مهمان داریم
در این سفر، حاج هدایت به همراه همسر و دو پسر و دختر و دو عروس و هشت نوهاش، دو سه روز مهمان خانهی ما شدهاند. خانوادهی دوستداشتنیای هستند و بین خانوادهی ما و آنها -فراتر از رابطهی خویشیای که داریم- از قدیم صمیمیت بوده و رفتوآمد جریان داشته.
دیشب، غیر از مهمانها و من و مادر و مادربزرگم، خواهرها و برادرم نیز اینجا بودند، و مجموع پنج فرزندشان بر جمع بچهها اضافه شده بود. جمعاً سیزده فروند بچه در ردههای سنی خردسال، کودک و نسبتاً نوجوان، هر کدام در حلقهها و گروههای اختصاصی خودشان مشغول بازی و شادی بودند. بزرگترها هم گروههای خودشان را داشتند. گروهها الزاماً یکجا نشین نبودند، بلکه بعضاً خیلی هم حرکت داشتند! به عنوان مثال، گروهی از پسرها جیغکشان و دوان، خانه را بر سرهای مبارک گذاشته بودند. گروههای دیگر هم هر کدام به نوبهی خود به کارهای خودشان مشغول بودند. مثلاً گروهی جلوی تلویزیون نشسته بودند و صدای سریال یوزارسیف را به مصاف داد و فریادهای پسرهای در حال بازی میبردند. بچههای کوچکتر -که شاید حق داشتند در این سر و صدا اندکی کلافه شده باشند، هر از گاه جیغ میکشیدند و گریه میکردند. گروهی از خانمهای جوان هم در آشپزخانه مشغول شستوشوی ظروف شام بودند، و سعی میکردند تا با صدای بلند -یا به عبارت مناسبتر فریاد زدن- صدایشان را از میان سر و صدای تلویزیون، پسرهای دوان و دادکشان، جیغ و گریهی بچههای کوچکتر، و نیز ظرف و کاسههایی که جابهجا میشدند، به همدیگر برسانند. مردها هم در گوشهی پذیرایی مشغول گفتوگو بودند. در همین میانهها بود که سینی چای را از درِ آشپزخانه تحویل گرفتم و به ناحیهی آقایان بردم، و آخر از همه به برادرم تعارف کردم و بعد هم کنارش نشستم، و تلاش کردم تا با اشاره پیامی را به او منتقل کنم، چون به نظرم حنجرهام ظرفیت تولید صدایی را نداشت که در آن فضا به گوش برادرم واضح برسد! پیامم این بود که نگرانم تا دو روز دیگر دیوانه شوم!
سه تا از بچهها سه قلو، و دوتا از نوجوانها دوقلو هستند؛ به ترتیب سه فرزند پسر کوچک حاج هدایت، و دوتا از فرزندهای دخترش. دوقلوها بزرگ شدهاند، اما سهقلوها هنوز چند قدمی با دو سالگی فاصله دارند. سر سفره، مادرشان از هر چهارلقمهای که میگیرد، یکی سهم خودش میشود. پدرشان هم گاهی مسئولیتی مشابه مسئول برج مراقبت پرترافیکترین خطوط هوایی بر عهده میگیرد، یعنی کنترل رفتارهای ناگهانی کوجولوها. هر لحظه ممکن است اتفاق غیرمترقبهای به دست یکیشان رقم بخورد! گرچه هنوز دو ساله نشدهاند، اما به اندازهی یک زلزلهی ده ریشتری توان تخریب دارند. امروز صبح شیشهی یکی از میزها شکست، و من به جای ناراحتی یا عصبانیت یا هر چیز بیهودهی دیگری، به شدت خندهام گرفته بود!
به لطف حضور بچهها، به شکل خودجوشی دکور خانه مدام تغییر میکند، نه تنها خودشان دوست ندارند که هیچچیزی سر جای خودش باشد، بلکه بقیه هم برای مهار خطرات احتمالی، مدام اسباب و وسایل را اینطرف و آنطرف میگذارند. من از این رکورد بالای میزان تغییراتِ چینشِ اسبابِ منزل در واحد زمان، حس خیلی خوبی دارم! هر لحظه خانه به شکل دیگری شده است! خیلی باحال است! نیست؟!
امروز چند ساعتی مهمانها برای گشت و گذار رفته بودند بیرون. گرچه در این میان من هم کم و بیش درگیر امورات خرید و رُفتوروب زلزلهها و پسلرزهها و کارهای اینشکلی شده بودم، اما دستکم وقتهایی که در خانه بودم، نسبتاً سکوت و آرامشی برقرار شده بود. دلم میخواست فرصتی گیر بیاورم و کمی تمرکز کنم و آرامش ذخیره کنم برای ساعتهای بعدی! به این فکر میکردم که تا چندساعت دیگر دوباره هیجانی شبیه موقعیتهای عملیاتی خانه را فرا میگیرد. فکر کن! کسی مرا بلند بلند صدا میزند، و سعی میکند در آن هیاهو صدایش را به گوش من برساند که «بدو بیا برو فلانکار رو انجام بده»، بعد تا میآیم به دستور عمل کنم، دستور دیگری صادر میشود و من لابد باید بیسیم بزنم که «حاجی حاجی نیروی کمکی بفرست!» خیلی هیجانانگیز است و خوش میگذرد! اینجور مهمانیای را به شکل خاصی دوست دارم. اصلاً تجربهی ناب و قشنگی است از زندگی. از زمانی که بچه بودهام، از این مهمانیهای چند روزه زیاد در خانهمان اتفاق افتاده، اما چندان با دقت به آنها نگاه نمیکردهام و آنچنان تلاشی برای درک قشنگیهایش نداشتهام. حالا سعی میکنم خوب ببینم و احساس کنم و از کف ندهم. وقتی جلوی چشمانم، چهار-پنج نسل، گروه گروه، گرد همگروهیهای خودشان جمع میشوند و به امور متناسب با حال و هوای خودشان مشغول میشوند، انگار کل عمر خودم را -از گذشته و آینده- ساعاتی مقابل نگاهم میگذرانم، و اگر قدرشناس باشم، قدری میاندیشم.