رفتم و کفنت را آوردم. همانی که فریادهایت، و قسمهایت مجابم کردهبود بگویم که مال خود توست. و لابد مال خودت هم بود؛ قبل از اینکه من تصمیم بگیرم به تو ببخشم یا نبخشم، که رضایت بدهم یا ندهم. لابد تو برایشان عزیزتری که اینطور حرفت را میخوانند!
بله، کفن را آوردم، و چهقدر آرام در آن خفتی، و هیچ اثری از خون پاک تو، کفن را آلوده نکرد.
آن دمهای آخری، ناصرم، چهقدر مثل فرشتهها بودی.
رفتی، و من ماندم. من ماندم و فراق، من ماندم و خاطرهها، خاطرههای شیرین، خاطرههای تلخ...
این روایت آزاد برگرفته از خاطرهی مادرشهید ناصر صابریراد بود.
در روایت کاملاً به اصل ماجرا وفادار بودم، گرچه حواشی آن را با خیال خود پروراندهام.
هر روز صبح که بلند میشدم، پنجرهی اتاق را رو به گندمزار باز میکردم و نفس میکشیدم، باد که لای خوشههای گندم میرقصید، چنان که گویی شانه بر موهای مزرعه بکشد، دسته دسته آرامش و لطافت زندهکنندهی صبحگاهی هدیهام میداد. با چشم باز، با چشم بسته، با دهان باز، با دهان بسته، نفس میکشیدم، عمیقِ عمیق. و تصمیم میگرفتم بروم و در گندمزار بچرخم و سیر بگردم و روز را به شب برسانم. اما تعلل میکردم، میگذاشتمش برای یک فرصت خیلی خوب دیگر، دلم نمیخواست یک روز دمق و پر از دلهره را ببرم لای گندمهای پر از امید و نشاط. گندم مرا یاد زندگی میانداخت، دلم میخواست یک روز پر از سرزندگی را بین خودم و آنها تقسیم کنم، و سخت منتظر بودم چنان روزی را، و سخت امیدوار بودم که دیر یا زود خواهد آمد.
چند روزی گذشت، چند روز دیگر هم گذشت. چندین روز گذشت. شبی در خواب احساس کردم که باد بهاری گرم شده. گرم و سوزان. بیدار شدم، پشت چشمانم نور زردرنگی میدرخشید. نگرانکننده بود و خیلی هم نگرانکننده بود. سایههای در رفت و آمد روی سقف اتاق اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد. نمیدانستم بین دلهره و ترس و غم کدام را اولویت بدهم. بلند شدم، آن چه پشت پنجره بود، بهتر بود که باورش نمیکردم و بنا را بر آن میگذاشتم که خواب است. یک کابوس ناجوانمردانهی مسخره. کل گندمزار آن سوی خانه در آتش، تصویری نبود که در طول عمر من و این گندمها، به مخیلهام خطور کردهباشد. شعلهها زرد و سرخ و سیاه، سر به آسمان کشیده، با خروشهای وحشی، همهی آرزوهایم را میسوزاند. من هنوز به امید یک روز پر از سرزندگی، هفتهها و ماهها و سالهایم را بدون گندمها زیسته بودم.
حالا چه فایده، که دلم برای گندمها تنگ شود؟ برای آن همه زندگی...
آزاده باش،
که نه به این بهچشمآمدنها دل ببندی،
و نه از این ازچشمافتادنها خاطرت برنجد.
ولی از تأمل دریغ نکن؛
شاید آنچه تو را به چشم آورد فضیلتی نباشد،
و آنچه تو را از چشم انداخت رذیلتی باشد.
بعضی وقتها که نا آرام میشوم،
و خانهی قلبم پر میشود از تلاطمها و بههم ریختگیها،
دلم هوای یک همسر «خانهدار» میکند...
یک خانهدارِ کاربلد.
آنقدر سخاوت داشت که از همان دور، همانطور که داشت مرا نگاه میکرد، لبخندهایش را دریغ نکند.
