پاییز
آمدن پاییز عجب حکایت غریبی است!
تنها جایی که از آمدن کسی که دوستش دارم دلم میگیرد...
البته این لطف پاییز است،
- که مهربان و صمیمی است -
دست بر شانههایم میگذارد انگار، و میگوید:
«پسرک جوان، هرچهقدر برای دور و بریهایت مثلاً مرد بودی بس است، حالا گریه کن،
و بگذار غمهای دلت پای چشمت را خوب آبپاشی کند،
همانطور که من - گاهگاهی - پای قدم تو را،
و همهی مردم رنگارنگ این شهرها را..»
به غیر از پاییز آرام و مهربان،
هیچکسی نیست - در این دنیای شلوغ و پلوغ اطراف -
که بی هیچ منت و توقعی،
هر روز دستم را بگیرد و دو تایی برویم قدم بزنیم و خلوت کنیم و حرف بزنیم با هم.
و آنوقت که خلوت من و پاییز، در یک شب سرد و طولانی، به مناجاتی بینجامد،
شاید دیگر هیچ آرزویی نباشد که آرزوی برآوردهشدن داشته باشد...
پاییز دوست خوبی است،
یادت میاندازت که چهقدر نعمت داری،
اصلاً همین تنهایی، همین دلِ گرفته، همین حرفها، و هزاران چیز خوبتر از اینها را که داری..
پاییز چهقدر لطیف و دوستداشتنی نگاهت را به آسمان میکشاند،
کمکت میکند بالای سرت را ببینی...
پاییز مهربان است،
و شاید کمی مظلوم...