وای! نمیدانی چهقدر زیبا و خفن بود! عالی بود! اینقدر دلربا و هیجانانگیز بود که نمیدانم چهطور میخواهم چهارتا کلمه کنار هم بگذارم و توصیفش کنم! اصلاً مگر میشود توصیفش کرد؟ باید خودت بودی و میدیدی. از بس پر شده بودم از شعف و شور، میخواستم شصتمتر بالا بپرم! میخواستم فریاد بزنم، داد بزنم و از شدت خوشحالی(یعنی خوشیِحال)، اصلاً روی دستهایم راه بروم! اما آرامش غلیظی در فضا بود که باعث میشد ساکت باشم و با تحیر و ذوقزدگی فقط نگاه کنم و نگاه کنم. نگاه کنم و حظ کنم و کیف کنم و لذت ببرم...
میدانی؟ نمیدانی که!
برگهای سرخ و زرد چنار، از آن بالا، از شاخه جدا میشدند، بعد همینطور یکییکی روی دستهای باد میرقصیدند و آرامآرام بر فرش بارانخوردهی زمین فرود میآمدند. وای! خدای من! انگار داشتند از آسمان نازل میشدند! انگار زمین دست به سویشان دراز کرده و منتظر بود تا بعد از مدتها محکم در آغوششان بکشد. حالا فکر کن، این وسط گاهی هم یک نسیمی میوزید و چندتایشان را که هنوز نم نکشیده بودند و سبکتر بودند، از زمین بلند میکرد و در هوا پرواز میداد. میچرخیدند و بالا و پایین میرفتند. همدیگر را صدا میکردند و از آن بالا، پروازشان را به رخ دوستانشان میکشیدند. ولی آنها هم که خیس شدهبودند صفایی داشتند برای خودشان، سفت چسبیده بودند به بغل زمین و داشتند با زمین خوش و بش میکردند. انگاری که زمین ماههاست چشم دوخته به آنها و برایشان دست تکان داده و هی چشمک زده و هی آنها ناز کردهاند، تا بالاخره پاییز آمده و فصل وصالشان فرا رسیده و حالا همآغوش شدهاند...
خیلی حال همهشان خوب بود. هم درختها خوشحال بودند، هم برگها. شاید حس خوشایند درختها، سرِ سبکباریشان بود پس از ادای امانتشان به زمین؛ و حالا کمکم بین خودشان زمزمههای استقبال از زمستان را پچپچ میکردند و هیجان روزهای برفی پیشِ رو را به یاد همدیگر میآوردند. خلاصه همه شاد بودند و سرمستانه با هم بازی میکردند. شور و غلغلهای به پا بود در آن سکوت و سرما...
میبینی؟ درخت وقتی معرفت داشته باشد، پاییز هم برایش -عین بهار- پر از خوشی و شادی است. برگ، وقتی معرفت داشته باشد، هر اتفاقی که بیفتد برایش شیرین است. خدای من! چهطوری بگویم از موجموج و گلولهگلوله حالِ خوبی که از این همه خوشحالی باد و باران و برگ و شاخهها به قلبم سرازیر میشد...؟!
نبودی ببینی که! حالا من هی بگویم، چه فایده دارد؟!
چی؟ تا به حال شانصدبار از این چیزها دیدهای؟ خب، که چی حالا مثلاً؟ یک اتفاق عادی بوده؟ یعنی چه عادی بوده؟ مگر هر چیزی پرتکرار باشد عادی هم هست؟ مگر هر چیزی همهجای زمین باشد، دیگر نمیتواند پُر باشد از زیبایی و عظمت و هیجان؟ اینها چه حرفهای مسخرهای است که میزنی؟! اصلاً بهم برخورد! یعنی واقعاً فکر میکنی این صحنهی عجیب، این نمایش بینظیر باشکوه، این همه زیبایی در هم تنیده، اینها همه ساده و معمولی و پیش پا افتاده هستند؟ واقعاً اینطور فکر کنی و من هم عمیقاً برایت متأسف نباشم؟! مگر میشود؟!
رفیق، خوشبختی یعنی دیدن همینها، یعنی لذتبردن از همینها؛ که البته همینها خیلی چیزهای بزرگی هستند. چشمهایت را باز کن! نگاه کن به آیهها. نگاه کن به زیبایی بیهمتای این آیههای دیدنی، و آیهها را هزار بار برای قلبت مرور کن و زمزمه کن...