آنقدر متواضع بود که گرچه میدانست به صورتش زل زدهام، نگاهش را ندزدد و مرا از آن غرقشدنهای دوستداشتنی محروم نسازد..
آنقدر مهربان بود، که در خیالم، وقتی کنارش میایستادم، آرام آرام برایم حرفهای دلنشین نجوا کند و دلم را آرام کند.
اصلش هم همین بود که از چندین سال پیش، دلم میخواست یکبار بتوانم از نزدیکِ نزدیک ببینمش، و مزهی نفسهایش را بچشم.
و هرگز نمیدانستم که نزدیک، اینقدر دور است، و اینقدر دور از دسترس...
معمولاً دستهایش را مشت میکرد، میبست، نمیگذاشت مشتش به همین راحتیها باز شود. برای آنکه بدانی لای آن انگشتهای زیبا چه چیزی پنهان کرده، خیلی باید زحمت میکشیدی، و خیلی باید زیرکی به خرج میدادی.
و من هم همیشه آنقدر ساده بودم که اینکارها را بلد نباشم. یک بار از دور - از خیلی دور، جایی که اصلاً شاید به چشمش هم نیامدهباشم - آهسته گفتم که من خیلی چیزها را بلد نیستم، اینقدر به من سخت نگیر؛ و چون میدانستم حرفم آنقدر آهسته است که شنیده نشود، از نسیمی که میوزید کمک خواستم. ولی خودم هم میفهمیدم که کمک خواستن از نسیم زیادی شاعرانه است، و گویی قدیمی هم شده! من چارهای نداشتم، اصلاً صدایم در نمیآمد. خصوصاً در چنان لحظههایی اینطوری میشوم. داد هم که میخواهم بزنم صدایم درنمیآید، انگار یک نوع خفگی تدریجی، که به اندازهی کافی وحشتناک هم هست...
او - که آن دور دورها ایستاده بود و موهایش را نسیم برای من تکان میداد تا بفهمم که سپردن کار به دست نسیم هیچوقت قدیمی نمیشود، و هرچیزی که شاعرانه باشد، نه تنها بد نیست که خیلی هم خوب است! و همانوقت، در حالی که نسیم میآمد و میرفت، من از دست خودم ناراحت شدهبودم، حس میکردم فکرهایم را میخواند، و حرفهای دلم را میداند. و حس میکردم اشتباه کردهام که در دلم از ارزشش کاستهام.. -
او - که آن دور دورها ایستاده بود و من در هالهای از خیال آمیخته با واقعیت، از همان دوردستها به وضوح میدیدمش، و نگاهش را در چنگال چشمانم نگه میداشتم، و مزهی نفسش را میچشیدم، و رایحهی مستکنندهی موهایش را از دست نسیم چنگ میزدم و به تنفسم گره میزدم، و در لبخندش غرق میشدم - برایم سخت بود که در آن واپسین لحظاتِ بودن، در بودن یا نبودنش تردید کنم...
و تردید، گویی کلیدواژهی مکرّر لحظهلحظههای دلتنگ تنهایی من بود، که خیال را سخت به واقعیت نزدیک میکرد، و واقعیت را سخت با خیال میآمیخت، و مرا غرق میکرد در همهمههای مبهم میانِ بودن و نبودن...
پستأمل: به این میاندیشم که خیال را آیا ثمری هم هست یا تنها چیزی که دارد لذت است..!
گاهی منتظریم که شرایط بهتر شود تا کاری را انجام دهیم،
در حالی که باید آن کار را انجام دهیم تا شرایط بهتر شود...!
خدایا، مرا آدم کن!
یک آدم خیلی خوب،
که خیلی دوستش داری!
خدایا، میدونم که سخته!
اما تو قدرتش را داری؛ تو میتونی خدایا...!
یادش به خیر،
یاد همین روزهایی که دارد میگذرد...
دلم برایتان تنگ میشود،
ای خوبیها و خوشیهایی که هستید و نمیبینمتان؛
و فردا که رفتید حسرتتان برایم میماند...
