گورستان - قسمت اول
من بودم و بهنام و صابر
من بودم و صابر و بهنام
صابر بود و من و بهنام
صابر بود و بهنام و من
بهنام بود و صابر و من
بهنام بود و من و صابر
از هر طرف که نگاه میکردی جز ما سه تا کسی دیگر آنجا نبود. شاید تصمیم گرفتهبودیم آخرین شب تعطیلات نوروزیمان را خاطرهانگیزتر از تعطیلیهای گذشته کنیم. از غروب با هم بودیم، اولش در شهر چرخکی زدیم و بعد هم رفتیم خانهی پدر صابر. پدر و مادر و تنها برادرش رفتهبودند مهمانی. تنها بودیم. گفتیم و خندیدیم و هرآنچه از دستمان برمیآمد خوردیم. برای تسلی وجدانمان از این همه اتلاف وقت، شعر هم خواندیم و سعی کردیم حرفهای حسابی هم بزنیم. آن شب قرار گذاشتهبودم بروم خانهی برادرم. برای یک دیدار نیمساعتهی کوتاه برای خداحافظی. فردا داشتم میرفتم تهران. صابر از نبودن پدر و مادرش در خانه احساس راحتی میکرد. انگار آنجا را به تصرف خودمان درآوردهبودیم. وقتی آنها از مهمانی برگشتند، برای رفع محدودیت تصمیم گرفتیم بزنیم بیرون. بهانهی رساندن ما به منزل میتوانست کارساز باشد، خصوصا در آن موقع شب، اما به شرط آنکه موتورم به چشم پدر و مادر صابر نیامده باشد. من با موتور آمدهبودم و بهنام را از خانهشان برداشتهبودم و رفتهبودیم خانهی صابر و از آنجا با هم شدهبودیم. موتورم را نزدیک خانه پارک کردهبودم. احتمالا دیدهبودند. بهنام تماس نیمساعت پیش مادرش را یادآوری کرد. سراغش را گرفتهبودند و وقتی گفتهبوده که آنجاست و دیروقت برمیگردد، سفارش کردهبودند که با موتور نیاید؛ به خاطر سردی هوا. هوا انصافا سرد شدهبود. آنشب نمیشد با موتور بیشتر از بیستتا سرعت رفت. ماندهبودم خانهی داداش را چه کنم. صابر اصرار میکرد که کنسل کنم، با هم برویم بیرون و آخر شب هر کسی برود خانهی خودش. من با داداش تماس گرفتم که دیدارمان را عقب بیندازم. داداش فردا میرفت سرکار، و بعد از ظهر آن روز هم من مسافر تهران بودم برای دانشگاه. من و من کردم و رساندم که امشب را میخواهم لغو کنم. داداش پذیرفت و قرارشد قبل از حرکتِ من جایی همدیگر را ببینیم و خداحافظی کنیم.
ساعت حدود ده و نیم بود. پدر صابر به اتاق آمد و احوالی از ما گرفت و دقایقی با هم گپ زدیم. صابر به هر بهانه ماشین را تحویل گرفتهبود. شاید برای اینکه بهنام را و یا حتی مرا هم به خانهمان برساند. دیدار سنگین و رسمی من و بهنام و پدر صابر، در غیاب صابر سنگینتر و رسمیتر شدهبود. صابر که آمد، زود پدرش از ما خداحافظی کرد و رفت برای استراحت. به جز اتاق کوچک صابر در کنج خانه، همهجا در خاموشی ملایمی فرورفت. نا خودآگاه سعی میکردیم آرامتر حرف بزنیم. قبل از رفتن صابر برایمان سفرهی شامی انداخت و بعد از شام هم باز بساط گعده گشودیم و سرگرم شدیم. بعد هم سر کامپیوتر صابر مشغول شدیم و طول کشید.
ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب، از خانه زدیم بیرون. خیلی خیلی دیر شدهبود. پیش از آنکه قرارم با داداش کنسل شود به خانه گفتهبودم که احتمال دارد شب را خانهی داداش بمانم. حالا داداش فکر میکرد من خانهی خودمان هستم و پدر و مادرم خیالشان راحت بود که خانهی داداش خوابیدهام. خوابیدهبودم روی صندلی عقب ماشین بابای صابر و به چراغهایی که از بالای سرم رد میشدند نگاه میکردم. خستگی اذیتم میکرد. به صابر پیشنهاد دادم برگردیم خانهشان و بخوابیم. صابر اما برعکس من خیلی سرحال و قبراق میراند و میخواند. بهنام هم مثل همیشه کمی فکر میکرد و کمی حرف میزد و کمی به چیزهای آن دور و بر ور میرفت. بهنام در زاویهی دید من نبود، اما کاملا میشد رفتارش را حدس زد! صابر پیشنهاد داد برویم قبرستان! گفت گلزار شهدا. بدم نیامد. بهنام هم قبول کرد. مردد بودم. اکراه داشتم اما پذیرفتم. راهش را کج کرد سمت قبرستان به نیت گلزار شهدا. بلند شدم و روی صندلی نشستم. درست وسط.
جز چراغهای کمنور سبزرنگ سقف گلزار شهدا، نور چشمپرکن دیگری آن دور و بر نبود. چراغهای اطراف خیابانهای قبرستان اگر نبودند، خودمان را در آن بیابان گم میکردیم. بادهای سرد و تندی میوزید. با هم پیاده شدیم و راه افتادیم. ترس مخفیای در رفتار هر سهمان احساس میشد. گلزار شهدا روی یک سکوی یک متری بود که وسعت زیادی داشت. پای پلههایش ایستادیم. بهنام پرسید: شما نمیترسید؟ صادقانه گفتم که کمی میترسم و زود از این اعتراف بزدلانه پشیمان شدم. رفتیم و زیر نور سبز گلزار نشستیم بین قبر شهدا. کمی ترسم آرام گرفتهبود. بهنام شروع کرد خواندن. صدایش در فضا میپیچید. انگار پای کوه ایستاده است. انگار همهی مردگان همراه او میخواندند. صدایش میرفت و برمیگشت. صدایش در زوزهی باد گم میشد. من بلند شدم و ایستادم. چرخی زدم و به اطرافم نگاه کردم. صابر گفتهبود طوری بنشینیم که هر سه یکدیگر را ببینیم و من به راحتی داشتم از حرف صابر سرباز میزدم. در آن دور و بر هیچکس را نمیدیدم.
من بودم و بهنام و صابر
من بودم و صابر و بهنام
صابر بود و من و بهنام
صابر بود و بهنام و من
بهنام بود و صابر و من
بهنام بود و من و صابر
از هر طرف که نگاه میکردی جز ما سه تا کسی دیگر آنجا نبود.
1- یادآوری: قسمت بعدی هم دارد...
2- این داستان را کاملاً خیالی و دروغ محض و هرگونه تشابه اسم و زمان و مکان و فلان، همه و همه را تصادفی بدانید. اگرچه ماجرا آمیختهای است از واقعیت و خیال.
3- همراهان و دوستان عزیز، عذرخواهی که مدتی نبودم. از توجه و نظراتتان سپاسگزارم و امیدوارم تأخیرم را در پاسخگویی نظرات به بزرگواری ببخشید.