اسمش را میگذارم -مثلاً- احسان
احسان ساعت هفت و نیم سهشنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشتهبود، گوشیاش را برداشت و دید که نامزدش برایش پیامک فرستاده تا فردا با هم بروند یکجایی. به نظرم سینما خوب است. بله. آنها با هم قرار داشتند که فردا بروند سینما. احسان بعد از غروب آفتاب، هر شب کار دارد و برای همین است که قرار سینما را گذاشته قبل از شب. فکر میکنم همان سانسهای اول خوب باشد. دو و نیم بعدازظهر. لابد سینمای خوبی هم میروند، چون میخواهند از دوران نامزدی خاطرات خوشی جمع کنند.
احسان ساعت هفت و نیم سهشنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشتهبود، گوشیاش را برداشت و دید که نامزدش پیامک فرستاده و گفته فرداظهر برای یک کار مهم باید برود خانهی دوستش و یک امانتی را به دستش برساند. احسان برای سینما از پیش بلیت خریدهبود و از اینکه نامزدش قرار را کنسل کرده، به شدت حالش گرفته شده بود. ولی آخر ساعت دو و نیم ظهر که دیگر رزرو بلیت لازم نیست، سر ظهر سینما تا نصفه هم عمراً پر نمیشود. پس احسان هرگز برای آن روز ظهر بلیت نگرفتهبود. و برای همین چیزی از دست نرفتهبود و احسان میتوانست قرار را به یک وقت دیگر موکول کند.
احسان ساعت هفت و نیم سهشنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشتهبود، گوشیاش را برداشت و بلافاصله صفحهی پیامکها را باز کرد و نوشت که قرار فردا کنسل است، اصلا همهی قرارها کنسل است. احسان تا صبح منتظر ماند تا نامزدش به او پاسخی بدهد، اما هیچ خبری نشد. آنشب، برای آخرین بار احسان برای نامزدش پیامک فرستاد. فردا صبح، دوست نامزدش به احسان تماس گرفت که خودش را سریع به بیمارستان برساند.
احسان ساعت هفت و نیم سهشنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشتهبود، یک بار دیگر همهی آنفکرهای مغشوش مخدوش مزخرف را مرور کرد، و از اینکه آنها را مرور کردهبود نگران شد، سپس همهشان را مچاله کرد و خواست که در سطل آشغال بریزد، اما آنهمه فکر بیخود در سطل آشغال جا نمیشد. احسان بار دیگر از خانه بیرون رفت و همهی فکرهایش را ریخت وسط کوچه و کناری ایستاد و تماشایشان کرد. چند دقیقه بعد یک ماشین، همهی فکرها را زیر چرخهایش له کرد. احسان آرامتر شدهبود.
احسان ساعت هفت و نیم سهشنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشتهبود، روی مبل لم داد و گوشیاش را از جیب درآورد تا یک پیام برای نامزدش بفرستد و قرار فردا را قطعی کند. احسان هیچوقت فرصت حداقل یکساعت و نیم حرفزدن با نامزدش را پای یک فیلم هدر نمیداد. برای همین هرگز قرار آنها در سینما نبود. احسان قرار پارک شهر را در ذهنش مرور کرد و امیدوار بود که بتواند روز خوبی را برای نامزدش رقم بزند. بعد خواست تا نامِ نامزدش را در بین نامهای دفتر تلفن گوشیاش پیدا کند. اما هرچه فکر کرد، نامی به ذهنش نرسید.
احسان ساعت هفت و نیم سهشنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشتهبود، قصهی همهی تنهاییهایش برایش تداعی شد. خانهی تنها و خالی و سوت و کور. خدا بیامرزد مادر را، و پدر، تا ساعتی دیگر باید سرکارش بماند و بعد هم تا به خانه برسد خیلی دیر شده است، و خواهر که درس خواندن را بهانهی زندگی در شهر دیگری کردهاست و برادر، که در گوشهی دیگر این شهر درندشت، زندگی میکند و دود میخورد و شاید بعضی وقتها به یاد آدمهای زندگی گذشتهاش بیفتد.
احسان، برای چارهی تنهایی، هرگز آرزوی خیالات یک نامزد و قرارهای مکرر بیهوده و خوف و رجاهای بیسرانجام را مفید نمیپنداشت، اما بازهم چارهای نداشت.
احسان ساعت هفت و نیم سهشنبه شب، وقتی تازه به خانه برگشتهبود، کادو را روی کمد آشپزخانه گذاشت و به نظرش اینطور به همسرش ثابت میکرد که هرگز سالگرد بهترین روز عمرش را فراموش نخواهد کرد. همسرش کادو را باز کرد و از دیدن گلدان کوچک پلاستیکی و کاکتوسی که در آن نشستهبود، ذوقزده شد. همسرش میدانست که احسان برای خریدن این گلدان زحمت زیادی کشیده است.
ساعت هشت و بیست دقیقه، وقتی احسان و همسرش سر سفره نشستهبودند و نان خشک مرطوب را با پنیر میخوردند و میگفتند و میخندیدند، احسان لحظهای سکوت کرد و لبخند از صورتش پرید. بعد، از همهی اتفاقات بدی که در زندگیشان نیست یاد کرد و بعد، هر دوشان تصدیق کردند که چهقدر خوشبختند.