نیمساعتی را در آنجا گذراندیم. مسخرهبازیمان میآمد! لودگی میکردیم. کمکم به فضای ساکت و کمنور عادت کردهبودیم. هوا سردتر شدهبود. بهنام کتاب دعایی از گوشهی گلزار برداشت و آورد و نشست و کتاب را مقابل خودش باز کرد. شروع کرد به خواندن با آهنگ مناجات. صابر اشاره کرد که یواشکی برویم و بهنام را تنها بگذاریم که بترسد. برای شوخی.
یواشیواش قدم برداشتیم که برویم. ناگهان بهنام متوجهمان شد. خواندنش را برید و آمد دنبالمان. خندیدیم و رفتیم پای ماشین. سوار شدیم. بهنام گفت برگردیم و برویم خانه. من هم تأیید کردم و گفتم شب ماندن در قبرستان کراهت دارد؛ و البته کراهت خودم از ماندن در آنجا بیشتر مرا برای بازگشت مصمم کردهبود تا کراهت فعلمان. صابر اما ساز مخالف میزد. گفت میخواهد برود سر قبر مادر بزرگش. بهنام گفت وقتی کراهت دارد، یعنی مردگان اذیت میشوند. صابر میپذیرفت ولی بعد کار خودش را میکرد. آشکارا حرص ما را در میآورد، ولی احتمالا قصدی نداشت. دست خودش نبود! نور بالای ماشین را انداختهبود در خیابانهای تاریک قبرستان و رانندگی میکرد. رسید به همان فرعی که آرامگاه خانوادگی طایفهشان آنجا بود. همینکه پیچید داخل، نور ماشین افتاد روی جمعیتی مقابلمان. بیستنفری بودند. جوان بودند. دختر بودند و پسر بودند. اولش حدس زدیم که آمدهاند سر قبر تازهگذشتهای که شب اول قبرش را برایش قرآنی دعایی بخوانند. اما زود بهنام حدسمان را فرستاد هوا. راست میگفت. شاد بودند و لباسهای رنگی پوشیدهبودند. صابر رفت جلوتر و مقابل آرامگاه مادربزرگش پارک کرد. بهنام هنوز میگفت که برویم. صابر کار خودش را میکرد. بهنام با کنایه خودرأیی صابر را در سرش میکوفت. صابر اعتنا نمیکرد. من و بهنام در ماشین نشستهبودیم و به این آدمها نگاه میکردیم. یک خودروی سواری کنارشان به چشم میخورد. سؤال اولمان این بود که اینها چهطوری همهشان با همین یک ماشین آمدهاند، و همین قضیه بهانهای میشد برای شک و هراس. صابر فاتحهاش را خواند و آمد نشست پشت فرمان. سؤال اول را ازش پرسیدم و بعد سؤال دوم را: اینها واقعا این وقت شب در قبرستان چهکار میکنند؟
یکیشان هی میرفت نور موبایلش را میانداخت در یک گودالی و نگاه میانداخت. انگار یک قبر خالی بود. ما از دور درست نمیفهمیدیم چه خبر است. سر و ته کردیم که برگردیم. آنجا دیدیم که ماشینها تعدادشان زیاد است. اما در تاریکی به چشممان نیامده بود. سؤال اولمان برطرف شد، ولی سوال دوممان همچنان بیپاسخِ بیپاسخ ماند.
رفتیم پیش شهدای گمنام. فاتحهای خواندیم و حرف زدیم. صدای خندهی زنانه از آن دور در قبرستان میپیچید. طبیعیترین احتمال آن بود که خندهها را به همانهایی که دیدهبودیم ربط بدهیم، اگر چه حالا خیلی ازشان دور شدهبودیم. با خودم فکر میکردم یعنی چه میشود که عدهای برای عیش و نوششان نیمهشب قبرستان را انتخاب میکنند؟! حالا که دیگر در شهر به اندازهی کافی جا هست!!
