کارفرما
مدتی بود که فکر و خیالهای شاید نه چندان مهم درگیرم میکرد و یکجورهایی دمغ بودم. یکی از دوستانم گفت که آنقدر سر خودت را شلوغ کن که دیگر فرصت برای فکرهای بیاهمیت نداشته باشی، آنقدر که مرز اهمیت امور برایت جابهجا شود!
من دستبهکار شدم و سرم را خیلی شلوغ کردم. اگر مرا به کاری یا کمکی فرامیخواندند، زود قبول میکردم و آنها را به انبان کارهای شخصی خودم میافزودم، و کمکم کار به جایی رسید که این روزها فهرست کموبیش شلوغی از کارهایی که خودم برای خودم میخواستهام انجام دهم و کارهایی که به این و آن وعده دادهام پیش رو دارم و به طور موازی باید همه را پیش ببرم، و هر روز که از خواب بیدار میشوم، ناخودآگاه شروع میکنم به حساب و کتاب، و فکر میکنم به اینکه کدامها بیشتر پیش رفتهاند و کدامها کمتر، و البته گاهی به مواردی که تقریباً از دست رفتهاند! مثلاً شاید موضوعی که چندماه پیش خیلی برایم مهم بود، در این شلوغیها ناخواسته از کنترلم خارج شد و به فنا رفت! آیا به خاطر اینکه دیگر برایم اهمیتی نداشت؟! ابداً، بلکه به خاطر اینکه کارهایی که یک نفر دیگر به آدم میسپارد و میخواهد سر وقت تحویل بگیرد، با شدت بیشتری پیگیری و مطالبه میشود تا مسائلی که برای خود آدم مهم است. البته به آدمش هم بستگی دارد.
فکر میکنم مهمترین و جدیترین کارفرمای هر کسی، باید خود او باشد؛ کارهایی را که خودش با خودش قرارداد کرده، یا به بیان درستتر برایش اهمیت شخصی دارند، با دقت و جدیت بالایی از خودش پیگیری و مطالبه کند؛ یک جدول داشته باشد، مشابه همانی که در اتاق کارفرما یا مدیر مربوط به شغلش نصب شده، و هر روز به خودش زنگ بزند و بپرسد «فلان کارَت در چه وضعیتی است، کارهای موردعلاقهات را چهقدر دنبال کردی، کارهایی که وظیفهی فردیات بود -مثل احوالپرسی از دوستانت و تماس با خانوادهات- را امروز به بهترین شکل انجام دادی یا نه؟» و از این قبیل.
خلاصه گفتم شما هم حواستان باشد. خودتان برای کارهای خودتان، از کارفرمایتان کارفرمای سختگیرتری باشید.
+ نه چندان بیربط: وقتی نمیخواهیم کارهایمان را انجام دهیم!