میخواهم پزشک شوم!
دیالوگی که در ادامه میآید کاملا واقعی است و دقایقی پیش بین من و یک کودک هشت ساله به وقوع پیوست.
لطفا توجه فرمایید:
من: سلام پسر خوب، حالت چه طوره؟
او: سلام، خوبم...
من: ...
او: ...
[دو سطر بالا یعنی چند سؤال جواب دیگر هم بینمان رد و بدل شد که مهم نیست.]
من: میخوای وقتی بزرگ شدی چهکاره بشی؟
او: سه تا کار میخوام داشتهباشم. سهتا.
من: آفرین، چه کارایی؟
او: میخوام ورزشکار بشم و...
من: آفرین، خب...
او: دیگه دکتر بشم و یکی دیگه هم اینکه برم تو بیمارستان!
من: بارکالله! خب، میخوای دکتر بشی که مریضها بیان پیشت؟!
[البته بعدا خودم هم تردید کردم که این سؤال محلی از اعراب داشته یا نه، ولی احتمالا میخواستم از طریقی سر بحث را باز کنم و ببینم که از سر جوگیری این حرف را میزند یا مثلا علاقهای دارد واقعا، که احتمالا از اساس باز کردن این بحث برای کودک هشت ساله خیلی زود است، بگذریم...]
او: بله.
من: مریضها را خیلی دوست داری؟!
او: نه، میخوام بکشمشون!
من: چی؟
او: [با حرکت دست صورتی از بریدن سر خودش توسط چاقو را به بنده نشان میدهد] میخوام بکشمشون... [یک لبخند ملیح میزند!]
خب، آنچه خواندید یک اتفاق واقعی است! شما چه نظری دارید؟!