صابر مُهری از گوشهی مقبرهی شهدای گمنام پیدا کرد و ایستاد نماز. رکعتی را خواندهبود که بهنام هم کنارش ایستاد. من وضو نداشتم و آنجا هی این ور و آن ور میرفتم. صابر که نمازش تمام شد، اشاره کرد برویم و بهنام را اذیت کنیم. نمیدانستم دقیقا چه میخواهد بکند، اما برای تنوع و مسخرهبازی پذیرفتم. سریع از پلوهای سکوی مقبره پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم. صابر ماشین را روشن کرد. بهنام را دیدیم که به سرعت به سمت ماشین میدود. علیالقاعده نمازش را شکستهبود. قبل از اینکه راه بیفتیم بهنام رسید به ماشین. وقتی صابر حرکت کرد بهنام دستگیرهی در را کشید. در باز شد. صابر راه افتاد و گاز داد. بهنام دستگیره را ول نمیکرد. صابر با سرعت شتاب میگرفت. بهنام همراه ماشین میدوید. صابر میخندید. بهنام داد میزد. ماشین سرعت گرفتهبود و به سمت بیابانی کنار قبرستان - به سمت ناکجا آباد - میرفت. بهنام داد میزد وایسا وایسا. هنوز چند لحظه بیشتر از راه افتادن ماشین نگذشتهبود. بهنام ماشین را ول کرد، در حالی که داد میزد: افتادم، افتادم. سرم را گرداندم و دیدم به سرعت میدود. خودش را نمیتوانست بگیرد. زمین آسفالته تمام شدهبود و او شیبه مست بیاراده روی زمین پر از سنگ و خاک میدوید. به وضوح تندتر از آن میدوید که بتواند خودش را کنترل کند، لحظهای بعد دیدم که بهنام محکم خورد زمین. به صابر گفتم وایسا. صابر بهنام را ندیدهبود و فکر میکرد که مزخرف گفته. دوباره گفتم. صابر همینطور میرفت. دیوانهوار ترمز دستی را کشیدم. ماشین روی خاک کشیدهشد و ایستاد. گرد و خاک زیادی بلند شدهبود. پریدم پایین و رفتم سر بهنام. صدایش زدم. دوباره صدایش زدم. باز هم صدایش زدم. جواب نمیداد. سرش روی خاک بود. چرخاندمش. در آن نور کم درست نمیتوانستم ببینم. دقت کردم. از پیشانیش خون میآمد. محکم زدم به صورتش. نمیفهمیدم چه میکنم. صابر تازه پیاده شده بود و آرام آرام داشت میآمد. بهت و هول توأمی در نگاه صابر موج میزد. با فریاد بهنام را صدا میزدم. جواب نمیداد. از آن سوی قبرستان صدای خندهی زنانه در زوزهی باد میپیچید و قبرستان را پر میکرد.
1- یادآوری: قسمت قبلی هم دارد.
من بودم و بهنام و صابر
من بودم و صابر و بهنام
صابر بود و من و بهنام
صابر بود و بهنام و من
بهنام بود و صابر و من
بهنام بود و من و صابر
از هر طرف که نگاه میکردی جز ما سه تا کسی دیگر آنجا نبود. شاید تصمیم گرفتهبودیم آخرین شب تعطیلات نوروزیمان را خاطرهانگیزتر از تعطیلیهای گذشته کنیم. از غروب با هم بودیم، اولش در شهر چرخکی زدیم و بعد هم رفتیم خانهی پدر صابر. پدر و مادر و تنها برادرش رفتهبودند مهمانی. تنها بودیم. گفتیم و خندیدیم و هرآنچه از دستمان برمیآمد خوردیم. برای تسلی وجدانمان از این همه اتلاف وقت، شعر هم خواندیم و سعی کردیم حرفهای حسابی هم بزنیم. آن شب قرار گذاشتهبودم بروم خانهی برادرم. برای یک دیدار نیمساعتهی کوتاه برای خداحافظی. فردا داشتم میرفتم تهران. صابر