جلسهی خصوصی
به آینه زل میزنم و به چشمهایم خیره میشوم. یک نگاه عاقل اندر سفیه! از خودم خجالت میکشم، از خودم عصبانی میشوم، از خودم خوشم میآید، از خودم بدم میآید، کمی با عکس در آینه درددل میکنم، آیا زبان مرا میفهمد؟!
با خودم هنوز خیلی کار ها دارم که مانده است. خیلی حسابهاست که هنوز راست و ریس نشده. باید هفتهای چند جلسه با خودم ملاقات خصوصی داشته باشم، و البته برخی جلسهها در حضور خداوند! خدا غریبه نیست، از خودمان است!!!
به چشمهایم خیره میشوم، بلکه بتوانم از ورای آن تصویر دقیقتری برای خودم بیابم تا بیپرده تر گفت و گو کنیم، به دور از کلک و نیرنگ و فریب... و فریب، چه واژهی دردناکی است! یادآور فریبخوردگیهایم از خود، فریبهای نفس که تمامی ندارد... یادآور ضعفهای شرمآوری که مانع میشود سرم را جلوی خدا بالا بیاورم و با افتخار حرف بزنم.
... احساس میکنم گاهی مذاکره هم جواب نمیدهد. باید علیه خودم شمشیر بکشم. نفس را باید کشت تا دل آزاد شود. و این یک پیکار سخت است. جهادی است که مرد جنگی میطلبد، شوخیبردار هم نیست. باید شمشیر بکشم. به خودم اخم میکنم. و به چشمهایم خیره میشوم. ساعتی است در سکوت خلوت سرد زمستان، با خودم تنها شدهام. شاید در آینه جز به چشمان خودم، چیز دیگری را ننگریستهباشم. باز هم خیرهخیره نگاه را ادامه میدهم، یک نگاه عاقل اندر سفیه، و شاید سفیه اندر سفیه... و باز هم این نگاه ادامه مییابد، تا چراغ خاموش میشود... دیگر در آینه چیزی پیدا نیست، دوباره خودم را گم میکنم...
شب؛ کی به پایان میرسد؟!