علیرضا
خبر را که تلفنی از محمد گرفتم، بلافاصله رفتم سراغ علیرضا. گوشهی حال نشسته بود. رو بهرویش نشستم. دستهای رنگپریدهاش را گرفتم و خواستم با این خبر خوب خوشحالش کنم. گفتم: «سلام آقا پسرم، یه خبر خوبِ خوب! اگه گفتی؟! اگه گفتی میخوایم کجا بریم؟»
علیرضا لبخند زد و سر تکان داد که یعنی نمیداند. باز هم، مثل هر وقت دیگری، حرکات سر و صورت را بر کلمهها ترجیح داد. انگار با حرف زدن میانهای نداشت. نمیفهمیدم دمغ است یا آرام. شاید هم میفهمیدم، ولی با خودم رو راست نبودم.
گفتم: «خب حدس بزنه پسرِ مامان...»
لبهایش از هم باز شد و خندید، کمی بالا را نگاه کرد که یعنی دارد فکر میکند، و بعد گفت: «میخوایم بریم پایین؟ لب باغچه؟ پیش گلها؟»
آرام خندیدم. گفتم: «مامان قربون آقا علیرضاش بره..» ولی ادامه ندادم. جوابش کمی حالم را گرفت. چرا بهترین خبر خوب برای یک بچهی هشت-نُه ساله رفتن دوباره و صدباره پیش گلهای باغچه است؟ با خودم گفتم «بیچاره دل بچهام. چهقدر در این چاردیواری تنگ و تاریک بهش سخت میگذره. باید ببرمش بیرون. باباش نزدیک غروب میآد. اگه بشه ترتیبی میدم که امشب بریم پارک. ولی فعلاً نباید به علیرضا چیزی بگم که دل نبنده، شاید نشد.»
این «شاید نشد»، مرا از دست خودم دلخور کرد.
بلند شدم تا حاضر شوم و با هم برویم در حیاط چرخی بزنیم.
*
به آسانسور که رسیدیم، گفتم: «آقا علیرضا؟ گلهای توی باغچه رو که هر روز میبینی، میخوایم بریم یه جای خیلی خوب. یه جایی که خیلی خیلی خوبه و دوستش داری...»
صورت علیرضا را نمیدیدم. وارد آسانسور که شدیم، آمدم روبهرویش. نشستم. دستی به سرش کشیدم. دستی هم روی پاهای نحیفش. چیزی نمیگفت. فقط با یک آرامش تکراری لبخند میزد. مواظبت میکردم که گریهام نگیرد. بچه است. دلش میشکند. آسانسور که پایین رسید، ناچار دوباره رفتم پشت سرش. اصلاً شاید اینطوری بهتر بود. شاید آن روز، اینطوری راحتتر میتوانستیم با هم حرف بزنیم. گفت: «مامان؟ زود بریم پیش گلها... گلها منتظرن. چون تکون نمیتونن بخورن. دلشون میگیره. باید برم باهاشون حرف بزنم.»
پشت سرش بودم. میتوانستم کمی بیصدا اشک بریزم.
رسیدیم دم باغچه، کنار محمدیها. اشکهایم را پاک کردم و کنارش، روی زمین نشستم. کمی به گلها خیره خیره نگاه کرد، مثل هر روز. بعد رو کرد سمت من. گفت: «مامان؟ چرا گلها نمیتونن راه برن؟»
خدایا، چه سؤالهایی میپرسد این بچه! هر روز سختتر از روز قبل! دوباره باید جوابهای تکراری میدادم؟ چیزی نگفتم. دو مرتبه پرسید. گفتم: «چون... خب چون اینطوری حتماً برای گلها بهتر بوده. خدا میدونه برای کی چی خوبه، چی خوب نیست. حتماً خدا گلها را بیشتر از اندازهای که تو دوست داری دوست داره، همونطور که تو رو بیشتر از اندازهای که من دوست دارم، دوست داره»
کلهام پر از فکر و خیال بود. یعنی دل بچهام به این خوش بود که گلها هم نمیتوانند راه بروند؟ دلم نمیخواست این حرفها ادامه پیدا کند. برگشتم سر همان حرفهای قبلی. گفتم «ولی نگفتی کجا میخوایم بریمها»
صورتش را سمت من گرداند. لبخند داشت و با شیطنتی دوستداشتنی گفت: «خب، من که نمیدونم. شما بگید.»
ویلچیر را کمی چرخاندم و روبهرویش، روی زانوها ایستادم. صورتم را بردم نزدیک صورتش. دستهایم را روی شانههایش گذاشتم و پیشانیم را روی پیشانیش، و آهسته، با صدای بیجوهرهای گفتم: «مشهد، حرم امام رضا.»
همانطور که من گفته بودم، آهسته؛ ولی با کمی هیجان گفت: «وااای، حرم امام رضا، آخ جون..»
خندیدم. ذوق کردم از ذوق کردنش.
پرسید: «کی میریم؟»
گفتم «خیلی زود، همین چند روز دیگه. با هواپیما میریم. با بابا.»
قدری سکوت بینمان گذشت. دلم به لبخندش خوش بود. امیدوار بودم که خوشحالش کرده باشم. کمی دلم آرام شده بود، که یکهو پرسید: «مامان؟ امام رضا من رو شفا نمیده؟»
از سؤالش جا خوردم. یک لحظه دستپاچه شدم. اول چیزی نگفتم. داشتم فکر میکردم تا جواب درستی پیدا کنم. کمی گذشت. بالاخره باید جواب میدادم. گفتم «من نمیدونم مامانی... من که نمیدونم. از خود امام رضا بپرس.» نمیخواستم جوابهای گنده گنده بدهم، نمیخواستم حرفهایم لحنی شبیه نصیحت بگیرد، ولی چیز دیگری گیر نیاوردم. ادامه دادم که «ببین علیرضا، خیلیها پا داشتن و راه رفتن و جاهای بد رفتن. رفتن سمت جهنم و آخرش هم افتادن تو آتیش جهنم. اگر نمیتونستن راه برن، میرفتن بهشت. پسر خوشگلم، ما که نمیدونیم چی برامون خوبه، چی نیست. اگه امام رضا ببینن خوبه که تو هم بتونی راه بری، حتماً شفا میدن. ولی خیلی چیزا هست که ما نمیدونیم، خب؟»
سرش را به یک طرف کج کرد و چشمی به هم زد و خیلی کوتاه گفت: «خب.»
نمیدانستم جواب خوبی دادهام یا نه. نمیدانستم چه بگویم. حرفم را دنبال کردم: «ولی مهم اینه که چه امام رضا تو رو شفا بده، چه شفا نده؛ چه مشکلهای ما رو رفع کنه، چه رفع نکنه، ما دوستش داریم، خیلی دوستش داریم، مگه نه؟» علیرضا جوابی نداد. من هم منتظر نماندم. صورتش را بوسیدم و بلند شدم تا ویلچیر را حرکت بدهم و قدری دور حیاط بچرخیم. جواب ندادنش مرا به خاطر حرفی که زده بودم نگران کرده بود.
راه که افتادیم، گفت: «مامان، من و امام رضا خیلی همدیگه رو دوست داریم، برای همینه که اسممون هم مثل هم دیگهس.»
پشت سرش بودم. میتوانستم بیصدا اشک بریزم...
*