از نبودن پدر و مادرش در خانه احساس راحتی میکرد. انگار آنجا را به تصرف خودمان درآوردهبودیم. وقتی آنها از مهمانی برگشتند، برای رفع محدودیت تصمیم گرفتیم بزنیم بیرون. بهانهی رساندن ما به منزل میتوانست کارساز باشد، خصوصا در آن موقع شب، اما به شرط آنکه موتورم به چشم پدر و مادر صابر نیامده باشد. من با موتور آمدهبودم و بهنام را از خانهشان برداشتهبودم و رفتهبودیم خانهی صابر و از آنجا با هم شدهبودیم. موتورم را نزدیک خانه پارک کردهبودم. احتمالا دیدهبودند. بهنام تماس نیمساعت پیش مادرش را یادآوری کرد. سراغش را گرفتهبودند و وقتی گفتهبوده که آنجاست و دیروقت برمیگردد، سفارش کردهبودند که با موتور نیاید؛ به خاطر سردی هوا. هوا انصافا سرد شدهبود. آنشب نمیشد با موتور بیشتر از بیستتا سرعت رفت. ماندهبودم خانهی داداش را چه کنم. صابر اصرار میکرد که کنسل کنم، با هم برویم بیرون و آخر شب هر کسی برود خانهی خودش. من با داداش تماس گرفتم که دیدارمان را عقب بیندازم. داداش فردا میرفت سرکار، و بعد از ظهر آن روز هم من مسافر تهران بودم برای دانشگاه. من و من کردم و رساندم که امشب را میخواهم لغو کنم. داداش پذیرفت و قرارشد قبل از حرکتِ من جایی همدیگر را ببینیم و خداحافظی کنیم.
ساعت حدود ده و نیم بود. پدر صابر به اتاق آمد و احوالی از ما گرفت و دقایقی با هم گپ زدیم. صابر به هر بهانه ماشین را تحویل گرفتهبود. شاید برای اینکه بهنام را و یا حتی مرا هم به خانهمان برساند. دیدار سنگین و رسمی من و بهنام و پدر صابر، در غیاب صابر سنگینتر و رسمیتر شدهبود. صابر که آمد، زود پدرش از ما خداحافظی کرد و رفت برای استراحت. به جز اتاق کوچک صابر در کنج خانه، همهجا در خاموشی ملایمی فرورفت. نا خودآگاه سعی میکردیم آرامتر حرف بزنیم. قبل از رفتن صابر برایمان سفرهی شامی انداخت و بعد از شام هم باز بساط گعده گشودیم و سرگرم شدیم. بعد هم سر کامپیوتر صابر مشغول شدیم و طول کشید.
ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب، از خانه زدیم بیرون. خیلی خیلی دیر شدهبود. پیش از آنکه قرارم با داداش کنسل شود به خانه گفتهبودم که احتمال دارد شب را خانهی داداش بمانم. حالا داداش فکر میکرد من خانهی خودمان هستم و پدر و مادرم خیالشان راحت بود که خانهی داداش خوابیدهام. خوابیدهبودم روی صندلی عقب ماشین بابای صابر و به چراغهایی که از بالای سرم رد میشدند نگاه میکردم. خستگی اذیتم میکرد. به صابر پیشنهاد دادم برگردیم خانهشان و بخوابیم. صابر اما برعکس من خیلی سرحال و قبراق میراند و میخواند. بهنام هم مثل همیشه کمی فکر میکرد و کمی حرف میزد و کمی به چیزهای آن دور و بر ور میرفت. بهنام در زاویهی دید من نبود، اما کاملا میشد رفتارش را حدس زد! صابر پیشنهاد داد برویم قبرستان! گفت گلزار شهدا. بدم نیامد. بهنام هم قبول کرد. مردد بودم. اکراه داشتم اما پذیرفتم. راهش را کج کرد سمت قبرستان به نیت گلزار شهدا. بلند شدم و روی صندلی نشستم. درست وسط.
