ملاقات
دکمهی آسانسور را زدم و در آن فاصلهی انتظار، دستی به کت و شلوارم کشیدم و مرتبش کردم. دستهگل و شرینی را هم گذاشته بودم لب راهپلهی کنار آسانسور. دستی هم به روی جیبم کشیدم تا مطمئن شوم پاکت، صحیح و سالم، سر جای خودش است. آسانسور رسید و وارد شدم. تا به طبقهی دهم برسم، جعبه و دستهگل را گذاشتم کف اتاقک، و شانه را از جیبم در آوردم. به دقت در آینه مو، ریش، یقه و آستینهای لباسم را وارسی کردم. آسانسور ایستاد. دستپاچه خم شدم تا گل و شیرینی را بردارم. اما شنیدم که طبقهی دوازدهم است. مقصد من طبقهی دهم بود؛ یعنی چه اتفاقی میتوانست افتاده باشد؟! ایستادم و چند ثانیه منتظر شدم تا اگر کسی آسانسور را زده وارد شود. خبری نشد. دست بردم سمت دکمهها و ده را فشار دادم. احتمالاً موقع ورود، به خاطر عجله و حواسپرتی دکمهی بالای ده را زده بودم. از اینکه فقط دو طبقه فاصله داشتم تا بعد از مدتها ببینمش، خوشحالی مرموزی در قلبم دوید. ده را فشار دادم و آسانسور تکانی خورد. تکان خورد اما راه نیفتاد. چند ثانیه، بی هیچ اتفاقی گذشت. دکمهی بازشدن در را چند مرتبه فشردم؛ ولی فایدهای نداشت. همهی دکمهها را روشن کردم، همهی طبقهها را. زنگ خطر را چندبار فشار دادم. چند قطرهی عرق پشت گردنم میلغزید و مرا عصبیتر میکرد. دکمهی هواکش را روشن کردم و صدای وز وز در اتاقک پیچید. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم تا تماسی بگیرم، اما همان لحظه اتاقک دوباره تکانی خورد، و راه افتاد. به سمت پایین، ولی با سر و صدایی گوشخراش و سرعتی خیلی بیشتر از معمول، به سوی مقصدی دور، که خیلی نزدیک بود!