مثل یک پرنده، ولی...
مثل پرندهی بختبرگشتهای که در یک قفس تنگ گرفتار است ولی...
پدرش برایش خریده. یک قفس کوچک خوشگل و یک پرندهی سادهی ساکت توی آن. برای مثلاً تولد بچهش خریده. بچهش مثلاً یک دخترک مهربان خوشقلب چهارپنجساله است. دخترک پرندهاش را در همان قفس، روزها میبرد بیرون. مثلاً میبردش پارک. میبردش سر خیابان. پرنده از اینکه بیرونِ خانه را تماشا میکند خوشحال میشود. آنقدر خوشحال که حواسش از آنهمه دودی که تنفس میکند هم پرت میشود.
بعضی روزهای تعطیل که هوا خوب باشد، دخترک، قفس پرنده را بغلش میگیرد و مینشیند وسط صندلی عقب ماشین و با بابا و مامان میروند بیرون شهر برای تفریح و گردش. دخترک با پرندهاش حرف میزند. برایش قصه میگوید. دخترک واقعاً پرندهاش را دوست دارد، خیلی دوست دارد، لااقل خودش خیال میکند که دوستش دارد، ولی...
دخترک هر روز برای پرندهاش دانه میگذارد، آب میگذارد. بهش سرمیزند. انگشت کوچکش را روی سرش میکشد، که یعنی نوازش.
پرنده خیال میکند که خیلی خوشبخت است، چون فکر میکند بقیهی پرندهها همیشه توی خانههای چاردیواری دربسته و تاریک هستند و هیچوقت بیرون نمیروند. پرنده وقتی درختان را میبیند به وجد میآید و حس غرور میکند و افسوس میخورد به حال بقیهی پرندگان که درختان را نمیبینند.
مثل پرندهی بخت برگشتهای که در یک قفس تنگ گرفتار است ولی...
ولی از اول در آن گرفتار بوده، چون در همانجا متولد شده. پرندهی بخت برگشته یک مشکل اساسی دارد. اینکه وقتی با دخترک و بابا و مامانش به صحرا و کوه و دشت و دمن و چمن میرود، یادش میرود به آسماننگاه کند و آزادی پرندههای دیگر را ببیند، یا آنکه میبیند و خیال میکند که آنها موجودات دیگری هستند که اینجور میتوانند رها باشند، یا آنکه حتی اینهم نه، اما جرأت ندارد که تصمیم بگیرد مثل آنها آزاد باشد و رها باشد و از اسارت، خودش را برهاند.
مشکل اساسی پرندهی بختبرگشته این است که خیال میکند خوشبختی یعنی همان که او دارد.
میدانی؟
مثل این پرندهی بخت برگشتهای که دلخوش کردهاست به... به هیچ...
مثل همین پرنده،
گاهی فکر میکنم مثل همین پرنده هستم.