دلم همهش میرود گوشهی اتاق، کز میکند و زانو بغل میگیرد. نمیدانم چرا!
یعنی این دلشورهی مرموز از کجا آب میخورد؟!
انگار دقیقهها اصرار دارند که بوی دلتنگی بدهند،
و سکوت، که برای شکستهشدن جز به زوزهی باد از لای پنجرهی نیمهباز راضی نمیشود...
و نسیمی که تا چندروز پیش ملایم بود، حالا طوری میوزد که انگار چیزی ناراحتش کرده.
خورشید، نمیدانم چرا دمغتر از روزهای قبل میتابد؛
و دم غروب، آسمان را چنان غمانگیز ترک میکند که انگار فردایی برای طلوع نخواهد داشت!
و درختان، که بیحال شدهاند و دارند خمیازه میکشند!
آهان!
پاییز آمده...!
سلام پاییزِ عزیز!
از اینحرفها که ناراحت نمیشوی؟!
اتفاقاً اگر تو نباشی، دلتنگها خلوتشان را با لحظههای کدام فصلِ سال تقسیم کنند؟ هنرمندها کدام منظر طبیعت را همسنگِ شکوهِ تو پیدا کنند تا الهامبخششان باشد؟ و زمینِ زیرِ پای درختهای خسته از تابستان پربار، به دست چه کسی -به این قاعده زیبا و خوشسلیقه- با سرخ و زردی اینچنین درهمتنیده و عاشق، نقاشی شود؟
پاییزجان! چه به موقع آمدهای! حالا -چهقدر صمیمی و خودمانی- تو هستی و من و درددلهایم کنار ثانیههای سرد و ساکت و سوت و کور تو؛ و خودت خوب میدانی که چه دلها به همین ثانیههای غمآشنایت مأنوسند، و غصهی سالشان را نگه داشتهاند تا همه را یکجا، پیش گوش تو، نزد خدایشان نجوا کنند.
تو پاییزی و ناگزیر گاهی سرد میشوی، و سرد که میشوی، بهانه میدهی دستم تا خودم را در آغوش بگیرم؛ و این کمکِ تو لطف بسیار بزرگی است، زمانی که من هیچکس دیگری را ندارم تا این مهم را به او بسپارم!
تازه، تو باران هم داری! باران، وقتی که در فصل تو ببارد، بوی اشک میدهد. زیرِ باران بهار باید رقصکنان بالا و پایین جهید، ولی زیر باران تو فقط میشود آرام آرام گام زد و نرمنرم گریست؛ و این هم بیگمان از فضل توست. حتماً میدانی؛ عاشقها، همیشه منتظر میمانند تا تو از راه برسی، تا اشکهایشان را پشت بارانهای رازنگهدارِ تو پنهان کنند...
ای پاییز بزرگ!
ای همدم تنهاییهای خزانزدهی من!
ای راز سربهمهر قصههای عاشقانه!
ای بهارِ عاشقان؛ و ای بهارِ عاشق1!
قَدَمت بر آستان کلبههای اشکخورده، خیر مقدم است! خوش آمدی!
1- به قول میلاد؛ «پاییز بهاریاست که عاشق شده است»
+ مرتبط: پاییز نوشتهی قبلی (1393)