جز چراغهای کمنور سبزرنگ سقف گلزار شهدا، نور چشمپرکن دیگری آن دور و بر نبود. چراغهای اطراف خیابانهای قبرستان اگر نبودند، خودمان را در آن بیابان گم میکردیم. بادهای سرد و تندی میوزید. با هم پیاده شدیم و راه افتادیم. ترس مخفیای در رفتار هر سهمان احساس میشد. گلزار شهدا روی یک سکوی یک متری بود که وسعت زیادی داشت. پای پلههایش ایستادیم. بهنام پرسید: شما نمیترسید؟ صادقانه گفتم که کمی میترسم و زود از این اعتراف بزدلانه پشیمان شدم. رفتیم و زیر نور سبز گلزار نشستیم بین قبر شهدا. کمی ترسم آرام گرفتهبود. بهنام شروع کرد خواندن. صدایش در فضا میپیچید. انگار پای کوه ایستاده است. انگار همهی مردگان همراه او میخواندند. صدایش میرفت و برمیگشت. صدایش در زوزهی باد گم میشد. من بلند شدم و ایستادم. چرخی زدم و به اطرافم نگاه کردم. صابر گفتهبود طوری بنشینیم که هر سه یکدیگر را ببینیم و من به راحتی داشتم از حرف صابر سرباز میزدم. در آن دور و بر هیچکس را نمیدیدم.
من بودم و بهنام و صابر
من بودم و صابر و بهنام
صابر بود و من و بهنام
صابر بود و بهنام و من
بهنام بود و صابر و من
بهنام بود و من و صابر
از هر طرف که نگاه میکردی جز ما سه تا کسی دیگر آنجا نبود.
1- یادآوری: قسمت بعدی هم دارد...
2- این داستان را کاملاً خیالی و دروغ محض و هرگونه تشابه اسم و زمان و مکان و فلان، همه و همه را تصادفی بدانید. اگرچه ماجرا آمیختهای است از واقعیت و خیال.
3- همراهان و دوستان عزیز، عذرخواهی که مدتی نبودم. از توجه و نظراتتان سپاسگزارم و امیدوارم تأخیرم را در پاسخگویی نظرات به بزرگواری ببخشید.
آرام،
صبور،
مهربان،
پاک،
بیشائبه،
بدون هیچکدام از این رنگهای فریبندهی دروغین.
در این هوای سرد، باز هم جنبشی دارد، برایت دست تکان میدهد،
متواضع است که با طمأنینه فرود میآید و خاکسارانه بر زمین مینشیند.
با آنکه اینهمه زیباست، اما هرگز خودش را به رخت نمیکشد.
دوستشان داری، مثل بهترین دوستهایت؛
همهشان را دوست داری، تکتکشان را؛ تکتک بلورهایِ امیدوارِ برفِ اول زمستان را.
من، همهی حرفهایم را میزنم؛
همهی همهی حرفهایم را؛
و همه، همهی حرفهایم را میشنوند...
[آنهم به بینالمللیترین زبان دنیا!!]
آخر، سکوت زبانی است که هیچوقت و برای هیچکس نیاز به ترجمه ندارد...!
بسیاری از مردم را در طلب آنچه ندارند دیدم و در شکایت از آنچه نزدشان است.
عموماً، خوبیها و خوشیهای آنچه را در آن نیستیم میبینیم و رنجها و بدیهای آنچه در آنیم،
که اگر عکس این بود، زندگی به کام همهمان، همیشه شیرین میآمد.
وقتی هوا آلوده میشود، همه انتظار باران میکشند.
وقتی هوا خیلی آلوده میشود، ضرورت باران بیشتر حس میشود.
وقتی هوای دلم خیلی آلوده میشود...
باران... باران...
باران با رایحهی توبه ضروری میشود!
حاشیه مهمتر از متن: در تهران اول هوا آلوده میشود بعد شهر تعطیل، اما در دل بعد از آن که شهر تعطیل شد کمکم هوا آلوده میشود!
صاف،
صادق،
صیقلی،
بدون هیچ شائبهی نیرنگ،
و با دلی شیشهای و شفاف،
ای کاش شهر پر از آینه بود!
دلم برای قصههای مادر بزرگ تنگ شده است.
کاش تلویزیون،
و بازیهای کامپیوتر،
دل مادر بزرگ را نشکسته بود!