مهربان هستی و نمیتوانی این وضع را تحمل کنی. دلت به حال من میسوزد. بیچاره تو، که باید این حال و روز مرا تحمل کنی، حالِ گرفتهام را، این که دمغم و نمیتوانم هیاهو با تو داد و ستد کنم. تو میروی و میآیی، تکاپو میکنی تا نجاتم دهی، تا وضع را عوض کنی؛ حرف میزنی تا به حرفم بیاوری، و وقتی من به لبخندهای ملایم کمرنگ اکتفا میکنم، فکر میکنی که موفق نشدهای. من زانو بغل گرفتهام و به نقطهای خیره ماندهام، شاید بچهگانه باشد، ولی چارهای به ذهنم نمیرسد. تو برایم دمنوش درست کردهای، لیوانش را گذاشتهای در یک پیشدستی چینی سفید با گلهای ساده، و چند گلبرگ سرخ و صورتی طبیعی هم با ظرافت خاص خودت چیدهای دور لیوان، و آوردهایش برای من؛ میدانم که از برخوردهای سرد من نگران میشوی که نکند خوشم نیامده باشد، و میدانم که با این وضع نمیتوانی بفهمی که ظرافتهایت در این پذیرایی پر از مهر چهقدر برایم دوستداشتنی است، اما به هرحال باز هم برای تو چیزی درست نمیشود. من ساکت و بیحال و دمغ نشستهام. تو حرف میزنی، از همهجا میگویی، میروی و میآیی، من همچنان زانو بغل گرفتهام و به نقطهای زل زدهام. گاهی به صورت تو نگاهی میاندازم و بعد از جملههای کوتاه و بلندت لبخندی میزنم که زود محو میشود. سر هزار صحبت را باز میکنی تا نکند من مثل دیروز و مثل همهی روزهای قبل، سر صحبت را بگیرم و با هیجان همراهیت کنم. اما هیچ اتفاقی نمیافتد.
آخِر، تو نا امید میشوی. ساکت میشوی. میآیی درست روبهرویم دو زانو مینشینی. اما حالا دیگر نه حرفی میزنی، نه لبخندی روی صورتت هست. حتی شاید کمی هم اخم کردهباشی، یا نگرانی صورتت را در هم کشیده باشد. من سرم را پایین انداختهام. مدتی میگذرد. شاید یک دقیقه. بعد آرام آرام سرم را بالا میآورم و به تو نگاه میکنم. به صورتت که حالا چندین برابر چندلحظهی پیش غمگین و نگران و نا امید به نظر میرسد. برایت دلشوره دارم. تو نباید تاوان این وضع مرا پس بدهی. دوست داشتم کمکهایت ثمر میبخشید. با خودم میگویم ای کاش میتوانستم کاری کنم. این کاش میتوانستم برایت فیلم بازی کنم. ای کاش این بساط را برنداشتهبودم بیاورم خانه، و حتی ای کاش کنارت نبودم تا این تجربههای تلخ را برایت رقم بزنم.
زود نگاهم را از چشمانت میگذرانم و باز به نقطهای خیره میشوم. چند ثانیه همانطور سرد و ساکت میگذرد. یک لحظه ته دلم احساس میکنم که راهی یافتهای! یک احساس عجیب، یک احساس مرموز و مبهم. خودم هم نمیدانم چرا. نمیدانم این دیگر از کجا پیدایش شده، قصد میکنم که اعتنا نکنم. اما -دقیقاً در همان لحظه- تو برمیخیزی. آرامِ آرام. مثل همیشه با وقار و ناز در هم آمیختهای که هنرمندانه حرکاتت را با آن توأم میکنی. میآیی نزدیکتر و کنار دستم مینشینی. دستم را دو دستی میگیری، کمی با شستهایت پشت دستم را نوازش میکنی. من به دستم نگاه میکنم، به انگشتهای معجزهگر تو. بعد تو سرت را خم میکنی و روی شانهام میگذاری. ساکتی، ساکتِ ساکت. خانه را سکوت برداشته. سرم را روی سرت خم میکنم. چهقدر حرفها که در همین سادگی بیبدیل به من میفهمانی، میفهمانی که اگر غصههایم در و دیوار خانه را فرابگیرد تو ناگزیر میشوی از اندوه، میفهمانی که وظیفه دارم به خاطرت خودم را نجات بدهم، و حتی غیرممکن را -تمام عیار- محقق کنم. تو همینطور دستم را گرفتهای و هیچ نمیگویی، چنان که معجزهای را قصد کردهباشی! حالا من یک نفس عمیق میکشم، و -ناخودآگاه، و ناخواسته- به رغم همهی غرور مردانهام، به رغم همهی تلاشهای همیشگیام، به رغم اکراه قدیمیام از این اتفاق، این اتفاق میافتد؛ و اتفاق چیزی نیست جز همان قطرهای که از خانهی چشمم میگریزد. دلشوره میگیرم که نکند تو از آن قطره باخبر شوی! میدانم که نباید دلت بلرزد. باید خیالت راحت باشد که اینجا همهچیز درست است، و دلشوره دارم از اینکه قطره کار را خراب کند.
دلشوره دارم، اما چه فایده؟ قطره، ناجوانمردانه از روی گونه میگذرد و درست میچکد پشت دست من، بین شستهای تو. و تو ثانیهای مکث میکنی، و بعد بیهیچ حرفی، و بیهیچ حرکت اضافهای، قطره را با شستهایت بر تمام پشت دست راست من پخش میکنی.
تو ساکتی، من هم. شبیه چند دقیقهی پیش؛ اما نه، با چند دقیقهی پیش خیلی فرق دارد. خیلی خیلی فرق دارد. گویی معجزهات جواب داده...